۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

ضرب‌المثل‌های جدیدالتاسیس پارسی!

از وقتی مدرسه نفسک تعطیل شده است، هیچ جوره ساعت خوابش را نمی‌توانم تنظیم کنم. صبح‌ها که نیستم تا دیر وقت می‌خوابد و طبیعتن شب که من خسته و نالان و داغان می‌خواهم بخوابم خوابش نمی‌آید.
یک شب ما دو تا:
روی تخت بالا و پایین می‌پرد.
من: تروخدا بیا بخواب من خیلی خسته‌ام.
نفسک: من خوابم نمیاد... یه بازی بکنیم خسته شم خوابم بیاد. بپربپر یا خفه بازی ( اسم بازی‌های خودمان است، شرحش خیلی مفصل تر از این حرفاست)
من: نه یه بازی آروم. نوبتی ضرب المثل بگیم...
نفسک: من بلدم... من کلی ضرب المثل بلدم... قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود.
من: شتر در خواب بیند پنبه دانه.
نفسک: الکی نگو مامان!
من: عه، جدی این ضرب المثله (کلی در مورد معنی‌اش توضیح می‌دهم)
نفسک: خب. عب نداره! توانا بود هرکه دانا بود.
من: آشپز که دو تا شد آش یا شور می‌شه یا بی نمک.
نفسک: از خودت گفتی؟
من: نه بچه جون (معنی‌اش را توضیح می‌دهم)
نفسک: باشه قبوله! خب... هوا که سرد شد لباس گرم بپوشید!
من: جرزن! این مثل بود؟ گوش کن یاد بگیر! بزک نمیر بهار میاد کمبوزه با خیار میاد.
نفسک: حالا خودت خوب گوش کن یاد بگیر... اومممم... اومممم... بهار میاد دسته به دسته ... لباس عید پوشیده یک جا نشسته... دست و جیغ و هوراااااااا... نفسک با هوش... تشویقش کنید برنده شد!
من:  :|

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

چسب زخمی که نمی‌خواست چسب زخم باشه!

من توی سایه ایستاده‌ام. هرکس گرمش بشود، می‌رود توی سایه... وگرنه همه راهشان را می‌روند. لازم که نباشد، سایه به چه درد می‌خورد؟ من توی سایه ایستاده‌ام. از آن خیلی تاریک ها! همان وقتی که کلی دوست دور و نزدیک دارم و مدام به فکرشان هستم توی سایه ایستاده‌ام. وقتی برای مهمانی، دیدنِ یک فیلم، یا جمع شدن در یک کافه دعوت‌شان می‌کنم... چه وقتی می‌آیند و چه وقتی نمی‌آیند، من توی سایه ایستاده‌ام. وقتی توی صفحه‌‌های‌‌شان شرح جمع شدن‌ها، خوشی‌ها و دوستی‌های‌شان را می‌خوانم هم، هنوز من در سایه ایستاده‌ام... 
از قرار، من از آن دوستانی هستم که مصاحبتم به درد خوشی نمی‌خورد... وقتی یک نفر خوشحال باشد، دور و برش شلوغ باشد، من نامری‌ام. من از آن دسته‌ای هستم که وقتی هیچ‌کس نیست... وقتی چاره‌ای نیست... وقتِ غصه... وقتِ درددل و گریه از آن گوشه‌ی تاریک بیرون می‌آیم... کسی شماره‌ی مرا نمی‌گیرد تا بگوید هی نفس... هفته آینده می‌رویم کنسرت... یا فلان روز مهمانی است بیا این‌جا... یا مثلن دلم تنگت هستم بیایم پیش‌ات... تعارف که نداریم لابد دوست داشتنی نیستم... مثل آن چسب زخم‌های کرم رنگ، که بوی بیمارستان می‌دهند. هیچ‌کس عاشق‌شان نیست. اما دورشان هم نمی‌اندازیم... می‌دانیم بدرد بخورند. 
تا همین روزهای پیش... تا همین نزدیکی‌ها... نقشم را دوست داشتم. این که یکی وقتِ غصه روی من حساب کند، این که سنگ صبور باشم... این که حرفم را قبول داشته باشند و راهنمایی‌ام را بخواهند، به من حس خوشی و غرور می‌داد... برایم مهم نبود که بهترین دوستم هفته‌ای چند بار از دورهمی‌ها و گشت و گذارهاشان می‌گفت و می‌نوشت... برایم این مهم بود که وقتی دل‌گیر و خسته بود راه می‌افتاد و میامد پیشِ من... برایم مهم نبود که تولد هزارتاشان را یادم باشد و غافل‌گیرشان کنم و شاید ده نفرشان تولدم را تبریک بگویند... وقتِ درد... وقتِ گریه... وقتی لازم‌شان داشتم و نبودند، مدام به خودم می‌گفتم گرفتارند... لابد فکر می‌کنند دوست دارم تنها باشم... بعد خودم را بغل می‌کردم... گریه می‌کردم و بحران را من و خودم، دوتایی پشت سر می‌گذاشتیم. به خودم می‌گفتم عوضش تو به هیچ‌کس نیاز نداری... 
اصن رفاقت‌تان مال خودتان. تهش آدم سینما هم تنها می‌رود! به همان چند تا دوستِ باقی مانده از سالیان دورم قانع‌ام. توی تاریکی... توی سکوت ایستاده‌ام... آن طرف‌تر... روشنی است و شلوغی و هیاهو... دارم فکر می‌کنم یک قدم که بردارم تاریکی مانده پشت سرم... دیگر چسب زخم نیستم... اصن خودم می‌شوم زخم... یک زخمِ عمیق و کاری... دستِ کم سوزشش نمی‌گذارد آدم را فراموش کنند... خیلی هم خوووووب... 

۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

افسوس که افسوس...

من "این‌جام"... انگار کن پارکِ کوچک پشت خانه... یکی از همان آدم‌های پیرم... که فقط می‌نشینند و صبر می‌کنند تا زمان بگذرد... بدون هر خواستنی... خالی از هر هوسی...
یک اتفاق هایی هست که خیلی دیر می افتد. با جان و دل منتظرشان می‌نشینی. 
نگرانی... فکر و خیال‌های بد و خوب... هیجان... اندوه... خشم... انتظارت هرازگاهی با این احساسات قاطی می‌شود...
بعد انگار زمان کش می آید... کش می‌آید... کش می‌آید... 
دیگر مرز بین منتظر بودن و نبودنت... خواستن و نخواستن‌ات برای خودت هم گم و گور می‌شود...
این‌طوری می‌شود که وقتی گوشی‌ات زنگ می‌زند... و اسمش روی صفحه می‌افتد... تو به گوشی نگاه می‌کنی... نگاه می‌کنی... نگاه می‌کنی... 
و هیچ کاری نمی‌کنی... مطلقن هیچ‌کاری نمی‌کنی... 
این انفعال است... نه کینه است نه خشم... نه خوشی نه ناخوشی...
فقط نمی‌دانی باید چکار کنی... زل زدی به گوشی و دلت... دلت... از شکستن گذشته... دلت هیچ‌چیزی نمی‌خواهد... انتظار پیرت کرده است... 

۱۳۹۲ مرداد ۱۴, دوشنبه

پشه‌ها هم خستن...


*
- مامان می‌دونی خونه ی جدیدمون پشه نداره؟
- آره.
- می‌دونی چرا؟
- نه چرا؟
- چون این‌جا خیلی طبقه‌هاش بیش‌تر از قبلیه... پشه‌ها خسته می‌شن تا این‌جا بیان بالا. مثل پرنده‌ها نیستن که خیلی کوچیکن.

*
پاش میخوره به مبل و جیغ و گریه... منم هراسون.بغلش کردم. سرشو قایم کرده بود تو بغلم. یه هو سرشو آورد بالا. خندون. انگار نه انگار:
- باور کردی مامان؟ تو مدرسه این‌قدر دوستامو می‌ذاشتم سرکار... سرمو می‌ذاشتم رو میز گریه الکی می‌کردم، همه باورشون می‌شد!

*
- مامان ببین با آی پاد من بازی می‌کنی، دیگه من گفتم مادری اشکال نداره، اما خاموشش کن. من اینو یه‌جوری کردم که خودش خاموش نمی‌شه. صبح دیدم روشنه باطریشو تموم کردی!
من:  :|

*
اصرار کرده بود نیم ساعتی تا من از سر کار برسم خونه تنها باشه. وقتی رفتم خونه. دیدم جلوی در بیرون آپارتمان یه یادداشت گذاشته که مامان من رفتم خونه خاله. بعد رفتم تو دیدم رو جاکفشی یه یادداشت گذاشته که من رفتم خونه خاله. توی دمپایی رو فرشیم هم یه یادداشت دیگه بود... تهش رو لپ تاپم هم یه یادداشت دیگه گذاشته بود.