۱۳۹۶ شهریور ۱, چهارشنبه

من ترسو نیستم

يك جايي توی سريال The Fall  زني كه كارآگاه پليس است (و من دربست شيفته‌اش شدم) به همكارش مي‌گويد: مي‌دوني وقتي از مردا مي‌پرسن در مواجه با زن‌ها از چي مي‌ترسي، چي جواب مي‌دن؟ مي‌گن مي‌ترسيم بهمون بخندن... حالا مي‌دوني وقتي از زنا مي‌پرسن كه در مواجه با مردا از چي مي‌ترسي، چي جواب مي‌دن؟ مي‌گن مي‌ترسيم ما رو بكشن... اين تفاوت بين ماست...
نمي‌دانم چقدر مي‌شود به اين ماجرا استناد كرد اما اين را مي‌دانم كه اين همان تفاوتي است كه باعث مي‌شود وقتي مردي كه دوستش دارم، مردي كه مدام به من عشق مي‌دهد يك روزي تصادفا عصباني شود، يك جايي توي ماشين... كنار خيابان كه نگه مي‌دارد و مي‌كوبد روي فرمان... اولين فكري كه مي‌كنم اين است كه نكند دست رويم بلند كند... چطور فرار كنم؟ از ماشين پياده شوم؟ داد نزند، فحش ندهد... دستم را نگيرد... به زور نگهم ندارد...
و همه اين‌ها باعث مي‌شود با اين‌كه حق با من است سكوت مي‌كنم... از تنش و درگيري مي‌ترسم و حاضرم كوتاه بيايم اما كسي سرم داد نزند... نمي‌دانم چند درصد از زن‌ها مثل من ترسو هستند اما مطمئنم تعدادمان كم نيست...
يك‌بار چند سال پيش وسط يك بگومگويي دستش آمد حوالي صورتم خيلي غيرارادي سرم را عقب كشيدم و خودم را جمع كردم. بيش‌تر عصباني شد و گفت: "احمق جون تو در مورد من چي فكر كردي؟ روي موهات... اينو مي‌خواستم بردارم... يه نخ بود…"
و با دلخوري نخ را پرت كرده بود روي زمين... اما من واقعا فكر كرده بودم مي‌خواهد بزند توي گوشم...
پدرم دست بزن نداشت. شايد روي هم رفته دو سه تا در كوني خورده باشم ازش توي بچگي. همسر سابق هم نداشت اما دو بار دستش رويم بلند شد و هرگز يادم نرفت...
هميشه فكر مي‌كنم من كه توي زندگيم تا اين حد درگيري فيزيكي كم بوده و آرامش نسبي حاكم بوده چطور اين‌قدر ترسوام؟ پس آن طفلك هايي كه مدام آزار ديده اند زندگي شان چطوري است؟ چرا نمي‌توانم محكم باشم و نترسم؟ چرا واقعا؟ اما هنوز و تا اين لحظه اين از آن سوال هاست كه بي جواب مانده است...
اما آدمیزاد می‌تواند مثبت فکر کند تلقین کند مثلا هی بگوید من ترسو نیستم من ترسو نیستم من ترسو... 
شاید شد...


