۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

غرغرهای یک بچه!

یک وقت‌هایی مثل الان است که می‌فهمم چقدر دورم از بابا و مامان. آمده‌ایم شمال پیش‌شان. حرف هم را نمی‌فهمیم... هی از هم دلخور می‌شویم و هی باز همه چیز عادی می‌شود... . مدام به خودم می‌گویم چقدر خوب است که زندگی مستقلی دارم... اما واقعیت این است که دوست داشتم با هم دوست باشیم... دست کم درک کنیم هم‌دیگر را... دوست داشتم گاهی بشینیم با هم به حرف زدن... گپ زدن... حتی در مورد سیاست و وضعیت هوا... اما نمی‌فهمم دقیقن اشکال کار کجاست...
از نظرم بد یا خوب خانواده حرمت دارد. حتی وقتی کسی با دلِ پر و شاکی درمورد خانواده‌اش می‌نویسد، دوست ندارم حرفی بزنم... می‌گذارم پای حسی شبیه همین احساساتِ عجیب و غریب خودم... 
اغراق نیست اگر بگویم انگار از یک سیاره‌ی دیگریم. از نظرآن‌ها من بچه‌ام! هرکاری که می‌کنم اشتباه است و برای هر موردی باید نصیحتی... راهنمایی... گوشزدی... چیزی وسط باشد... سرزنش هم که کلن انگار بخشِ جدایی ناپذیرِ پدرومادریست! از نظر من هم، زندگی آن‌ها اشتباه بوده، هنوز هست و هیچ‌وقت دوست ندارم مثل آن‌ها زندگی کنم...
علاقه و وابستگی هیچ تاثیری در نزدیکی‌مان ندارد... این مرا می‌ترساند... در مورد خودم... در مورد نفسک... در مورد رابطه‌مان... در مورد آینده‌مان... فعلن که خیال می‌کنم شبیه‌شان نیستیم... برای بعدتر، کاش دست کم این سرزنش کردن را به ارث نبرده باشم!

۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

حول حالنا الی پاتریکُ الحال!



گودر رو که بستن... گودریا می‌دونن چی شد! حالا ریدر رو بستن... نمی‌دونم کیا می‌دونن چی شد! فقط موندم کرور کرور وبلاگی که اون تو اد داشتم و می‌خوندم و سر می‌زدم و منتظر آپ کردنشون بودم رو چجوری دیگه باید پیدا کنم... شاید خیلی‌ها رو یادم نیاد... شاید یادم بیاد... کاش دستِ کم این بغلِ وبلاگ گذاشته بودمشون ... اصن شاید آدم نخواد یکی بدونه یکی رو می‌خونه خب... چه وضیه؟ لری... جز جیگر بزنی لری...
به هرحال دوستان، موضوع این‌جاس که غصه خوردن فایده ندارن... در حال حاضر الگوی من در زندگی همان پاتریک صورتی است که کلن تعطیل می‌باشد و آن باب اسفنجی رقیق‌القلبِ نازنین... خدایا یا منو بخور یا پاتریکم کن! حرف دیگری ندارم... من الله توفیق!

پ.ن: این‌جا ببینید حالشو ببرید!

۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

عجالتن خاک برسرم!


