۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

حکایت فرودگاه و انتظارِ رد شدنِ کشتی!

اون که بعله... کاملن صحیح می‌فرمایید، آدم‌ها باید مسئولیتِ احساساتِ شما را بپذیرند! وقتی ادعای عشق و عاشقی‌تان می‌شود، آن طرف قضیه که مهم نیست! حتی اگر طرف مقابل خیلی رک و بی‌رودربایستی به شما گفته این حس را نسبت به شما ندارد و شما هم اصرار داشته‌باشید که مهم نیست و خودتان می‌دانید و عشق و احساس‌تان، بازهم تهش کوتاهی از دیگری بوده!
بعضی‌ها مثل من خیال می‌کنند بعد از این‌همه وقت، این بچه بازی‌های آن‌فرند کردن و بیرون زدن رگ غیرت با هر حرفی و خشم و غضب از شنیدن خبری، گفته‌های پرشور و سوز و گداز خودتان را هم نقض می‌کند.
اگر بچه‌های دبیرستانی از این کارها بکنند اصلن تعجب نمی‌کنم... اما شما با این سن و سال؟ زشت نیست دوست عزیز؟ از قرار، موهای جو گندمی شما حاصل همان آسیاب معروف است و لاغیر!
می‌گویند دوست داشتنِ کسی که شما را دوست ندارد مثل این است که در فرودگاه منتظر کشتی باشی... شما منتظر کشتی نشستی، داد هم می‌زنی؟ اصلن آب می‌بینی دوست عزیز؟ سراب بوده لابد... ما که چیزی ندیدیم! 
این از من!


۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

بوی ماهِ درد!

نفسک کتاب‌هایش را گرفته پخش و پلایشان کرده روی میز که جلد کنم... برمی‌دارمشان... سرم را توی تک‌تک‌شان می‌کنم و نفس عمیـــــــــــق... هرکدام کاغذهایش تیره‌تر و به قول خودمان کاهی‌تر، بویش بهتر...
با تعجب نگاهم می‌کند: بوش خوبه؟! مگه بوی چی می‌ده؟ یاد مدرسه‌ات افتادی؟ دوست داری بری مدرسه؟
خبر ندارد از آن روزگار ... از بچه‌گی‌ام... از مدرسه‌ام... متنفر و بیزارم... نمی‌شود هم الان برایش تعریف کرد... باشد برای وقتی بزرگتر شد... فقط می‌گویم: نه بوی کتابِ نو دوست دارم... 

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

شاید وقتی دیگر؟!

