یک وقتهایی مثل الان است که میفهمم چقدر دورم از بابا و مامان. آمدهایم شمال پیششان. حرف هم را نمیفهمیم... هی از هم دلخور میشویم و هی باز همه چیز عادی میشود... . مدام به خودم میگویم چقدر خوب است که زندگی مستقلی دارم... اما واقعیت این است که دوست داشتم با هم دوست باشیم... دست کم درک کنیم همدیگر را... دوست داشتم گاهی بشینیم با هم به حرف زدن... گپ زدن... حتی در مورد سیاست و وضعیت هوا... اما نمیفهمم دقیقن اشکال کار کجاست...
از نظرم بد یا خوب خانواده حرمت دارد. حتی وقتی کسی با دلِ پر و شاکی درمورد خانوادهاش مینویسد، دوست ندارم حرفی بزنم... میگذارم پای حسی شبیه همین احساساتِ عجیب و غریب خودم...
اغراق نیست اگر بگویم انگار از یک سیارهی دیگریم. از نظرآنها من بچهام! هرکاری که میکنم اشتباه است و برای هر موردی باید نصیحتی... راهنمایی... گوشزدی... چیزی وسط باشد... سرزنش هم که کلن انگار بخشِ جدایی ناپذیرِ پدرومادریست! از نظر من هم، زندگی آنها اشتباه بوده، هنوز هست و هیچوقت دوست ندارم مثل آنها زندگی کنم...
علاقه و وابستگی هیچ تاثیری در نزدیکیمان ندارد... این مرا میترساند... در مورد خودم... در مورد نفسک... در مورد رابطهمان... در مورد آیندهمان... فعلن که خیال میکنم شبیهشان نیستیم... برای بعدتر، کاش دست کم این سرزنش کردن را به ارث نبرده باشم!