بعد از هفت- هشت ماه زنگ زده بود. ندیدم وگرنه جواب می‌دادم. یک‌‌بار دیگر هم چند ماه پیش زنگ زده بود و باز پشت فرمان بودم، نشده بود جواب بدهم. از این کارها بلد نیستم. تهش با کسی نخواهم حرف بزنم یا همان بار اول اتمام حجت کرده‌ام یا مسیج می‌دهم که زنگ نزن جواب نمی‌دهم... . با هم حرف زده بودیم، که من رابطه‌ی جدیدی دارم و تماس ما با هم چیز جالبی نیست. شاید به قصد یک احوال‌پرسی. این‌بار را فکر کردم قطعن برای تبریک سال نوست... اس.ام.اس کوتاهی دادم: "... جان عیدتون مبارک. سال خوبی داشته باشید." بلافاصله زنگ زد... من شیفته‌ی حرف زدنش هستم... بسکه خرم... یا نمی‌دانم، کمبود محبت دارم شاید... توی سه دقیقه هزاربار گفت: "دورت بگردم. چقدر خوش‌حالم کردی. فکر نمی‌کردم مسیج بدی. اس.ام.اسِ تو دیدم، ماتم برده بود... ." گفتم لطف کردید زنگ زدید... من نشنیدم... ببخشید...
جوری قربان‌صدقه‌ات می‌رود که خیال می‌کنی واقعن هلاک‌ات است و از این حس خوش‌ات می‌آید!
پرسید رابطه‌ات چطور پیش می‌رود؟ برای کسری از ثانیه نزدیک بود از دهانم بپرد که بهم خورده است... خیلی وقت است... اما بلافاصله گفتم خوب است... بالا و پایین دارد... ولی خوب پیش می‌رود... باز گفت دورت بگردم، بالا و پایین؟ باید فقط خوبی باشد با تو... نمی‌خواستم امیدوار شود... درست همان وقتی که نزدیک بود بزنم زیر گریه، تاکید کردم، خوبی هم هست!
گفته بودم محبت آدم را وابسته می‌کند... برای همین هم فکر می‌کنم اشتباهی را که حدود دو سال پیش کردم بعید نیست که باز مرتکب شوم... آدمی که محبت کند دست آخر دلِ آدم را برده‌است! به همان اندازه هم، بی‌محبتی زده‌ات می‌کند. مثلن آدمی که محبتش را با پول خرج کردنش نشان می‌دهد، را می‌شود با یک منبع درآمد جبران کرد... خاطره برایت نمی‌سازد. اما این وسط حقیقتی هست که بد و تلخ است (راستی حقیقت شیرین هم داریم؟) و آن همان است که، حتی محبت دیدن هم باید از طرفِ کسی باشد که دلت بخواهدش تا وابسته‌اش شوی... این دلِ لعنتی مرض دارد انگار... کاش سال جدید دست کم بفهمم چی‌ دوست دارم و ندارم و چرا دوست دارم و ندارم... 
مثلِ الان، که من دلم غنج می‌رود برای حرف زدنِ این آدم... برای این مدل محبت کردنش... اما می‌دانم تجربه‌ی نزدیک‌ترمان خوب نبوده است... دوستش نداشتم... چرایش را هم نمی‌دانم... مریضی است؟ بیماری حاد روانی است؟ نمی‌دانم... باید صبر کنم بعد از تعطیلات برای دکتر شین تعریف کنم... شاید قرصی... دوایی... درمانی داشته باشد... عجالتن خاک برسرم!

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

بهار و تنِ من...


ﻣﻦ
ﺑﻬﺎر ﻣﻲﺷﻮم
ﺗﻮﺑﺎ ﻟﺐﻫﺎت
ﺑﺮﺗﻨﻢ ﺷﻜﻮﻓﻪﺑﺰن.*



پ.ن: اومدن بهار مبارک همه‌تون... سرتون سلامت و دلتون شاد...
*عباس معروفی

۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

و شبِ بیست و چهارم اسفند ماه سنه‌ی نود و یک شمسی...

دوست دارید غافل‌گیر بشید؟ دوست دارید طرف‌تون رو غافل‌گیر کنید؟ فقط کافیه تصمیم بگیرید شام تولد رو برید تاج محل... تصادفن یه کیک خوشگل هم خریده باشید که بعد از شام با هم یه شمعی فوت کنید و اینا... بعد به آقایی که ماشین تون رو پارک می‌کنه، بگید که لطفن کیک رو بذارید تو یخچال تا بعد از شام... 
شام رو خوردید به عادت برید دستشویی دستی بشورید، آرایشی تجدید کنید... برگردید... 
ببینید رومیزتون یه قلب از گل سرخه! بعد کل کارکنان کیک‌تون رو بیارن... فشفشه و یه هو آهنگ تولد اندی... ینی هم شما، هم همراه محترم چنان شوکه بشید که ندونید چیکار کنید... بعد عکس بگیرن ازتون و فوری هم چاپ کنن بدن بهتون... بعد همه‌ی رستوران با ذوق و شوق براتون دست بزنن... ینی عمرن دیگه همچین خاطره‌ای رو تجربه کنید :)


