براي تعطيلات با هم برنامه ريزي ميكرديم. ميگفت براي هرروزش يك كاري بكنيم، تاتر چطور است؟ ماتريوشكا را دوست داشتي؟ آن رستوران جديدي كه تبليغش را ديدم... هماني كه حوالي ونك بود، آنجا را تست كنيم؟ يك روز هم برويم فلان مركز خريد، فلان برند را ببينيم شايد آن بوتي كه توي سايت ديده بودي آورده باشد... ببين اگر مامان اينا تهران هستند نفسك را بگذاريم پيششان برويم سفر. يك روزه... بزنيم بيرون...
من گوش ميكردم ولي به قول خودش رفته بودم تا برج ميلاد! اغلب وسط حرف زدنمان فكرم منحرف ميشود! دست خودم نيست. همان ماجراي متوقف نشدن موتور ذهن است. مثلا از غذا حرف ميزنيم ذهن من پر زده رفته خانه مادربزرگم آن غذايي كه سوخت و آن روز كه عمويم داد و بيداد راه انداخت و عمهام را كتك زد! یا مثلا دارد تعریف میکند که رفته است از ساختمان بازدید کند فلان کارگر اشتباه کرده... من اما دارم حرکت لب هایش را میبینم و فکر میکنم این کت سورمهای چقدر خوش تیپش کرده، نه آن پلیور قهوه ای هم خیلی خوب بود... بعد يكهو صدايم ميكند ميگويد كجايي؟ تا برج ميلاد رفتي ها... بعضي وقتها هم ميگويد همين دو تا كوچه پايينتر بودي... حواسم بود!
آن روز هم همين بود او از تعطيلات حرف ميزد و من فكر ميكردم بيخيال! سينما و تاتر به چه درد ميخورد؟ خريد؟ نه... اينكارها را هميشه ميكنيم، بمانيم خانه... بعد همان موقع فكرم ميرفت اينوري كه من چقدر كسل كنندهام...
فيلمهاي عاشقانه را كه ميبيني هميشه دختر ماجرا يك چيز خيلي جذاب و منحصر به فرد دارد. اغلب هم در جسارت و شيطنت است. من با اين معيارها اصلا بدرد عاشق شدن نميخورم...
دلم ميخواهد سر شب عشقبازي كنيم... شام را توي خانه بخوريم... فيلم ببينيم... وسطش باز بلوليم توي هم... خسته شديم بخوابيم و صبح برايم صبحانه درست كند و ...
من از آنهام كه هيچ وقت چيز جذابي براي تعريف كردن ندارد. ساعتها توي ماشين بنشيند همينكه موسيقي باشد و دستش را بگيرم كافيست...
من از آن طفلکیها هستم که هیچوقت یک لطیفه و یک ماجرای خنده دار را نمیتوانند درست تعریف کنند... خوب میخندند و خوب گوش میدهند اما تعریف کردنشان افتضاح است!
برای همین عجیب است که چند روز پیش وقتی تندتند داشتم روزم را تعریف میکردم یکهو وسط حرف هایم گفت: گفته بودم؟ من عاشق حرف زدنت هستم! خیلی دوست دارم وقتی یه چیزی رو تعریف میکنی... ببخشید حالا ادامه شو بگو!
من ساکت شده بودم. لال شده بودم و اصلا سرنخ ماجرا از دستم ول شده بود... ته دلم هم غنج رفته بود که چه خوب... چه خوب