۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

من حدس و تقریب بلد نیستم

لاستيك چرخ عقب دوچرخه‌ام باد نداشت. هرچقدر بادش مي‌كردم باز هم كج و كوله و خالي، ولو شده بود روي خاك‌ها. برادرم مي‌گفت پنچر شده است. دل و روده لاستيك را مي‌ريخت بيرون و توي تشت آب فشارش مي‌داد و تهش مي‌گفت: حباب ندارد! نمي‌دانم پنچري‌اش كجاست! زياد كتك مي‌خوردم از برادرم و مادرم. برادرم دو سال از من بزرگ‌تر بود و روزي نبود كه كتك‌كاري نكنيم. موهايم را نكشد و من چنگش نگيرم. مادرم اما هميشه مي‌دانست كه مقصر برادرم است ولي مي‌گفت تو جيغ مي‌زني. جاي جيغ زدن، حرف بزن! و براي جيغ‌هايم كتك مي‌خوردم. هميشه بعد از گريه كردن مادرم به ناز و نوازشم مي‌آمد و مي‌گفت مي‌دانم تقصير تو نيست اما جيغ مي‌زني و من را عصباني مي‌كني... 

بايد خوشحال مي‌شدم كه بغلم مي‌كند، مي‌بوسدم و عذرخواهي مي‌كند. اما بغض سخت‌تر گلويم را مي‌گرفت و به محض رفتن‌اش بيش‌تر و بيش‌تر گريه مي‌كردم و فكر مي‌كردم اين عادلانه نيست...

همان وقت‌ها بود كه به من ياد دادند خدايي هست كه همه جا ما را نگاه مي‌كند و فقط وقتي دوست‌مان دارد كه هركاري او مي‌گويد انجام دهيم. سال‌هاي سال كارهايي را انجام دادم كه خيال مي‌كردم خدا را خوشحال خواهد كرد. خاله‌ام مي‌گفت اين دخترك طوري براي نماز صبح بلند مي‌شود كه حسوديم مي‌شود. زندايي‌ام مي‌گفت چرا اين همه گذشت مي‌كني و كوتاه مي‌آيي؟ مادرم مي‌گفت هراتفاقي جلوي‌اش بيافتد لام تا كام تعريف نمي‌كند... من مي‌خواستم آدم خوبي باشم تا خدايي كه حرف‌اش بود مرا دوست داشته باشد. راضي بودم كه گاه‌گداري حتي، صداي مرا بشنود. اما نمي‌شنيد. تمام روزهاي تاهل، آرزويم كمي محبت و توجه از طرف همسر سابق بود... كمي احترام... هيچ‌كس نبود كه يادم بدهد كه اين درست نيست. نبايد براي كسب محبت و احترام دعا كرد و گريه كرد. بايد بلند شد و از آن وضعيت نكبت بار خلاص شد. عوض‌اش دوروبري‌هايم مي‌گفتند بچه دار شو! بچه همه چيز را درست مي‌كند. حتي يادم هست يك‌بار خانمي به من گفت اين‌كه چهار پنج سال گذشته و بچه‌دار نشده‌ام گناه بزرگي است! من باردار شدم. همسر سابق بچه را مي‌خواست. خوشحال بود و كمي با من مهربان شده بود. من هنوز تنها بودم. موقع دكتر رفتن تنها بودم. شب‌ها تنها بودم، صبح‌ها تنها بودم ولي هر روز به خدا مي‌گفتم كه ممنونم و فكر مي‌كردم همه چيز واقعن خوب خواهد شد. اما بدتر شد. و وقتي حقيقت ماجرا رو شد، تازه فهميدم تمام آن روزهايي كه من از خدا تشكر مي‌كردم، همسر سابق زندگي عشولانه و زيبايي با زن ديگري بهم زده بود و خيلي شادتر و بهتر از من زندگي مي‌كرد... . بعد از فهميدن‌اش بيش‌تر و بيش‌تر گريه مي‌كردم...

يك‌بار ميم زنگ زد كه براي قضاوت به تو احتياج داريم. گفتم من هم تو را دوست دارم، هم سين را. من به درد قضاوت بين شما نمي‌خورم. چرا من؟ گفت چون مي‌دانيم پيش خودت مي‌ماند و از همه مهم‌تر منصفي... گوشي را كه گذاشتم گريه كردم... بيش‌تر و بيش‌تر... و به خودم گفتم اين منصفانه نيست...

نفسك مي‌خواهد توي اعداد تقريبي كمك‌اش كنم. من تقريبي حالي‌ام نمي‌شود. ما هميشه سر راست ضرب كرده‌ايم و تقسيم كرده‌ايم. ستون حدس و تقريب نداشته‌ايم. مي‌گويد من مادر بدي هستم و خنگ هم هستم. كمي بعد مرا مي‌بوسد و عذرخواهي مي‌كند. من اما شب توي رختخواب گريه مي‌كنم. بيش‌تر و بيش‌تر... 

هر صبح با ترديد بيدار مي‌شوم، هر شب با ترديد به خواب مي‌روم. برزخ باید یک جایی شبیه همین جا باشد که من ایستاده‌ام... که ندانی چرا محبت خوشحالت نمی‌کند. که حتی از خودت بپرسی پس چی خوشحالم می‌کند؟... من بيش‌تر و بيش‌تر گريه مي‌كنم و فكر مي‌كنم پس اين پنچري لعنتي كجاست؟