۱۳۹۴ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

محبتِ آرام


همه چيز معمولي تر آن بود كه آدم يادش بماند. ماجرا سر و ته ندارد توي ذهنم. حتي يادم نيست اولين بار كي همديگر را ديديم. لابد توي مهماني آقا و خانوم دال، آن شبي كه تازه به خانه جديد رفته بودند. چرا يادم نمي آيد؟ يادم نيست اولين بار  كي شماره‌ام را دادم، كي شماره‌‌اش را گرفتم ولي يادم هست كه آن روز مسيج دادم كه مهماني ميم مي‌روي؟ گفت مي‌روم. گفتم نيستم. مي‌روم سفر. مي‌شود هديه تولدش را  ببري، تبريك بگويي از قول من...
مي‌دانستم نه ندارد. قرار شد بيايد سركوچه. توي ماشين نشستيم. هديه را گذاشتم روي صندلي عقب پرسيد كجا مي‌روي؟ گفتم همين كشورهاي دوست و همسايه، دور نمي‌شوم. گفت نگران شدم كه كارها درست شده باشد. گفتم درست بشود شماها زودتر از همه خبردار مي‌شويد. مي‌بيني؟ حتي نمي‌توانستم با گروه جمع نبندم‌اش. بسكه همه چيز معمولي بود.
شب مسيج داد كه ايميلم را بخوان. يك متن عاشقانه عجيب بود. چطور مي‌شود يك متن عاشقانه باشد و عجيب؟ عجيب‌اش مال اين است كه انگار من نبودم. انگار زني كه تعريفش را كرده بود زن ديگري بود.جذاب، خواستني، شاد. آن زن من نبودم... از اولين شبي حرف زده بود كه چت كرده بود با زن. نوشته بود همان شب فهميدم مي‌شود تو را دوست داشت. يك قرن بود كه با كسي چت نكرده بودم. يني ما از كي دوستيم؟ من آن زن نبودم انگار. چه نوشته بودم؟ خيلي سال پيش آن تيك را زده بودم كه چت‌هايم سيو نشوند. از آن بلوز شلوار طوسي و صورتي نوشته بود كه شبي زن دست‌هايش توي جيب‌هايش بوده و موقع حرف زدن، شانه بالا مي‌انداخته و او از خودش پرسيده آن همه حس خوب، يعني دوستش دارم؟ من آن لباس را يادم بود. داده بودم به خيريه. تنم كه مي‌كردم حس خوب نداشتم، فكر مي‌كردم مرا چاق نشان ‌مي‌دهد. از آن شبي نوشته بود كه زن توي ترافيك ميرداماد گير كرده بود و زنگ زده بود كه من دير مي‌رسم اما براي من هم بليط بگيريد و وقتي رسيده بود به قلهك. دويده بود. نفس نفس زنان، ماجراي تاخيرش را تعريف مي‌كرد براي همه، دندان‌ها و گوشواره‌هايش توي تاريكي برق مي‌زدند و مرد فكر كرده بود كاش زن فقط با  او حرف مي‌زده و كسي جز خودش اين برق را نمي‌ديده... و من يادم افتاد آن شب وقتي به خانه برمي‌گشتم تازه متوجه شدم ماشين را چقدر دور پارك كرده‌ام. توي سكوتِ شب تنهايي‌ام آوار شده بود روي سرم...
 نوشته بود توي مهماني آخر آقا و خانم دال، به زن كه توي آشپزخانه موهايش را جمع كرده بود گفته بود زشت شدي! بازش كن! بسکه موهایش ولو روی شانه‌هایش قشنگ‌ترش می‌کرد. و زن براق شده بود توي رويش كه نمی‌خوام، گرممه! همان وقت يک‌هو دلش ‌خواسته پشت گردن زن را ببوسد. و من يادم افتاد توي آن مهماني چقدر احساس تنهايي كرده بودم. خزيده بودم توي آشپزخانه و كلافه موهايم را جمع كرده بودم شايد حس بهتري پيدا كنم و با حرفش همه اعتماد به نفسم دود شده بود و رفته بود توي هوا!
حس بهتري پيدا نكرده بودم. هرچه بيش‌تر مي‌خواندم زنِ توي نامه برايم غريبه‌تر مي‌شد. كفرم در آمده بود از آدم بزدلي كه نمي‌تواند حرف بزند. با خودم لج كردم. با او لج كردم؟ جواب ندادم. توي فكرم، من هم از اين محبتِ آرام سر در نمي‌آوردم و گل هزار بار به شازده كوچولو مي‌گفت: خب دیگر، دوستت دارم! اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بى‌عقل بودى... سعى کن خوشبخت بشوى... و من مانده بودم چرا شازده كوچولو نزده بود توي دهنش! دست كم مي‌توانست بگويد نمي‌خواهم خوشبخت شوم! به تو چه؟! بزدل!