پ.ن: این‌که آدم اینا رو برنامه ریزی کنه یه چیزه... این‌که شما رو غافل‌گیر کنن یه چیز دیگه‌اس... من یک اسفندی خودشیفته‌ام، تولدم مبارک! 

دوستت دارم...


تو چه حالی می‌شوی؟! دقیقن حست چجوری‌هاست؟! وقتی یک نفر خطاب قرارت می‌دهد و می‌گوید "دوستت دارم..."
لابد خوشحال می‌شوی... نرمالش این‌جوری است... من هم می‌شدم لابد!... آن سال‌های دور... مثلن در دوران دبیرستان... یقین، قند ته دلم آب می‌شده...
بعدترهایش را بهتر یادم مانده، آرزو شده بود شنیدنش... آرزوی محال... جای شکرش باقی‌ست که گذشت...
تا مدت‌ها بعدش را در خواب بیداری بوده‌ام... در جدال... در پیدا کردنِ مرز رویا و حقیقت... مرز آن چه نیست و آن چه که هست...
گفتن ندارد... مرزی نیست... یا اگر هست من گیج و گم مانده‌ام! گاهی این وری‌ام... گاهی آن وری...
حالا روی این لبه‌ی تیغ... در هراس از افتادن، وسط همه‌ی چیزهایی که نیست و همه ی چیزهایی که هست... تو برایم می‌نویسی دوستت دارم...
خوشحال نمی‌شوم... گیرم نرمالش این‌جوری نیست... هول برم می‌دارد... هی نگاهش می‌کنم... کلمات همراهش را بالا و پایین می‌کنم...
به خودم می‌گویم الان خم شده‌ام سمت آن چیزهایی که نیست... مثل ترس از ارتفاع می‌ماند... از بچه‌گی داشتم‌اش... شاید هم در زندگی قبلی از جایی سقوط کرده‌ام و افتاده‌ام، (یادم هست یک‌بار جایی خواندم دلیل بعضی اضطراب‌ها به زندگی قبلی برمی‌گردد!) این‌جوری هاست که مضطرب می‌شوم...
فکر می‌کنم شنیدنش، بیش‌تر از آن که خوشی داشته باشد مسئولیت دارد... انگار وقتی یکی عاشقت می‌شود تو مسئولی... تو باید تاوانش را بدهی... که بگویی بله... که بگویی نه... که دلش نشکند... که حالا یکی هست که به خاطر تو...
نه... چیز لذت بخشی درش نیست...
شاید هم ترس این است که مبادا... روزی برسد که ته ته های دلت حس کنی که...
که مبادا... روزی برسد که وسوسه شوی تو هم...
بعد من فکر می‌کنم تو چقدر زیر پایت سفت است؟ تا حالا روی لبه ی تیغ راه رفته‌ای؟! از سقوط ترسیده‌ای؟! وقتی من تا این حد مردد و مضطربم... فکر می‌کنم... چقدر دیروزت و فردایت قرص است که برای من می‌نویسی "دوستت دارم..." 

پ.ن: بیش‌تر از آن چیزی که فکر کنی این روزها سخت گذشته است... برایم ننویس... .

۱۳۹۱ اسفند ۱۹, شنبه

تو خیال کن انتقام گرفتی!

