۱۳۹۴ فروردین ۵, چهارشنبه

لطفا نپرس چرا...

تا حالا کسی را دیده‌اید که برای مرگش برنامه ریزی کند؟ خودکشی نه. مرگ. مثل آن پیرزنِ به یادماندنی توی فیلم مادر. ظاهر قضیه این‌طوری است که ما در مقابل مرگ منفعل و بیچاره‌ایم اما نظر من را بخواهید خودکشی یه جور بدی انفعال دارد. این‌جوریاس که من اسمش را برنامه‌ریزی برای مردن می‌گذارم. این‌جوریاس که من اسمش را برنامه‌ریزی برای مردن می‌گذارم. علی‌رغم اجتناب ناپذیر بودن واقعه، یک حس قهرمانانه دارد. برنامه‌ریزی من هم از آن شب شروع شد. فرقش این است که توی فیلم مادر آن پیرزن را همه دوست داشتند. اما توی داستانی که من می‌خواهم برای‌تان تعریف کنم قهرمان داستان آدم بَده است. مهم نیست چه بلایی سرش آمده که بد شده، ما همیشه ته داستان یادمان می‌ماند. زن مرد را رها کرد و رفت...
ساعت يازده و بيست و سه دقيقه شب بود. من توي رختخواب بودم و مي‌خواستم شب‌بخير بگويم و بخوابم. كه آن را نوشت. گاهي وقت‌ها نمي‌داني كي زده شدي، از كي خالي از احساس شده‌اي. اما پاره‌ای وقت‌ها هم هست كه نه تنها مي‌داني كي اين اتفاق افتاده است كه مي‌تواني روز و ساعت و دقيقه‌اش را هم بگويي. هربار هم كه یادت می‌افتد آن بهت زده گي‌ات و آن گيج و ويج شدن را مي‌تواني مثل روز اول حس كني...
مهم اين نيست كه چه نوشته بود. مهم اين بود كه آن اتفاق افتاد. مثل ضربه‌اي ناگهاني، كه دردناك و كشنده يا آرام و بي خطرش مهم نيست، مهم ضربه است. كه گيج‌ات مي‌كند و چند ثانيه‌اي وقت لازم داري كه بفهمي از كجا خوردي و چرا خوردي و خلاصه كه خودت را جمع و جور كني. براي من كمي بيش‌تر طول كشيد. آن شب و صبح روز بعدش. به خودم گفتم دو راه بیش‌تر نداری... یا همین‌طوری بروی جلو و انگار نه انگار اتفاقی افتاده و یا مثل آدم، بدون تنش قضیه را جمع و جور کنی. راه اول را امتحان کردم. نشد. گاهی توی یک رابطه، توی یک آدم، چیزی را می‌بینی که درواقع همان چیز است که برای‌ات خاص‌اش کرده... وقتی آن فاکتور را حذف کنی او هم یک آدمی است مثل هزارتا آدم که آن بیرون می‌بینی... 
من هیچ‌وقت نتوانستم آدم‌ها را برای چیزی جز خودشان دوست داشته باشم. هر آدمی یک مرضی دارد. من هزارتایش را دارم. یکیش هم این است. می‌دانید یعنی چی؟ یعنی وقتی با ایکس کات می‌کردم و شین اصرار داشت که بگذار باشد. به خاطر پول. نشد. نتوانستم. یا وقتی به فلانی گفتم نه و الف اصرار داشت که شاید بعدن دوستش داشته باشم می‌دانستم که این آدم را هیچ‌وقت دوست نخواهم داشت. بعد از آن شب هم فهمیدم ترس از تنهایی و غصه خوردن به حال و روزم، تصمیم‌ام را عوض نمی‌کند...
همین موقع‌ها بود. نزدیک عید. اول قرارها را کنسل کردم. شلوغی شب عید بهترین بهانه است. بعدتر، بهم ریختن گوشی کمک کرد مسیج‌ها و احوالپرسی های روزانه را حذف کردم. هرشب که می‌خواستم بخوابم حال معتادی را داشتم که به خودش می‌گوید: روز چهارم،  امروز هم پاک ماندم...
به طرز عجیبی همه چیز در سکوت و بدون درد و خون ریزی جلو رفت... قدم به قدم، مطابق برنامه. تصمیم‌ام را گرفته بودم. قبل از هفدهم اسفند حتی... خیالم رسیده بود روز تولدم از همه‌اش سخت‌تر باشد که نبود. پنج شنبه کذایی کارمان را راحت کرده بود... می‌دانستم بعد از تعطیلات دیگر اوا را نخواهم دید. تصمیم‌ام را گرفته بودم. وقتی از تهران می‌زدم بیرون تصمیم‌ام را گرفته بودم. وقتی در مورد سوغاتی شوخی می‌کردیم تصمیم‌ام را گرفته بودم. وقتی از برنامه‌های‌مان حرف می‌زدیم تصمیم‌ام را گرفته بودم. وقتی می‌گفتم برایم سوغاتی بیاور هم می‌دانستم که دیگر قرار نیست ببینم‌اش...
اما بازی را ادامه دادم... با همین دورویی... برنامه‌ریزی آدم باید دقیق باشد. نباید از برنامه جلو زد. نباید از برنامه عقب افتاد... من بازی را ادامه دادم تا آن شب... صبر کردم یازده و بیست و سه دقیقه بشود و نوشتم:
لطفا نپرس چرا.......

۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

من حدس و تقریب بلد نیستم

لاستيك چرخ عقب دوچرخه‌ام باد نداشت. هرچقدر بادش مي‌كردم باز هم كج و كوله و خالي، ولو شده بود روي خاك‌ها. برادرم مي‌گفت پنچر شده است. دل و روده لاستيك را مي‌ريخت بيرون و توي تشت آب فشارش مي‌داد و تهش مي‌گفت: حباب ندارد! نمي‌دانم پنچري‌اش كجاست! زياد كتك مي‌خوردم از برادرم و مادرم. برادرم دو سال از من بزرگ‌تر بود و روزي نبود كه كتك‌كاري نكنيم. موهايم را نكشد و من چنگش نگيرم. مادرم اما هميشه مي‌دانست كه مقصر برادرم است ولي مي‌گفت تو جيغ مي‌زني. جاي جيغ زدن، حرف بزن! و براي جيغ‌هايم كتك مي‌خوردم. هميشه بعد از گريه كردن مادرم به ناز و نوازشم مي‌آمد و مي‌گفت مي‌دانم تقصير تو نيست اما جيغ مي‌زني و من را عصباني مي‌كني... 

بايد خوشحال مي‌شدم كه بغلم مي‌كند، مي‌بوسدم و عذرخواهي مي‌كند. اما بغض سخت‌تر گلويم را مي‌گرفت و به محض رفتن‌اش بيش‌تر و بيش‌تر گريه مي‌كردم و فكر مي‌كردم اين عادلانه نيست...

همان وقت‌ها بود كه به من ياد دادند خدايي هست كه همه جا ما را نگاه مي‌كند و فقط وقتي دوست‌مان دارد كه هركاري او مي‌گويد انجام دهيم. سال‌هاي سال كارهايي را انجام دادم كه خيال مي‌كردم خدا را خوشحال خواهد كرد. خاله‌ام مي‌گفت اين دخترك طوري براي نماز صبح بلند مي‌شود كه حسوديم مي‌شود. زندايي‌ام مي‌گفت چرا اين همه گذشت مي‌كني و كوتاه مي‌آيي؟ مادرم مي‌گفت هراتفاقي جلوي‌اش بيافتد لام تا كام تعريف نمي‌كند... من مي‌خواستم آدم خوبي باشم تا خدايي كه حرف‌اش بود مرا دوست داشته باشد. راضي بودم كه گاه‌گداري حتي، صداي مرا بشنود. اما نمي‌شنيد. تمام روزهاي تاهل، آرزويم كمي محبت و توجه از طرف همسر سابق بود... كمي احترام... هيچ‌كس نبود كه يادم بدهد كه اين درست نيست. نبايد براي كسب محبت و احترام دعا كرد و گريه كرد. بايد بلند شد و از آن وضعيت نكبت بار خلاص شد. عوض‌اش دوروبري‌هايم مي‌گفتند بچه دار شو! بچه همه چيز را درست مي‌كند. حتي يادم هست يك‌بار خانمي به من گفت اين‌كه چهار پنج سال گذشته و بچه‌دار نشده‌ام گناه بزرگي است! من باردار شدم. همسر سابق بچه را مي‌خواست. خوشحال بود و كمي با من مهربان شده بود. من هنوز تنها بودم. موقع دكتر رفتن تنها بودم. شب‌ها تنها بودم، صبح‌ها تنها بودم ولي هر روز به خدا مي‌گفتم كه ممنونم و فكر مي‌كردم همه چيز واقعن خوب خواهد شد. اما بدتر شد. و وقتي حقيقت ماجرا رو شد، تازه فهميدم تمام آن روزهايي كه من از خدا تشكر مي‌كردم، همسر سابق زندگي عشولانه و زيبايي با زن ديگري بهم زده بود و خيلي شادتر و بهتر از من زندگي مي‌كرد... . بعد از فهميدن‌اش بيش‌تر و بيش‌تر گريه مي‌كردم...

يك‌بار ميم زنگ زد كه براي قضاوت به تو احتياج داريم. گفتم من هم تو را دوست دارم، هم سين را. من به درد قضاوت بين شما نمي‌خورم. چرا من؟ گفت چون مي‌دانيم پيش خودت مي‌ماند و از همه مهم‌تر منصفي... گوشي را كه گذاشتم گريه كردم... بيش‌تر و بيش‌تر... و به خودم گفتم اين منصفانه نيست...

نفسك مي‌خواهد توي اعداد تقريبي كمك‌اش كنم. من تقريبي حالي‌ام نمي‌شود. ما هميشه سر راست ضرب كرده‌ايم و تقسيم كرده‌ايم. ستون حدس و تقريب نداشته‌ايم. مي‌گويد من مادر بدي هستم و خنگ هم هستم. كمي بعد مرا مي‌بوسد و عذرخواهي مي‌كند. من اما شب توي رختخواب گريه مي‌كنم. بيش‌تر و بيش‌تر... 

هر صبح با ترديد بيدار مي‌شوم، هر شب با ترديد به خواب مي‌روم. برزخ باید یک جایی شبیه همین جا باشد که من ایستاده‌ام... که ندانی چرا محبت خوشحالت نمی‌کند. که حتی از خودت بپرسی پس چی خوشحالم می‌کند؟... من بيش‌تر و بيش‌تر گريه مي‌كنم و فكر مي‌كنم پس اين پنچري لعنتي كجاست؟