۱۳۹۶ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

قانون

گفته بودم مادرم ارتشي بود و صبح كله‌سحر زودتر از همه كارمندها از خانه مي‌زد بيرون و نمي‌دانم كي مي‌رسيد خانه كه ما نهار خورده بوديم و آفتاب پهن شده بود توي حياط. به زور كتك و تهديد ما را مي‌خواباند. اولش صلح آميز بود. هميشه برايمان كتاب مي‌خواند. گاهي داستاني از كيهان بچه‌ها ولي خب خوابمان نمي‌برد. به زور مي‌خوابيديم. سال‌ها بعد وقتي بزرگتر شديم و دبيرستان مي‌رفتيم عادت كرده بودم كه بعد از نهار بخوابم وگرنه كسل بودم و سردرد مي‌گرفتم هميشه به مامان غر مي‌زدم كه بدبختم كرده‌اي. وقتي كه همه دوستانم درس مي‌خوانند و تكليف مي‌نويسند، من خوابم! 
نفسك كه سه چهار سال اول زندگي را رد كرد ديگر نگذاشتم ظهرها بخوابد. اين‌طوري شب را راحت‌تر مي‌خوابيد و بزرگ كه شد به سرنوشت من دچار نمي‌شد.
او بازي مي‌كرد، كارتون تماشا مي‌كرد و من كنارش دراز مي‌كشيدم و هوشيار چرتي مي‌زدم. بالشم را مي‌آوردم كنار بساط بازي‌اش و مي‌گفتم بوسِ قبل از خوابِ مرا بده. كلي كلنجار مي‌رفتيم و كشتي مي‌گرفتيم براي چندتا بوس و بعد نيم‌ساعتي چرت مي‌زدم. بعد از چند سال هنوز قانون‌مان سر جايش هست. اگر ظهري خانه باشم و بخواهم استراحت كنم حتما بايد قبل از خواب بيايد كشتي بگيريم حرف بزنيم، بخنديم و بعد من استراحت كنم.
شب بخير هم توي خانه ما قانون است. از دستش دلخور هم كه باشم بايد بروم بالاسرش ببوسم‌اش و سرسنگين شب بخير بگويم! آنقدر عادت كرده‌ايم كه ممكن نيست پيشم نباشد و بدون شب بخير بخوابد. من هم يادم برود او حتما زنگ مي‌زند.
اين ماجراي قانون‌ نانوشته بين‌مان آنقدر نتيجه‌اش جذاب بود كه حالا توي رابطه‌ام همين‌طورم يك قراري داريم با هم آن هم شب‌بخير و صبح‌بخير گفتن‌مان است. قهر باشيم دلخور باشيم جر و بحث كرده باشيم هم قبل از خواب خبر مي‌دهيم كه: مي‌خوابم و شب بخير... باور كنيد معجزه مي‌كند انگار با همين پيغام كوتاه همه‌چيز آرام‌تر مي‌شود.
آدميزاد اصولن از قانون و قرار و مدار فراري است. اما از اين قرارهاي نانوشته داشته باشيد. مي‌گويند به وقتِ قهر و دلخوري تخت‌خواب را ترك نكنيد و روي كاناپه نخوابيد. متاسفانه توي همه رابطه‌ها تخت‌خواب مشترك وجود ندارد كه با ترك نكردن‌اش دوام رابطه را حفظ كنيد و كدورت‌تان ريشه دار نشود...

۱۳۹۵ بهمن ۱۸, دوشنبه

ما سایلنت‌ها

براي تعطيلات با هم برنامه ريزي مي‌كرديم. مي‌گفت براي هرروزش يك كاري بكنيم، تاتر چطور است؟ ماتريوشكا را دوست داشتي؟ آن رستوران جديدي كه تبليغش را ديدم... هماني كه حوالي ونك بود، آنجا را تست كنيم؟ يك روز هم برويم فلان مركز خريد، فلان برند را ببينيم شايد آن بوتي كه توي سايت ديده بودي آورده باشد... ببين اگر مامان اينا تهران هستند نفسك را بگذاريم پيششان برويم سفر. يك روزه... بزنيم بيرون...
من گوش مي‌كردم ولي به قول خودش رفته بودم تا برج ميلاد! اغلب وسط حرف زدن‌مان فكرم منحرف مي‌شود! دست خودم نيست. همان ماجراي متوقف نشدن موتور ذهن است. مثلا از غذا حرف مي‌زنيم ذهن من پر زده رفته خانه مادربزرگم آن غذايي كه سوخت و آن روز كه عمويم داد و بيداد راه انداخت و عمه‌ام را كتك زد! یا مثلا دارد تعریف میکند که رفته است از ساختمان بازدید کند فلان کارگر اشتباه کرده... من اما دارم حرکت لب هایش را میبینم و فکر میکنم این کت سورمه‌ای چقدر خوش تیپش کرده، نه آن پلیور قهوه ای هم خیلی خوب بود... بعد يكهو صدايم مي‌كند مي‌گويد كجايي؟ تا برج ميلاد رفتي ها... بعضي وقت‌ها هم مي‌گويد همين دو تا كوچه پايين‌تر بودي... حواسم بود!
آن روز هم همين بود او از تعطيلات حرف مي‌زد و من فكر مي‌كردم بيخيال! سينما و تاتر به چه درد مي‌خورد؟ خريد؟ نه... اين‌كارها را هميشه مي‌كنيم، بمانيم خانه... بعد همان موقع فكرم مي‌رفت اين‌وري كه من چقدر كسل كننده‌ام...
فيلم‌هاي عاشقانه را كه مي‌بيني هميشه دختر ماجرا يك چيز خيلي جذاب و منحصر به فرد دارد. اغلب هم در جسارت و شيطنت است. من با اين معيارها اصلا بدرد عاشق شدن نمي‌خورم...
دلم مي‌خواهد سر شب عشقبازي كنيم... شام را توي خانه بخوريم... فيلم ببينيم... وسطش باز بلوليم توي هم... خسته شديم بخوابيم و صبح برايم صبحانه درست كند و ...
من از آن‌هام كه هيچ وقت چيز جذابي براي تعريف كردن ندارد. ساعت‌ها توي ماشين بنشيند همين‌كه موسيقي باشد و دستش را بگيرم كافيست...
من از آن طفلکی‌ها هستم که هیچ‌وقت یک لطیفه و یک ماجرای خنده دار را نمی‌توانند درست تعریف کنند... خوب می‌خندند و خوب گوش می‌دهند اما تعریف کردن‌شان افتضاح است!
برای همین عجیب است که چند روز پیش وقتی تندتند داشتم روزم را تعریف میکردم یکهو وسط حرف هایم گفت: گفته بودم؟ من عاشق حرف زدنت هستم! خیلی دوست دارم وقتی یه چیزی رو تعریف میکنی... ببخشید حالا ادامه شو بگو!
من ساکت شده بودم. لال شده بودم و اصلا سرنخ ماجرا از دستم ول شده بود... ته دلم هم غنج رفته بود که چه خوب... چه خوب

