۱۳۹۲ تیر ۹, یکشنبه

شیرین می‌شود آیا؟!

یک هفته‌ای از رفتن الف می‌گذرد. روزهای اول اذیت شدم. عجیب است که به محض اولین تماس‌اش حالم خوب شد. انگار قرار نیست بمیرد یا نیست و نابود شود. فقط دور شده‌ایم از هم... تقریبن هرشب در فیس بوک برایم مسیج می‌گذارد و تعریف می‌کند و من هم مو به مو برایش می‌نویسم که چه شد و چه کردم و چه کردیم و... انگار فقط دور شده‌ایم از هم... طوری نیست... خوبم... فقط دور شده‌ایم از هم...
بلاخره کابوس خانه‌ی جدید تمام شد. روزهای آخر آن‌قدر استرس داشتم که از خواب و خوراک افتاده بودم. صاحب‌خانه‌ی قبلی حاضر نبود پولم را بدهد و من هم دوست نداشتم این خانه را از دست بدهم. پول کمی نبود، سی تایی کم داشتم. فقط برای چند روز. هیچ راهی به ذهنم نمی‌رسید جز فروختن ماشین و سکه‌ها. شبِ آخر میم زنگ زد که چه خبر؟ شنیده‌ام قرار است خانه را عوض کنی. برایش تعریف کردم که فعلن نتوانستم صاحبخانه‌ی قدیمی را وادار کنم دست کم بخشی از پول را بدهد. پرسید چقدر کم داری و اواخر شب یک چک رمزدار برایم آورد. ذوق مرگ بودم. قرار قولنامه را که گذاشتیم متوجه شدم باز دو سه تایی این وسط کم است و صاحبخانه‌ی جدید هم هیچ‌جوری حاضر نیست صبر کند. خسته و بی حوصله از شرکت رسیده بودم و داشتم فکر می‌کردم اصلن به درک این خانه را هم از دست بدهم چیزی نمی‌شود اما انگار قرار بود هراتفاقی هم بیافتد، پول خانه جور شود. میم از مشهد زنگ زد. برایش تعریف کردم و چند دقیقه بعد، وسط حرف‌هایمان پول توی حسابم بود. حالا من پول را از صاحب‌خانه‌ی قبلی گرفته‌ام. پول بچه‌ها را داده‌ام ولی طعم لذت این‌که همین حوالی دوستانی دارم که حمایت‌شان چون و چرا ندارد، هنوز زیر دندانم است. دروغ چرا... مزه‌مزه‌اش می‌کنم و آرامش می‌گیرم و خوبم... خوووووب...
فقط اگر چندتا دوست هم با تخصص باز کردن کارتن‌ها و چیدن‌شان داشتم دیگر همه چیز رویایی و "زندگی شیرین می‌شود" طور بود... 
حالا جدن! خودمونیم چجوریاس که این کارتنا تموم نمی‌شه؟!

۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

همه‌ی تو مال من است...

نفسک که کوچک‌تر بود، دلم می‌خواست یک ساعت بدون من بماند و من مثلن برای یک خرید ساده بتوانم تنها بروم و بیایم. کمی بزرگتر که شد فکر می‌کردم این که گاهی یک روز می‌رود و پیش پدرش می‌ماند خوب است من می‌توانم تمام روز را بروم دنبال کارهایم... با دوستانم برنامه بگذارم و یک روز را برای خودم باشم...
این روزها اما، زیاد می‌رود سفر. با پدر و مادرم... شمال را دوست دارد. عاشق دریا و شنا کردن است. این روزها دیگر یک ساعت و یک روز از هم دور نیستیم... گاهی ساعت‌ها و روزها از هم دوریم... اما نه برای او عادی می‌شود نه من. یک شب مجبور شدم آن قدر پشت تلفن حرف بزنم و قصه بگویم برایش که خوابش ببرد. و بعد به خط دیگر خانه زنگ زدم که یکی گوشی را از رختخوابش بردارد... هر روز از شرکت که برمی‌گردم، خانه ساکت و غم‌گین است. کسی نیست که غر بزند و از سر و کولم بالا برود و من هی بگویم خسته ام... نکن... شب‌ها توی تخت‌خوابم چیزی عوض نشده... همه چیز مثل وقتی است که بچه توی اتاقش خوابیده است... اما می‌دانم که نخوابیده و این تنهایی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند...
با خودم فکر می‌کنم، آن‌موقع که کسی را دوست داشتم و یک آدم سومی هم این وسط بود چطور بودم؟ این‌همه دل تنگ می‌شدم؟ آن‌موقع‌ها که وقتی یک شب تنها می‌شدم، برای هر ثانیه‌اش برنامه می‌گذاشت و تهش می‌گفت: نه و نمی‌خواهم و نمی‌توانم، نداریم. امروز همه‌ی تو مال من است...
گمان می‌کنم عین نامردی است... اما واقعیت این است که وسطِ این شب‌ها... وسطِ این تنهایی، یادش می‌افتم... آدمیزاد باید دلتنگ آدم‌ها بشود و یادشان بیافتد، اما گاهی این‌طوری می‌شود... دلش برای کسی تنگ نمی‌شود... دلش برای تنها نبودن، دلش برای رابطه تنگ می‌شود... و این خیلی غم‌انگیز است...

