۱۳۹۵ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

ماجرایش مفصل است

ماجرايش مفصل است. عاشقانه شروع نشد كه عاقلانه و با توصيه اطرافيان و با توجه به موقعيت‌هاي مشابه و هزار دليل عقلاني ديگر بود. روزي كه تصميم گرفتم به خودم فرصت يك رابطه جدي را بدهم برايم همه چيز در هاله‌اي از مه بود و ناشناخته بود و غيرقابل پيش‌بيني، اما ته دلم يك قلقلك جذابي بود. به ابراز احساساتي كه مي‌شنيدم و محبتي كه مي‌ديدم و ...
ماجرايش مفصل است. نشد. دلبسته نشدم و پا پس كشيدم و ترجيح دادم جدي‌تر نشود ماجرا. تا همين چند روز پيش... به بهانه تبريك سال نو حرف زديم. تعريف كرد كه به پيشنهاد كاري يك شركت ديگر پاسخ مثبت داده است. پرسيدم چرا؟ گفت شما بهتر جوابش را مي‌دانيد. من جوابش را نمي‌دانستم. مي‌توانستم حدس بزنم. اما اين جواب برايم عجيب و غيرقابل درك بود. ما در دو شركت متفاوت بوديم. هردو در يك ساختمان بزرگ با ده- بيست شركت ريز و درشت مستقر بوديم. حتي امكان ديدار تصادفي‌مان كم‌تر از يكي دو درصد بود. با اين شرايط چرا بايد آدم موقعيت كاري خوب‌اش را رها كند و برود؟ دلم نسوخت. پاي عشق و احساسات‌اش هم نگذاشتم. تنها جمله‌اي كه مدام در ذهنم بالا و پايين مي‌شد اين بود: به تو هم مي‌گويند مَرد؟!
اين چجور ضعفي است؟ مگر مي‌شود هر دوستي كه به بن بست رسيد آدم كارش را عوض كند؟ شهرش را عوض كند؟ هيچ‌وقت از آدم هاي ضعيف خوشم نمي‌آمد. خودم هم روزي ضعيف و قرباني و ابله ماجرا بوده‌ام و از خودِ آن وقت‌هايم هم خوشم نمي‌آمده است. ديدن مردي كه به هر غصه‌اي گريه مي‌كند، (حتي مردي كه براي سفر رفتن من و دور شدن از من گريه مي‌كرد) مردي كه با هر قهري زندگي‌اش را دگرگون مي‌كند و يا مردي كه براي فراموش كردن حتما بايد دور شود برايم جز حس عصبانيت و اندكي ترحم چيزي نداشته است.
بعد خيلي تصادفي يك‌جايي مطلبي خواندم به اين مضمون كه: آدم‌هايي كه عاشق نيستند بعد از تمام شدن رابطه خونسرد و مهربان هستند. آرام هستند و حرف‌هاي خوب مي‌زنند.
حالا مدام فكر مي‌كنم يعني عاشق‌ها بايد رفتارشان بدون عقل و منطق باشد؟ ح را دوست نداشتم و آرام بودم ولی ميم را خيلي دوست داشتم. از دست دادنش هم اذيتم كرد. اما تمام كه شد. ديوانگي نكردم. كردم؟ كندم و پشت سرم را هم نگاه نكردم. زياد غصه خوردم اما آرام بودم... نبودم؟!

۱۳۹۵ فروردین ۱۵, یکشنبه

قطار سواری

توي همين تعطيلات عيد، براي اولين بار نفسك سوار قطار شد. جوری ذوق می‌کرد كه بيا و ببين. هر لحظه يك چيزي كشف مي‌كرد. حتی پریز برق و کلید چراغ برایش جالب بود. من نگاهش می‌کردم و غبطه می‌خوردم که چطور در لحظه زندگی می‌کند. تجمل برایش مفهومی ندارد و از هرچیز ساده‌ای لذت می‌برد. برای سفر به کشورهای دوست و همسایه خطوط خارجي را انتخاب می‌کردم (از ترس هواپیماهای خودمان!) با آن مهمانداران بولوندِ مكش مرگ ما و آن‌همه سرويس و عزت و احترام، ايشان وقعي ننهاده و توجهش جلب نمی‌شد... اما باید بودید و می‌دیدید که با اين قطار شلخته هپلي چطور حال مي‌كرد و مدام از اين تخت به آن تخت مي‌پرید و اين نردبان كج و كوله چطور مايه‌ي انبساط خاطرش شده بود... آن‌قدری که تهش گفت: همه جا با قطار بریم. فقط کاش دستشوییش بهتر بود آدم خیال می‌کنه الان میوفته تو اون سوراخه بعدم میافته رو ریلا!