۱۳۹۵ آذر ۸, دوشنبه

با من حرف بزن!


نه براي من كه آدم كم حرفي هستم و اصولا تعريف كردن با جزييات سخت ترين كاره برام، كه فكر مي‌كنم براي همه همين‌طور باشه كه حرف زدن و نزدن‌شون به طرف مقابل و رفتارهاش بستگي داره. اگر دوست داريد توي رابطه طرف مقابل سكوت نكنه، با شما رفيق بشه و همه چيز رو به شما بگه، فوت كوزه گري داره:
1-     وسط حرفش نپريد. 
يه آدم‌هايي مثل من كه تمركز ندارن واقعا سرنخ ماجرا از دست‌شون در مي‌ره. باشه باشه... خب اعتراف مي‌كنم گاهي هم لج مي‌كنم و ديگه دوست ندارم باقيشو تعريف كنم! وقتي داره با هيجان چيزي رو تعريف مي‌كنه شما اون جمله‌ي پر محبت و قشنگِ "سردت نيست، بدم اينو بپوشي؟" یا مثلا "چاییت سرد شد عوضش کنم!" رو نگو وسطش! خب؟
2-     بهش راهكار ارائه نديد.
مگه اين‌كه زل بزنه بهتون و بگه الان چيكار كنم؟ تو باقي موارد، راه حل‌هاي هوشمندانه‌تون رو مخفي نگه داريد. مثلا وقتي مي‌پرسيد چرا ناراحتي و داره براتون توضيح مي‌ده كه با يكي از همسايه‌ها حرفش شده، بلافاصله نگيد بايد باهاش يه برخورد جدي بكني، برو با مدير ساختمون حرف بزن.... بيخيال! به عقل اونم مي‌رسه... گوش بده تروخدا... فقط گوش بده...
3-     سرزنشش نكنيد.
واقعا توضيح مي‌خواد؟ براتون تعريف مي‌كنه از چي ناراحت يا خشمگينه، جاي اين‌كه گوش بديد و دلداريش بديد مي‌گيد من مي‌دونستم، اشتباه كردي، نبايد اينكارو مي‌كردي و اينا؟ واقعا؟!
4-     بهش القا نكنيد كه كُند تعريف مي‌كنه يا شما وقت نداريد.
چطور؟ خب مدام وسط حرفش تند تند خب‌خب و بعد چي شد نگيد و سرتون رو تكون نديد كه حس كنه عجله داريد يا خسته شديد از شنيدن حرفاش... يه كم توضيحش سخته ولي مطمئنم متوجه مي‌شيد كدوم خب‌ها و كدوم سرتكون دادن‌ها رو مي‌گم!
5-     و...
از همه مهم‌تر يادتون باشه وقتي كسي براتون چيزي تعريف مي‌كنه از خوشي و ناخوشيش، گذشته و روزگارش، قرار نيست بعدن توي دعوا و دلخوري و هي وقت و بي وقت يادآوري كنيد و از اين اعتماد سو استفاده كنيد. كافيه تو اولين بگو مگو بهش بگيد من خوب مي‌دونم تو به خاطر فلان موضوع تو گذشته‌ات فلان حرف رو زدي... باشه خيال كن مچش رو گرفتي و روانكاويش كردي ولي مطمئن باش تا ابد يادش مي‌مونه كه ديگه از خودش حرف نزنه...

۱۳۹۵ مهر ۲۶, دوشنبه

مادر که می‌شوی...

