۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

سرخه صورتم از سیلی، اما سرده تنم...*

سرتاپا مشکی پوشیده بود. مقنعه سرش بود. چادرش را پیچیده بود دورش تا به جز کیف بزرگی که روی دوشش بود، بتواند دست بچه را هم بگیرد. به نظرم آمد که دخترک کمتر از دو سال دارد. تازه راه رفتن یاد گرفته. اما پسرک چهار، پنج ساله می‌زد. خوشحال چند قدم جلوتر می‌دوید و باز برمی‌گشت. توی دستش برگ‌های خیس و زرد چنار جمع کرده بود و مثل یک چیز بار ارزش، حواسش بود که نیافتند. عرض پل عابر پیاده کم بود. آدم‌ها از روبرو می آمدند مجبور شدم آهسته پشت سرشان راه بروم. زن که کمی چاق هم بود سلانه سلانه قدم برمی‌داشت و قربان صدقه‌ی دخترک می‌رفت: خانوم شده دخترم... راه می‌ره... مامانش خسته‌اس... خودش راه می‌ره...
بچه یک کلاه بافتنی دستباف سرکرده بود. که با یک بند نازک زیر گردنش بسته می‌شد. لپ‌هایش زده بود بیرون. کلاه کوچک بود و گردن نرم و تپلش را نمی‌پوشاند. هوا تاریک بود. یقه‌ی کاپشن را داده بودم بالا و دست در جیب و هنوز سردم بود. فکر کردم: کپلی گردنت یخ می‌زنه. با قدم‌های نامطمئن راه می‌رفت و چشمش به پاهایش بود. تازه متوجه شدم یک دمپایی پلاستیکی صورتی پوشیده است. از این دمپایی‌ها که جلوی‌شان بسته است و پشتش کش دارد. پسرک هم عین همان آبی رنگش را پوشیده بود. اما هیچ کدام جوراب نداشتند. سر و وضعشان تمییز و مرتب بود. ولی دمپایی... بدون جوراب... یک‌آن خواستم مثل احمق‌ها بلند بگویم خانوم پاشون یخ می‌کنه... مثل احمق‌ها، انگار اوضاعشان را نمی‌دیدم. چیزی گلویم را فشار می‌داد. خواستم سریع از کنارشان  رد شوم که دخترک مکث کرد و ناگهان دمپایی از پایش در آمد. پایش از این پاهای تپل‌ِ خوردنی بود که توی عکس‌ها هست. با انگشت‌های کوچولو... پایش را یک لحظه روی فلز سردِ پل عابر گذاشت و بلافاصله یک‌جوری... یک‌جور نازی، بلند گفت: اوووووییییی... و پایش را توی هوا نگه داشت... زن مکث کرد... من جلو افتادم... باقی راه را دویدم و هی به خودم گفتم گریه نکنی ها... توی خیابان خوبیت ندارد...


* ترانه ای قدیمی با صدای ستار

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

خونِ زبون! +18

*برادرم و یکی از دوستانم خانه‌ام مهمان بودند... دوستم متخصص در آوردن حرص بچه‌هاست. یک ساعت که با بچه حرف بزند هر اثر نامطلوبی را ممکن است روی بچه به یادگار بگذارد.
آن روز از دندان مصنوعی و فین و هرچیز چندش آوری با ذوق تعریف می‌کرد. کار به جایی رسیده بود که حتی برادرم هم می‌گفت: بسه حالمون رو بهم زدی... از طرفی چون با نفسک هم خیلی کل کل می‌کنند و از سرکول هم بالا می‌روند، بچه با دقت گوش می‌داد. وسط حرف‌هایش و خنده‌های ما نفسک خیلی ناگهانی گفت: الان من یه چیزی می‌گم حالت بد بشه استفراغ کنی! مکث کرد و معلوم بود خوب دارد فکر می‌کند... ما هم منتظر، چشم به دهانش دوخته...
که گفت: "خونِ زبون!"
بعد خیلی پیروزمندانه هم منتظر بود همه‌گی چندشمان شده و پس بیافتیم!

*وقتی که من سرکار بودم مشغول نوشتن مشق‌هایش بوده. برادرم تلوزیون را خاموش کرده و گفته:  وقتی کارتون نگاه می‌کنی سرعت مشق نوشتنت کم می‌شود. 
نفسک هم عمدن خیلی کند و آرام، به زور یک خط نوشته بعد رو کرده به داداش که: دایی چرا سرعتم زیاد نشد؟!

*یک روز زنگ زد شرکت و می‌خواست اجازه بگیرد که آشپزی کند. گفتم نمی‌شود. همه جا را کثیف می‌کنی. بگذار وقتی که خودم هم باشم. با عصبانیت داد زد: تو هیچ وقت نمی‌ذاری من رشد کنم! آدم باید مادری داشته باشه که حتی بذاره بچه‌اش کثافت کاری کنه! و گوشی را گذاشت!



پ.ن: به لطف دولت جدید! من هرماه خیلی شیک و راحت آمپول فرانسوی را برای بچه می‌خرم. پولش با کسر بیمه و دوندگی‌های ماهانه، تقریبن یک چهارم حقوق هر ماهم است. اما مهم این است که سال گذشته من بیش‌ترش را هم حاضر بودم بدهم ولی این آمپول فرانسوی را بخریم که نبود و نمی‌شد. خدایا شکرت!