۱۳۹۵ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

می‌خواستم به همان اندازه‌ای که دوست داشتم، دوست داشته شوم*

نشسته بودم و سعي مي‌كردم كه بندهايش را از پشت بهم برسانم و ببندمش كه گفت: مي‌دونم بايد كمكت كنم، اصلا اين كار منه، اما دلم مي‌خواد خودت ببندي و من تماشات كنم...
پشت سرم دراز كشيده بود و خدا را شكر مي‌كردم كه نمي‌تواند صورتم را ببيند. تمام مدت موتور ذهنم متوقف نشده بود. نمي‌توانستم خودم را بكشم بيرون. ذهنم مدام مقايسه مي‌كرد. بايد حدس مي‌زدم ديگر هيچ‌وقت مثل قبل ذهنم رها و آزاد نخواهد شد. هيچ‌وقت؟ هيچ‌وقت واژه غريبي‌ست، نبايد بكار ببرمش. براي من كه بارها اين هيچ وقت شكسته و مي‌دانم تضميني به باقي ماندن چيزي تا ابد نيست...
پيش‌تر با ميم كه تمام كرديم هم، ذهنم مدام مقايسه مي‌كرد. در تمام آن يك سال و نيم دوست داشتني كه به كابوس ختم شده بود، جوري به من عشق داده بود كه ممكن نبود كسي بعد از ميم بتواند آن‌طور همراه و همدل شود. لوس شده بودم. حمايت و توجه مدامش را كسي بلد نبود. هيچ‌كس نمي‌توانست جايش را پر كند و اين بدترين قسمتش بود. يعني خيال مي‌كردم بدترين قسمتش است. اين روزها بدتر از آن هم نصيبم شده است. ذهنم فقط بدي‌هاي نون را به خاطر دارد. مقايسه‌ام كاملا منفي و از سر خشم است. اگر كسي بگويد دوستت دارم توي دلم پوزخند مي‌زنم خاطره تلخ خيانت و دروغ هنوز برايم پررنگ است. قربان صدقه يا حتي جانم گفتن‌ها عصبي‌ام مي‌كند. ديوانه حسابم نمي‌كردند هربار بعد از هر ابراز محبتي به هركسي مي‌توانستم بتوپم و بگويم دروغ نگو! انگار در مقابل تحسين هركسي كور و كر بشوي و فقط يادت باشد كه آن يك‌نفر ترا گذاشته و رفته! ازقرار توقع بيجايي بود كه من فقط می خواستم به همان اندازه‌ای که دوست داشتم، دوست داشته شوم...
دوست ندارم نقش قرباني را بازي كنم، براي همين اغلب راجع به غم و غصه‌هايم حرف نمي‌زنم. دلم نمي‌خواهد كسي دلش برايم بسوزد. اما حالا مدتي‌ست افتاده‌ام توي چرخه‌ي عزاداري مداوم، براي خودم و دلم و احساساتم عزاداري مي‌كنم و تسكينش را پيدا نمي‌كنم.
گفته بودم زمان مي‌خواهم كه فكر كنم وقتي بعد از چند ماه برگشته بود كه ببيند حالا مي‌خواهم به خودمان فرصت بدهم يا نه گفته بودم اين چند ماه كجا بودي؟ تعجب كرده بود كه گفتي زمان ميخواهم. من هم طلبكار گفته بودم بايد گاهگاهي به من زنگ مي‌زدي بايد حالم را مي‌پرسيدي. بايد اصرار مي‌كردي با هم برويم بيرون. بايد رفيقم مي‌شدي. عصباني شده بود كه ديوار كشيده‌اي دور خودت و نمي‌گذاري آدم نزديك بشود... رفاقت؟! اين را داد زده بود و گفته بود. من اما خودم را نباخته بودم گفته بودم از خنگ‌بازي‌هاي مردانه‌ات دفاع نكن! 
هنوز فكر مي‌كنم آدم‌ها بايد درِ رفاقت را پيدا كنند، قِلق آدم را ياد بگيرند و بعد ادعاي دوست داشتن‌شان بشود. چجوري مي‌شود تو كه نمي‌داني من روزهايم را چطور مي‌گذرانم كجا مي‌روم، به چه فكر مي‌كنم، هوس چه چيزي توي سرم وول مي‌خورد... بعد بگويي مدام به تو فكر مي‌كنم و دوستت دارم؟ گمانم بيش‌تر اين ماجرا يكجور اخلاق مردانه است كه وقتي مي‌گويي تنهايم بگذار فكر مي‌كنند واقعا بايد ول‌تان كنند به امان خدا... آدمي كه عزاداري مي‌كند شايد دوست نداشته باشد يكي كنارش باشد كه مدام حرف بزند، اما خوب مي‌داند وسط آن خودزني يكي بايد باشد كه گاهي جعبه دستمال كاغذي را، آن ليوان آب خنك را بگيرد سمتش...
*از کتاب برای این لحظه متشکرم