۱۳۹۲ خرداد ۱۳, دوشنبه

یه جوری زل زدی بهِم که فکرت از سرم نره... *

همیشه دوست داشته‌ام آدم مستقلی باشم. دوست داشته‌ام خیال کنم هرکاری را می‌توانم تنهایی انجام بدهم و کسی باشد و نباشد همین باشم که هستم. آچار برمی‌دارم و می‌افتم به جان شیر آب. برق را قطع می‌کنم تا زنگ سوخته خانه را خودم عوض کنم و می‌کُشم خودم را تا توپی قفل در را خودم جا بیاندازم. که به خودم بگویم مهم نیست. من می‌توانم. اما یک روزهایی هست که نمی‌توانی... مثل دو روزپیش...
وقتی از شرکت برمی‌گشتم کمی مانده به تقاطع جاده‌ی مخصوص و آزادگان... متوجه شدم چراغ آب ماشین روشن شده و درجه‌اش روی هات است. دستپاچه زدم کنار. تعمیرکار آشنایی که همیشه کارهای ماشین را می‌کرد گفته بود که در این شرایط نباید ماشین را خاموش کنم. زنگ زدم به آقای تعمیرکار گوشی را برنداشت. کنار اتوبان ایستاده بودم و فکر می‌کردم که یک لیتر آبی که توی ماشین دارم کم‌تر از این حرف هاست. جلوی جایی بودم شبیه به انبار یک شرکت بزرگ. پودر بانو. مطمئن بودم نگهبانی، سرایداری، کسی باید باشد. فکر کردم خب آب هم قطعن هست. اما در کسری از ثانیه متوجه شدم هرگز نمی‌توانم اعتماد کنم و برم در آن‌جا را بزنم و بگویم گیر کرده‌ام و آب لازم دارم. یک جایی توی جاده‌ی مخصوص وسط ان همه کامیون و ماشین‌های گنده‌ی ترسناک! مستاصل توی ماشین نشسته بودم و فکر می‌کردم خوشت بیاید یا نیاید باید از یک مرد کمک بگیری. زنگ که زدم حتی نگذاشت حرفم تمام شود. گفت کجایی... من الان حرکت می‌کنم. دروغ چرا کمی هم تعارف کردم که زحمت‌تان می‌شود... فقط بگویید چکار کنم... اما ته دلم دوست داشتم بیاید. فکر می‌کنم این به همان ماجرای من دوست دارم بغل شوم! بر می‌گردد. تا آخرین لحظه مردد بودم که واقعن این‌کار درست است؟ عذاب وجدان داشتم که این همه راه را باید به خاطر من بیاید... اما تهش، کارِ ماشین که تمام شد... قبل از سوار شدن... همان وقتی که تشکر می‌کردم... همان لحظه‌ای که دست انداخت دور شانه‌ام و سرم را بوسید و گفت برو زودتر که دیرت نشود... به خودم گفتم درست یا غلط ارزش همین یک لحظه را داشته است... اصن به خاطر همان یک لحظه باید هرچند وقت یک‌بار ماشین آدم خراب شود!