بيست و ششم مهرماه همان روزي است كه نفسك دنيا آمده است. امسال به رسم هرساله مي‌خواستم از آمدن‌اش بنويسم. اما نه... مي‌خواهم به مناسبت اين روز از خودم بنويسم. مي‌خواهم يك‌جور ديگر به روز دنيا آمدنش نگاه كنم.
روزي كه من عوض شدم... دنيا عوض شد.. همه چيز عوض شد...
ميدانيد... مادر شدن خيلي قشنگ است. نه آن مدلي كه توي عكس ها ميبينيد. مادرهاي هميشه خندان و بچه هاي بانمك تپلي... اتفاقا مادر شدن اغلب خلاف آن عكس هاست. چاق و شلخته ميشوي بسكه نميتواني به خودت برسي... به خانه و زندگي ات برسي... بچه گريه ميكند و تو نميداني چرا و هي خيال ميكني مريض است؟ جاييش درد ميكند؟ و اين افكار غمگين و مضطربت ميكند... شب هاي زيادي بيدار ميماني... حتي وقتي واكسن ميزند و گريه ميكند پا به پايش گريه ميكني... خيلي وقت ها كفرت را در مياورد و گاهي دلت ميخواهد فقط يك ساعت براي خودت باشي...
اما كنار همين ها يك خنده اش با آن دهان بي دندان برايت قد كل دنيا مي ارزد.
كم كم كه بزرگ ميشود همديگه را ميشناسيد و يكجورهايي به تعامل ميرسيد و بعد وقتي ميرسد كه ديگر توي دنيا كسي قد شما بچه تان را نميشناسد...
و تغيير ميكني... مي‌گويند مادر كه مي‌شوي يك هورمون‌هايي يك چيزهايي توي وجود آدميزاد دستخوش تغيير مي‌شود، تغييراتش آن‌قدر واضح است كه براي فهميدن‌اش به مقالات و دست‌آوردهاي علمي نياز نيست.
مثلا... مادر كه شدم شجاع شدم. نمي‌شود بچه داشته باشي و نگرانش باشي و قرار باشد مراقبش باشي و از پسِ يك سوسك برنيايي...
مادر كه شدم قوي شدم. نمي‌شود بچه داشته باشي و سنگين هم شده باشد اما توي مهماني خوابش ببرد و دلت بياييد كه بيدارش كني و تا خانه بغلش نكني...
مادر كه شدم صبور شدم. نمي‌شود مادر باشي و با نوزادي كه كاري جز گريه بلد نيست صبور نباشي... آن‌قدر صبور كه گريه كودك غريبه هم توي راه تو را به چشمان مستاصل مادرش وصل مي‌كند، نه غرغر سايرين...
مادر كه شدم نگران تر شدم. يك روزي يك‌جايي خوانده بودم، مادر كه مي‌شوي مثل ايناست كه اجازه دهي قلبت يك‌جايي بيرون از بدنت بتپد... انگار دنيا و همه چيزش همين‌قدر ناامن مي‌شود...
اما از همه اين‌ها مهم‌تر اين‌است كه مادر كه مي‌شوي دلت نازك مي‌شود. يك خبر بد در مورد بچه‌اي كه نمي‌شناسي تا مدت‌ها دلت را مي‌خراشد. همه بچه‌هاي دنيا تو را ياد كودكي مي‌اندازند كه جان‌ات به جان‌اش وصل است... همه بچه ها برايت بوسيدني و عزيزكردني مي‌شوند، گيرم يك بچه باشد كه از همه دنيا برايت عزيزتر و خاص‌تر باشد... 
براي همين گاهي فکر می‌کنم نمي‌شود داستان سيندرلا و نامادري را باور كرد...