یک وقت‌هایی هست که باید بقیه را ببخشی و هرچه کلنجار می‌روی نمی‌شود... از آن سخت‌تر وقت‌هایی است که باید خودت را ببخشی و نمی‌شود. اشتباهاتی بوده است... سهل انگاری‌هایی... که نه می‌توانی فراموششان کنی نه بابتش خودت را تبرئه کنی و ببخشی. فقط یک چیزی هست که این جور مواقع به دادت می‌رسد، این‌که بعد از روزها، هفته‌ها و سال‌ها حتی، کسی را در همان موقعیت مشابه خودت ببینی و شاهد باشی که دقیقن تو است. خودِ تو! با همان اشتباهات. این‌طوری راضی می‌شوی که هرچه کردی اقتضای آن روز و آن لحظه بوده است.
چند سال پیش، وقتی تازه از پدر نفسک جدا شده بودم، بعد از هشت سال زندگی پر از تنش و جهنم‌طور، دلم می‌خواست آرامش داشته باشم. بیش‌تر از هرچیزی دلم می‌خواست در روزمره‌گی یک زندگی آرام و ساکت و حتی کسالت بار، غرق شوم و در مقابل، آن همه آزار را فراموش کنم. برای همین هم اولویتم نداشتن اختلاف و تنش بود. برایم مهم نبود که این یک اختلاف جزیی بر سر رنگ لباس باشد یا یک اختلاف جدی برسر نگرش‌مان به زندگی. هر اختلافی مرا می‌ترساند و دلزده می‌کرد. ببخشید گفتن برایم مثل این بود که کسی پایش را روی خرخره‌ام گذاشته باشد. بس‌که گفتنش سخت بود. رها کردن را انتخاب کردم. پاک کردن صورت مسئله. فرار کردن. و به خودم گفتم باز هم اتفاق می افتد و قطعن دفعه‌ی بعد بهتر خواهد بود. چند سال گذشت تا به این فکر بیافتم که بعضی آدم‌ها ارزش گذشتن و چشم پوشی از اختلافات را دارند. می‌شود در موردش حرف زد. حل کرد و به تفاهم رسید. و در واقع این سکوت و بی توجهی است که بیش‌تر از بگومگوها لطمه می‌زند. یاد گرفتم بین تضادها تعادل برقرار کنم. جای سکوت و طعنه، روراست حرف بزنم. و گاهی بگویم ببخشید. یادم هست یک شب، یکی از دوستانم که تجربه ی زندگی مشترک ناموفق دارد، تعریف می‌کرد که چطور حالا یاد گرفته به محض دیدنِ ناراحتی طرف مقابلش ته و توی ماجرا را در بیاورد و اصرار کند که، حرف بزن...
حالا دوستی دارم که توی رابطه‌اش دنبال آرامش می‌گردد. مثل آن روزهای من. رابطه‌ی ساده‌ی خوبی دارد اما مشکل این جاست که با کوچک‌ترین دلخوری به من می‌گوید: به نظرم باید رابطه ام را تمام کنم! من خیلی گرفتارم نمی‌توانم درگیری داشته باشم. مهم نیست که دوستش توقع معقول دارد یا نامعقول. مهم نیست که چه کسی مقصر است، مهم این است که اختلاف وارد رابطه شده است. اولش سعی کردم برایش توضیح بدهم که معمولن وقتی آدم‌ها گله می‌کنند، حرف می‌زنند و از ناراحتی‌شان می‌گویند، منظورشان محکوم کردن نیست. قرار است این وسط چیزی حل شود. کمی تو عوض شوی... کمی او عوض شود... علاقمندی‌های هم را بشناسید و کارهایی که باعث ناراحتی و دلخوری می‌شوند را انجام ندهید. اما نتوانستم قانع‌اش کنم. برایم عجیب بود که چطور نمی‌توانم چیزی به این سادگی را به کسی بقبولانم. بعدتر متوجه شدم او سال‌ها از من کوچک‌تر است. نه تجربه‌ی زندگی مشترک داشته، نه درگیر روابط پیچیده شده است. ناگهان متوجه شدم که این همان اقتضای سن است. همان ماجرای تجربه‌ی شخصی است. او رابطه‌ای را تجربه می‌کند که من شش سال پیش تجربه کردم. احتمالن اگر خوش شانس باشد پنج-شش سال بعد تازه متوجه می‌شود که ببخشید گفتن کار سختی نیست... که راهش رها کردن و امید بستن به نفر بعدی نیست... که آدم‌های خوب را به خاطر مشکلات ساده و اختلاف نظرهای پیش پا افتاده نباید کنار گذاشت... که وقتی با یک نفر خوبی خوبی... شاید این حس خوب دیگر اتفاق نیافتد... شاید هرگز دیگر اتفاق نیافتد...
حالا باز هم وقت رها کردن است. وقت نشستن و نگاه کردن. دست از تلاش برداشتن. چون آدم‌ها باید خودشان تجربه کنند... باید سرشان به سنگ بخورد... و حیف... که برای بهترین دوستم، از دست من کار بیش‌تری برنمی‌آید...

۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

دلتنگ ینی من...




باز نفسک رفته سفر و من تنهام و دلتنگ و دلتنگ و دلتنگ...
فکرش را بکن، با این حال و روز این نقاشی را ته دفترچه یادداشتت پیدا کنی... هی زیر لب بگویی دردت به جانم که عین خودم از آمپول می‌ترسی... کاش جای تو همیشه من مریض شوم...

پ.ن: یکی از نوشته‌ی توی ابر را که خط زده هیچ... آن یکی را هم اولش را نتوانستم بخوانم... حیف...

۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

من شرمنده‌ام!


آن روزها... همان وقتی که من مادر شدم، خبری از افسردگی بعد از زایمان نبود... ترسِ مادرهای ناوارد و جوان یا اندوه‌شان یک جور فانتزی بود... همه مادر می‌شدند، کار شاقی نبود. باید از پسش برمی‌آمدی... افسرده شدن و ابراز ناراحتی گناه بود...

آن سال‌هایی که من تازه داشتم هر ماه با لطف پروردگار و سیستم خاص و خوبی! که برای زن‌ها تدارک دیده بود کنار می‌آمدم، مُد نبود که بگویند فلان موقع خانوم‌ها عصبی می‌شوند... هوای‌شان را داشته باشید... هیچ‌کس به هیچ‌جایش نبود... یه جور بدبختی مشترک بود که همینه که هست! که حواس‌ات باشد زن هستی... که سرت را بیانداز پایین و این مایه‌ی خجالت و شرمساری را در نهان تحمل کن...

