بيست و ششم مهرماه همان روزي است كه نفسك دنيا آمده است. امسال به رسم هرساله ميخواستم از آمدناش بنويسم. اما نه... ميخواهم به مناسبت اين روز از خودم بنويسم. ميخواهم يكجور ديگر به روز دنيا آمدنش نگاه كنم.
روزي كه من عوض شدم... دنيا عوض شد.. همه چيز عوض شد...
ميدانيد... مادر شدن خيلي قشنگ است. نه آن مدلي كه توي عكس ها ميبينيد. مادرهاي هميشه خندان و بچه هاي بانمك تپلي... اتفاقا مادر شدن اغلب خلاف آن عكس هاست. چاق و شلخته ميشوي بسكه نميتواني به خودت برسي... به خانه و زندگي ات برسي... بچه گريه ميكند و تو نميداني چرا و هي خيال ميكني مريض است؟ جاييش درد ميكند؟ و اين افكار غمگين و مضطربت ميكند... شب هاي زيادي بيدار ميماني... حتي وقتي واكسن ميزند و گريه ميكند پا به پايش گريه ميكني... خيلي وقت ها كفرت را در مياورد و گاهي دلت ميخواهد فقط يك ساعت براي خودت باشي...
اما كنار همين ها يك خنده اش با آن دهان بي دندان برايت قد كل دنيا مي ارزد.
كم كم كه بزرگ ميشود همديگه را ميشناسيد و يكجورهايي به تعامل ميرسيد و بعد وقتي ميرسد كه ديگر توي دنيا كسي قد شما بچه تان را نميشناسد...
و تغيير ميكني... ميگويند مادر كه ميشوي يك هورمونهايي يك چيزهايي توي وجود آدميزاد دستخوش تغيير ميشود، تغييراتش آنقدر واضح است كه براي فهميدناش به مقالات و دستآوردهاي علمي نياز نيست.
مثلا... مادر كه شدم شجاع شدم. نميشود بچه داشته باشي و نگرانش باشي و قرار باشد مراقبش باشي و از پسِ يك سوسك برنيايي...
مادر كه شدم قوي شدم. نميشود بچه داشته باشي و سنگين هم شده باشد اما توي مهماني خوابش ببرد و دلت بياييد كه بيدارش كني و تا خانه بغلش نكني...
مادر كه شدم صبور شدم. نميشود مادر باشي و با نوزادي كه كاري جز گريه بلد نيست صبور نباشي... آنقدر صبور كه گريه كودك غريبه هم توي راه تو را به چشمان مستاصل مادرش وصل ميكند، نه غرغر سايرين...
مادر كه شدم نگران تر شدم. يك روزي يكجايي خوانده بودم، مادر كه ميشوي مثل ايناست كه اجازه دهي قلبت يكجايي بيرون از بدنت بتپد... انگار دنيا و همه چيزش همينقدر ناامن ميشود...
اما از همه اينها مهمتر ايناست كه مادر كه ميشوي دلت نازك ميشود. يك خبر بد در مورد بچهاي كه نميشناسي تا مدتها دلت را ميخراشد. همه بچههاي دنيا تو را ياد كودكي مياندازند كه جانات به جاناش وصل است... همه بچه ها برايت بوسيدني و عزيزكردني ميشوند، گيرم يك بچه باشد كه از همه دنيا برايت عزيزتر و خاصتر باشد...
براي همين گاهي فکر میکنم نميشود داستان سيندرلا و نامادري را باور كرد...