۱۳۹۵ شهریور ۳۱, چهارشنبه

فاحشه

به كلمه «فاحشه» فكر مي‌كنم. توي ذهنم زني سبكسر است. فارغ از هر قيد و بندي. دريده‌خو است به زبان خودمان سليطه.  تا حدي زيباست. به هيچ اخلاقياتي پايبند نيست و مي‌تواند هر مردي را بدزد! حتي ته دلم فكر مي‌كنم بايد شاد و رها باشد...
راستي اين‌طوري است؟ آمده‌ام بانكوك. عاشق سفرم و اين‌كه هرازگاهي مي‌توانم بروم سفر واقعا روحم را تا مدتي طولاني ارضا مي‌كند. چند روزي گذشته و از ذوق و شوق سفر دور شده‌ام. ديدني‌ها را ديده‌ام، معابد و كاخ‌ها و باغ‌ها... خريدني‌ها را خريده‌ام، خوردني‌هاي عجيب و آن ميوه‌هاي خوشگل را تست كرده‌ام... و حالا فرصت دارم دلي‌دلي كنان از كوچه پس‌كوچه‌ها به تماشاي اين غريبستان بگذرم. مي‌خواهم ماساژ را امتحان كنم. مغازه‌هاي ماساژ همه جا هستند. هر ده قدم دست كم يك مغازه ماساژ است. دخترها تي‌شرت و شلوارك دارند بدون استثنا. هر مغازه رنگ تي‌شرتي كه مي‌پوشند فرق دارد. يك مغازه صورتي است يك مغازه ليمويي، يكي سبز و يكي قرمز. وقتي كه مشتري ندارند جلوي مغازه روي چهارپايه‌هاي كوچك مي‌نشينند به گپ و گفت. لاك مي‌زنند و مي‌خندند. آرايش خاص ندارند اما نسبت به آدم‌هاي اين‌‍‌جا كه اصلا آرايش نمي‌كنند آرايش‌شان را نمي‌شود نديد.
گرم و مودب‌اند و در سكوت كارشان را انجام مي‌دهند. بلوز صورتي‌ها را انتخاب مي‌كنم. انگار مديرشان آن زن مسنِ موقرمز و خوشگل است. چند كلمه فارسي هم بلد است. تخفيف مي‌دهد و مي‌گويد به خاطر چشم‌هايم كه بزرگ و قشنگ است! مي‌خنديم. يكي از دخترها را مي‌فرستد پيش من. آرامش عجيب دارند. بار اولم است اطمينان نمي‌كنم همه تنم را بدهم دستش. از پا شروع مي‌كند. مي‌گويد ريلكس! من غلغلكي هستم. مي‌خندم او هم مي‌خندد. يك مرد قد بلند و خوش‌تيپ كه اصلا شبيه تايلندي‌ها نيست از يك ماشين آخرين مدل پياده مي‌شود. جلوي در همان‌طور كه رسم است كفشش را در مياورد و بعد وارد مغازه مي‌شود. آن بيل‌بيلك بالاي در صداي بانمكي مي‌دهد. كه با صداي تكان‌هاي سوييچ مرد قاطي شده است. كليدها را در دستش مي‌چرخاند و سراغ دختري را مي‌گيرد كه مي‌گويند امشب كار نمي‌كند. مردد است برگردد يا نه كه زن موقرمز دختر ديگري را نشان‌اش مي‌دهد. با همان ترديد مي‌پذيرد. با هم مي‌روند به سمت راهرو، پارتيشن نمي‌گذارد چيز بيش‌تري ببينم. باورم نمي‌شود. يك‌جورهايي انگار اين اتفاقات بايد مال فيلم‌ها باشد. كمي بعد يك مردِ جوان هندي وارد مي‌شود. انگليسي حرف نمي‌زند. اصلا حرف نمي‌زند! شرمگين است. دنبال كسي نيست. فقط وارد مي‌شود. يكي از دخترها هم دنبالش مي‌آيد. جوان را راهنمايي مي‌كند و با هم توي راهرو غيب مي‌شوند. ماساژ پايم دردناك شده است. هي پايم را عقب مي‌كشم و دختر اصرار مي‌كند: ريلكس! اشاره مي‌كند كه سرت را تكيه بده و چشمهايت را ببند.
گوش مي‌دهم. دخترها بيرون روي صندلي‌هاي حصيري نشسته‌اند. سرخوش حرف مي‌زنند. چشم‌هايم را كه باز مي‌كنم. يك هيولا جلوي در ايستاده است. يك مرد خيلي قد بلند و كريه‌المنظر كه شبيه داعشي هاست. به خاطر مدل ريشش كه سبيل‌ها را تراشيده ولي ريش دارد. ابروهاي گره كرده‌اش باعث مي‌شود كه فكر كنم خشن هم هست. كفش هايش را در ميآورد. دخترها لبخند مي‌زنند. ضربه‌اي به بازوي يكي‌شان مي‌كوبد و با خشم مي‌گويد: you come   با سرعت از جلوي ما رد مي‌شود. دختر پشت سرش مي‌دود خنده روي لبش خشك شده. حتي مي‌توانم ترس و ناراحتي را توي صورتش ببينم... و از زمان تا همين الان اين تصوير از ذهنم پاك نشده است...
حالا...  به كلمه «فاحشه» كه فكر مي‌كنم، توي ذهنم زني خندان و سبكسر نيست كه آن دخترك ترسيده است كه بي لبخند پشت سر يك هيولا مي‌دود...

۱۳۹۵ مرداد ۲۴, یکشنبه

هوا را از من بگیر نفسم را نه...

