۱۳۹۵ فروردین ۱۵, یکشنبه

قطار سواری

توي همين تعطيلات عيد، براي اولين بار نفسك سوار قطار شد. جوری ذوق می‌کرد كه بيا و ببين. هر لحظه يك چيزي كشف مي‌كرد. حتی پریز برق و کلید چراغ برایش جالب بود. من نگاهش می‌کردم و غبطه می‌خوردم که چطور در لحظه زندگی می‌کند. تجمل برایش مفهومی ندارد و از هرچیز ساده‌ای لذت می‌برد. برای سفر به کشورهای دوست و همسایه خطوط خارجي را انتخاب می‌کردم (از ترس هواپیماهای خودمان!) با آن مهمانداران بولوندِ مكش مرگ ما و آن‌همه سرويس و عزت و احترام، ايشان وقعي ننهاده و توجهش جلب نمی‌شد... اما باید بودید و می‌دیدید که با اين قطار شلخته هپلي چطور حال مي‌كرد و مدام از اين تخت به آن تخت مي‌پرید و اين نردبان كج و كوله چطور مايه‌ي انبساط خاطرش شده بود... آن‌قدری که تهش گفت: همه جا با قطار بریم. فقط کاش دستشوییش بهتر بود آدم خیال می‌کنه الان میوفته تو اون سوراخه بعدم میافته رو ریلا!