من خیلی چیزا بلد نیستم. منصفانه که بخوام خودمو قضاوت کنم تو خیلی چیزا یه نادونِ درجه یکم. اما اغلب ندونستون اون چیزا خطر مرگ نداره! مثلا بلد نیستم ویندوز عوض کنم یا با یه سری نرمافزارها کار کنم. یا مثلا دایره لغاتم محدوده... معنی و تلفظ کلی کلمه رو بلد نیستم... ولی خب اینا چه اهمیتی داره؟ ندونستنشون بدِ بدش این میشه که یه جایی شرمنده بشم. اما یه چیزهایی هست که عاقبت ندونستن و بلد نبودنشون خیلی بدتر از یه شرمندگیِ ساده است.
واقعیت اینه که من بلد نیستم زود ببخشم. بلد نیستم عذرخواهی کنم. بلد نیستم اشتباهم رو قبول کنم و بهش بخندم. وقتی یکی میگه خب باشه... حق با توئه... ببخشید... یا مثلا میگه من نارحتم ازت چون تو فلان کار رو کردی... من کفرم در میاد. چون من نمیتونم همین چند کلمه رو بگم. وقتی اشتباه از یکی دیگه باشه باید بذاره مغزم یه کم اطلاعات رو پردازش کنه! نمیتونم فوری خودمو جمع کنم. وقتی هم خودم اشتباه میکنم باز مغزم هنک میکنه. تا چند دقیقه مدام میخواد دلیل بیاره که اشتباه نمیکنه و حق با منه... بعدش هم که متوجه میشه یه جایی اشتباه کرده... باز اون دستور مخصوص رو به دهنم صادر نمیکنه که بگو ببخشید! دیشب وسط یه عالمه آدم یکی داشت به یکی میگفت خب راستش من فکر کردم فلان... واقعا قصدم فلان... حالا ببخشید... تهش هم اضافه کرد من بگم غلط کردم خوبه؟ بعد همه خندیدن...
بعد من فکر کردم که من بمیرم هم نمیتونم اینکارو بکنم. من چه اشتباه بکنم چه اشتباهی در قبالم انجام بدن حرف نمیزنم... یه هو میرم تو هم... نه بلدم به موقعاش بگم ببخشید نه بلدم به موقعش بگم چی منو ناراحت کرده... از هر گفتوگویی فرار میکنم... تو بهترین حالت ترجیح میدم ایمیل یا اساماس بدم... . آره خیلی بده... خیلی بد... واسه همینه که وقتی من یه روزی... بعد از یه شب سکوت و خفقان همیشگی... به سوال سادهی : "بهم بگو واقعا چته!" جواب دادم و گفتم چون دیروز فلان... داشتم از ذوق میمُردم... وقتی گوشی رو گذاشتم به خودم گفتم تو داری آدم میشی! خلاصه خواستم اینجا ثبت کنم که آره! گمونم به منم امیدی هست...