پيش‌تر اين‌جا برايتان تعريف كرده بودم خانواده پدري من خيلي شوخ و خوشگذران هستند. ممكن نيست دورهم جمع شوند و جمع‌شان رقص و آواز و جك و خنده نداشته باشد. حالا تصور كنيد دليل دورهم جمع شدن‌شان هم عروسي باشد. روزهاي گذشته وسط جشن و خوشي، عروسي اين پسر عمه و بله برون آن دختر عمه و عقد كنان آن يكي پسرعمه دخترك را با مامان و بابا فرستاده بودم خانه عمه بماند، مي‌دانستم به هربهانه‌اي بساط عيش‌شان جور است و با هم‌سن و سال‌هايش كيف مي‌كند. عمه‌ها هم با حوصله و عاشق دختر بچه (پيش‌تر اين‌را هم نوشته بودم كه خاندان پدري بوي ميكرند!) عصر پنج شنبه زنگ زدم حال‌شان را بپرسم. گفتند سه تا ماشين شده‌اند و رفته‌اند كن سولقان چرخي بزنند...
جزييات باقي ماجرا را تعريف نكنم كه چطور خواستند خبر را به من آرام‌تر بدهند كه من نترسم و بدتر شد... تازه عروس و داماد نشسته بودند توي يك ماشين و دخترها كه ذوق داشتن سه تايي با آنها همراه شده بودند. دخترك از تصادف چيزي به ياد نداشت. اما پدرم مي‌گفت كاميون سرعت نداشته كه چندين متر ماشين‌شان را هل داده و رويش نرفته يا پرتش نكرده است. مي‌گفت ماشين نصف شده است. آمبولانس‌ها كه آمده بودند يكي از بچه‌ها و تازه عروس را برده بودند. خونريزي دهان دخترك را با كيسه يخ كنترل كرده بودند و زخم پايش را همان‌جا پانسمان كرده بودند.
وقتي من رسيدم عمه قرباني داده بود و همه مي‌گفتند خدا رحم كرده است كه ماشين پرايد نبوده، خدا رحم كرده است كه كاميون سرعت نداشته، خدا رحم كرده است كه...
شب بعد دخترك كه توي مهماني اين طرف و آن طرف مي‌رفت، نگاهش مي‌كردم و توي دلم مي‌گفتم خدا به من و فقط به من رحم كرده است بچه جان... آخ بچه جان...

۱۳۹۵ مرداد ۲۲, جمعه

سلام! حال همه ما خوب است

منصفانه که نگاه کنیم، همه رابطه‌ها روز خوب داشته‌اند. همه آدم‌ها يك وقتي مهري، محبتي، خصوصیتی داشته‌اند كه جذب‌شان شده‌ايم. اما گاهي همه‌چيز خوب پيش نمي‌رود. رابطه قطع مي‌شود آدم‌ها را از زندگي‌مان حذف مي‌كنيم و تفاوت رابطه‌ها و آدم‌ها اين‌جا معلوم مي‌شود. بعضي‌ها جوري مي‌روند كه روز خوش‌شان را هم فراموش مي‌كني. دلت مي‌خواهد هيچ چيزي تو را ياد آن‌ها نياندازد. با دست خودت خاطرات‌شان را در عميق‌ترين قسمت ذهن‌ات دفن مي‌كني. بعضي‌ها هم رفتن‌شان زمان مي‌خواهد. زمان كه بگذرد بدي‌هاي‌شان كم‌رنگ مي‌شود و خوبي‌هاي‌شان پررنگ مي‌ماند. نه اين‌كه بخواهي برگردي اما آن لحظه‌ي خوشي آن خاطره‌ي شيرين جوري در دلت جا خوش كرده كه هزار سال هم بگذرد نمي‌تواني با يادآوري‌اش لبخند نزني.
اين‌روزها به گذشته‌ام كه نگاه مي‌كنم خوشم. زمان جوري از رابطه‌ها و آدم‌ها مرا عبور داده كه همه‌شان را مي‌توانم با يك خصيصه لبخندآور با يك لحظه شيرين به ياد بياورم. (دروغ چرا اين وسط شايد يكي دو نفر هم باشند كه تا ابد توی بدها بمانند و هنوز حافظه‌ام پس‌شان بزند مثل همسر سابق) اما خوب كه فكر مي‌كنم آدم‌هاي زندگي‌ام را دوست داشته‌ام. هركدام در دوره‌اي از زندگي‌ام به من شادي داده‌اند. الان از دردها آن‌قدري گذشته كه از ته دلم همه را بخشيده باشم و خوبی‌شان را نگه داشته باشم.
شايد خاصيت عشق این است. مي‌گويند وقتي عاشقي همه چيز قشنگ است آسمان آبي‌تر است، خورشید درخشان‌تر است، آب گواراتر است... اما به گمانم مهم‌تر از همه اين‌ها اين است كه وقتي عاشقي، غصه‌هايت را فراموش مي‌كني... دردها را پشت سر مي‌گذاری... آدم ها را مي‌بخشي... 
شاید هم نامش رضایت‌مندی باشد. از خودت از زندگی‌ات که راضی باشی مهم نیست چه کسی و کجا در حق‌ات نامردی کرده، تنهایت گذاشته، دروغ گفته، اشکت را در آورده... مهم این است که الان آرامی... خوشی... 
این روزها یا من آدمِ قانعی شده‌ام یا این رضایت‌مندی قرار است ادامه پیدا کند. 
عجالتا ملالی نیست جز ازدیاد چروک‌های دور چشمم و سردردهای گاه و بیگاه و دلتنگی برای خواهر و خواهرزاده... 
از نو برایت می‌نویسم...
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی‌سبب می‌گویند...