شاید برای همین است که من روزهایم هیچ وقت برای خودم و اطرافیانم فرقی نداشته... همیشه باید خوب باشم مگر این که اتفاق بدی بیافتد. حتی تحمل درد جسمی را هم برای خودم نگه داشته‌ام... اما تازگی‌ها متوجه شدم برخلاف میلم، قاطی یک‌سری لوس‌بازی شده‌ام! وقتی پریود می‌شوم عصبی نه... اما اندوه‌گین می‌شوم. احساس ناامنی می‌کنم و دلم بیش‌تر از هروقتِ دیگری محبت، توجه و بغل می‌خواهد... دلگرمی و حرف‌های خوب می‌خواهد... اما جز پنهان کردن و سرکوب‌ تا حالا کاری نکرده‌ام...
یک جایی در فیلم چهارشنبه‌ی خاکستری (؟) الیزابت تیلور می‌گوید: ما آخرین‌ها از نسلِ سکس در تاریکی هستیم... فکر می‌کنم من هم جزو آخرین‌ها از نسل شرم‌های بی‌خودی و احساس گناه‌های تحمیل شده باشم...

۱۳۹۲ شهریور ۱۴, پنجشنبه

توفیق اجباری...

حوالی هفت صبح، وقتی مسیر همیشگی را می‌روم تا سوار سرویس شوم، اغلب یک خانواده سه نفره با من سوار آسانسور می‌شوند. طبقه‌ی چهارم که می‌ایستد می‌دانم آن‌ها هستند. یک پسربچه‌ی خوابالو و اخمو دارند. برعکس پدر و مادرش که خوش‌رو و سرحالند. دوست دارم موهای درهمش را بیش‌تر بهم بریزم و بگویم این منصفانه نیست که تابستان باشد و نتوانی بخوابی... گمانم خودش هر روز موقع بیدار شدن به این موضوع فکر می‌کند و بدون بد و بیراه بیدار نمی‌شود!
هر صبح، پیرمردی را می‌بینم که کُند و دلی‌دلی کنان رد می‌شود. یک نان بربری نصفه دستش است. هر روز با این فکر مقابله می‌کنم که این نصفه نان نشانه‌ی تنهایی‌اش است، به خودم می‌گویم، قند و چربی شان بالاست. لابد دکتر گفته صبح به صبح قد کف دستی نان بخورید. موبایل به گردنش آویزان است. یک نوکیای قدیمی که رادیو دارد. با صدای بلند رادیو گوش می‌دهد. از ته کوچه صدایش می‌آید. گوینده با جیغ و داد، سعی دارد صبح را خوب و شاد نشان دهد. که صبح شما به خیر... به به... چه روز خوبی... 
تا سرویس برسد، مادر و دختری رد می‌شوند. دختربچه پنج یا شش ساله است. همیشه زیر لب آواز می‌خواند و طوری سرش را تکان می‌دهد که موهای روشنش که دم اسبی بسته شده، پشت سرش یک جور قشنگی تاب می‌خورد. مادرش از این مامان‌های چاق است که آدم فکر می‌کند باید خیلی خونسرد و آرام باشند. از این مامان‌های گوشتالوی دوست داشتنی... 
آن‌ها که رد می‌شوند می‌دانم الان سر و کله‌ی سرویس پیدا می‌شود... .
هرروز صبح که می‌روم خوبم و فکر می‌کنم یه جور خوبی همه‌چیز روی غلتک افتاده است... آن‌قدر که هر هفته برای کارهایی که دوست دارم وقت ثابتی گذاشته باشم که برای کلاس زبان ثبت نام کرده باشم. اما... بعضی روزها هست که وقتی برمی‌گردم، نفسک بغلم می‌کند و می‌گوید: می‌شه خواهش کنم سرکار نری؟ دلیلش فقط بودن من است. مادرش را کنارش می‌خواهد. یادم میافتد که هیچ وقت دوست نداشتم مادرم برود سرکار... اما نمی‌شد. از آن‌جایی که مادر من ارتشی بود، عید و تابستان هم تعطیلات بدردبخوری نداشت. حتی مدتی که در برج مراقب بود، شب کاری هم داشت... خوب یادم مانده که همیشه به خودم می‌گفتم وقتی بچه دار شدم سرکار نمی‌روم... اما حالا من بچه دارم... و مجبورم بروم سرکار...
این ماجرا یک بخش مثبت دارد. این که نفسک کمی مستقل‌ شده است. ناچار است یکسری کارهایش را خودش انجام بدهد. برای من که حتی لقمه دردهانش می‌گذاشتم خیلی سخت است که به بچه اعتماد کنم برای خوردن صبحانه... برای مرتب کردن اتاقش... برای خیلی کارها. اما هردو ناچاریم. من باید قبول کنم که باید از پسش بربیاید و واقعیت این است که او بیش‌تر از من از این استقلال استقبال می‌کند. حالا دیگر خودش دوست ندارد خیلی کارها را من برایش انجام بدهم... گمانم توفیق اجباری که می‌گویند همین باشد...