۱۳۹۵ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

می‌خواستم به همان اندازه‌ای که دوست داشتم، دوست داشته شوم*

نشسته بودم و سعي مي‌كردم كه بندهايش را از پشت بهم برسانم و ببندمش كه گفت: مي‌دونم بايد كمكت كنم، اصلا اين كار منه، اما دلم مي‌خواد خودت ببندي و من تماشات كنم...
پشت سرم دراز كشيده بود و خدا را شكر مي‌كردم كه نمي‌تواند صورتم را ببيند. تمام مدت موتور ذهنم متوقف نشده بود. نمي‌توانستم خودم را بكشم بيرون. ذهنم مدام مقايسه مي‌كرد. بايد حدس مي‌زدم ديگر هيچ‌وقت مثل قبل ذهنم رها و آزاد نخواهد شد. هيچ‌وقت؟ هيچ‌وقت واژه غريبي‌ست، نبايد بكار ببرمش. براي من كه بارها اين هيچ وقت شكسته و مي‌دانم تضميني به باقي ماندن چيزي تا ابد نيست...
پيش‌تر با ميم كه تمام كرديم هم، ذهنم مدام مقايسه مي‌كرد. در تمام آن يك سال و نيم دوست داشتني كه به كابوس ختم شده بود، جوري به من عشق داده بود كه ممكن نبود كسي بعد از ميم بتواند آن‌طور همراه و همدل شود. لوس شده بودم. حمايت و توجه مدامش را كسي بلد نبود. هيچ‌كس نمي‌توانست جايش را پر كند و اين بدترين قسمتش بود. يعني خيال مي‌كردم بدترين قسمتش است. اين روزها بدتر از آن هم نصيبم شده است. ذهنم فقط بدي‌هاي نون را به خاطر دارد. مقايسه‌ام كاملا منفي و از سر خشم است. اگر كسي بگويد دوستت دارم توي دلم پوزخند مي‌زنم خاطره تلخ خيانت و دروغ هنوز برايم پررنگ است. قربان صدقه يا حتي جانم گفتن‌ها عصبي‌ام مي‌كند. ديوانه حسابم نمي‌كردند هربار بعد از هر ابراز محبتي به هركسي مي‌توانستم بتوپم و بگويم دروغ نگو! انگار در مقابل تحسين هركسي كور و كر بشوي و فقط يادت باشد كه آن يك‌نفر ترا گذاشته و رفته! ازقرار توقع بيجايي بود كه من فقط می خواستم به همان اندازه‌ای که دوست داشتم، دوست داشته شوم...
دوست ندارم نقش قرباني را بازي كنم، براي همين اغلب راجع به غم و غصه‌هايم حرف نمي‌زنم. دلم نمي‌خواهد كسي دلش برايم بسوزد. اما حالا مدتي‌ست افتاده‌ام توي چرخه‌ي عزاداري مداوم، براي خودم و دلم و احساساتم عزاداري مي‌كنم و تسكينش را پيدا نمي‌كنم.
گفته بودم زمان مي‌خواهم كه فكر كنم وقتي بعد از چند ماه برگشته بود كه ببيند حالا مي‌خواهم به خودمان فرصت بدهم يا نه گفته بودم اين چند ماه كجا بودي؟ تعجب كرده بود كه گفتي زمان ميخواهم. من هم طلبكار گفته بودم بايد گاهگاهي به من زنگ مي‌زدي بايد حالم را مي‌پرسيدي. بايد اصرار مي‌كردي با هم برويم بيرون. بايد رفيقم مي‌شدي. عصباني شده بود كه ديوار كشيده‌اي دور خودت و نمي‌گذاري آدم نزديك بشود... رفاقت؟! اين را داد زده بود و گفته بود. من اما خودم را نباخته بودم گفته بودم از خنگ‌بازي‌هاي مردانه‌ات دفاع نكن! 
هنوز فكر مي‌كنم آدم‌ها بايد درِ رفاقت را پيدا كنند، قِلق آدم را ياد بگيرند و بعد ادعاي دوست داشتن‌شان بشود. چجوري مي‌شود تو كه نمي‌داني من روزهايم را چطور مي‌گذرانم كجا مي‌روم، به چه فكر مي‌كنم، هوس چه چيزي توي سرم وول مي‌خورد... بعد بگويي مدام به تو فكر مي‌كنم و دوستت دارم؟ گمانم بيش‌تر اين ماجرا يكجور اخلاق مردانه است كه وقتي مي‌گويي تنهايم بگذار فكر مي‌كنند واقعا بايد ول‌تان كنند به امان خدا... آدمي كه عزاداري مي‌كند شايد دوست نداشته باشد يكي كنارش باشد كه مدام حرف بزند، اما خوب مي‌داند وسط آن خودزني يكي بايد باشد كه گاهي جعبه دستمال كاغذي را، آن ليوان آب خنك را بگيرد سمتش...
*از کتاب برای این لحظه متشکرم

۱۳۹۵ خرداد ۳, دوشنبه

وقشته... وقتشه...

ميدونيد، نه نميدونيد! يه روزايي نمازم قضا نمي‌شد. يه روزايي بودكه من بدون ساعت بدون اين‌كه كسي صدام كنه هرروز صبح قبل از سپيده واسه نماز بيدار مي‌شدم. يه روزايي بود كه مدام تلاش مي‌كردم اوني كه اون بالاست منو دوست داشته باشه. من غيبت نمي‌كردم. دروغ نمي‌گفتم. همه رو دوست داشتم چون فكر مي‌كردم اون منو مي‌بينه. بعد از جداييم مطمئن شدم كسي اون بالا منو دوست نداره نمازمو بيخيال شدم اما به يه چيزايي پايبند موندم. هركي هم ازم مي‌پرسيد مي‌گفتم من به اخلاقيات پايبندم! دروغ بده. دزدي بده. نفرين كردن بده. آدم بايد خوبي كنه و همه اون خوبيا بهش برمي‌گرده...
الان و در اين لحظه مطمئنم اينا همه‌اش چرته. هيچ‌چيز خوبي وجود نداره. نه اون دنيا مفهومي داره نه اين دنيا. چرا من نبايد از موقعيتم سواستفاده كنم؟ چرا بايد اين‌قدر به خودم سخت بگيرم؟ شما يه دليل براي من بيار... يه دليل، كه الان خوبي كردن احمق بودن نيست... تا حالا آدم بدا رو ديديد بدبخت بشن؟ نه اينا مزخرفه كه بدي و خوبى ما برميگرده به خودمون... اون دوستي كه علي‌رغم بدي‌هاش پشت سرش ازش دفاع مي‌كنم هيچ وقت نمي‌فهمه. اون همسايه‌اي كه با صداي بلند مهمونيش اذيت مي‌شم و به خودم مي‌گم بذار خوش باشن و مزاحمشون نمي‌شم هيچ‌وقت نمي‌فهمه. اون زني كه من شوهرش رو پس مي‌زنم كه برگرده سر زندگيش هيچ‌وقت نمي‌فهمه. اون رفيقي كه علي‌رغم همه كوتاهي‌هاش تو رفاقت، باز براش كم نمي‌ذارم هيچ‌وقت نمي‌فهمه. فاكتوري كه مي‌شه يه صفر بهش اضافه كرد و نكرد رو هيچ‌كس نمي‌فهمه. اون همكاري كه گندش رو لاپوشوني كني توبيخ نشه هيچ‌وقت نمي‌فهمه. مردي كه ماجراي خيانتش رو براي بچه‌اش تعريف نكردي و بدش رو نگفتي هيچ‌وقت نمي‌فهمه... هيچ‌كس معني خوبي كردن رو نمي‌فهمه. فقط اين ماييم كه اذيت مي‌شيم. ما از حق خودمون تو كائنات مي‌گذريم. چون هيچ خوبي به ما برنمي‌گرده. وقتشه هركي فكر مي‌كنه خوبه بد بشه. آره الان وقتشه...