گمان می‌کنم قبلن تعریف کرده بودم که ابتدای جدایی، همسر سابق خیلی تهدید می‌کرد که بچه را می‌گیرم. ال می‌کنم و بل می‌کنم. یک‌بار برای همیشه تمامش کردم. برایش نوشتم من آن‌قدر این بچه را دوست دارم که همین الان اگر شب بدون او نتوانم بخوام، اما  بگوید می‌خواهم با پدرم باشم قبول می‌کنم. دوست دارم خوشحال باشد. بچه‌ی دوساله پیش من خوش‌حال است. مادر می‌خواهد. حالا شما بنشینید و صادقانه فکر کنید عشق‌تان به بچه بیش‌تر است یا نفرت‌تان از من. اگر کفه‌ی نفرت سنگین‌تر است که خب باید تن بدهید به بازی بچه آزاری و تو بکش و من بکش و بچه را اذیت کنید... همان شد. دیگر تهدید نکرد. 
اغلب جدایی با خودش کینه و کدورت دارد، خشم و نفرت دارد و این باعث می‌شود که طرفین به هر چیزی متوسل شوند تا طرف مقابل را بیازارند. وقتی پای بچه در میان باشد قربانی این دعواها بچه‌ها هستند. مادری را می‌شناسم که بعد از جدایی، بچه‌ را از همسرش پنهان کرد و کار به جایی رسید که باید هر هفته پدر در کلانتری بچه را از سرباز تحویل می‌گرفت و بیست و چهار ساعت بعد به سرباز تحویل می‌داد. در حالی‌که مادر در همان‌نزدیکی می‌ایستاد! مادر آن‌قدر بچه را دوست داشت که حاضر نبود در آرامش... هر جایی غیر از کلانتری... ساده و معمولی دست بچه را در دست پدرش بگذارد...
پدری را می‌شناسم که کودکی را با هزار مکافات از مادرش گرفت و به مادر خودش داد تا بزرگ کند و فامیل‌ها می‌گفتند دختربچه‌ی شش ساله، ساعت‌ها با آیینه حرف می‌زند و برای مادرش گریه می‌کند! اما پدر، بچه را بیش‌تر از این حرف‌ها دوست داشت که بگذارد مادرش را ببیند.
یکی از چیزهای که در زندگی‌ام به آن افتخار می‌کنم این است که تن به این بازی حیوانی ندادم. جدایی قانونی‌ما، سال‌ها طول کشید، چون نمی‌خواستم بچه اذیت شود. ما حتی یک‌بار دعوا نکردیم، در دادگاه داد و بیداد نکردیم، اشک بچه را در نیاوردیم و بدون این‌که بخواهم فروتنی به خرج بدهم همه‌اش به خاطر عشق من به نفسک و گذشتم بود... هربار دوست داشت می‌توانست بچه را ببیند و نهار و شام را با ما باشد (الان هم) تا جایی‌که نفسک تا تا 4-5 سالگی خیال می‌کرد پدرش زیاد کار می‌کند برای همین کم‌تر می‌آید به ما سر می‌زند. هیچ‌‌وقت پشت سر پدرش حرف نزدم. هنوز هم وقتی پدرش حتی ماهی یک‌بار سراغش را نمی‌گیرد می‌گویم دوستت دارد. سرش شلوغ است. با بچه‌ها که صادق باشید خودشان بهترین قاضی هستند. همان‌طور که نفسک وقتی یک‌بار طبق معمول پدرش بدقولی کرد و نیامد با گریه به من گفت: "اصن چرا با این ازدواج کردی که نه تو رو دوست داره نه منو همیشه هم می‌گه کار دارم!" باور کنید نیازی نیست به بچه‌ها بگویید پدرت یا مادرت تو را دوست ندارد... لازم نیست ذهن پاک و شادشان را خراب کنید... و تا آخر عمر دچار عقده‌ و تحقیرشان کنید که چرا دوست داشتنی نبودم؟ 
همه‌مان ادعای دوست داشتن‌مان می‌شود ولی وقتی پای عمل برسد هرکدام هیولایی می‌شویم که می‌توانیم جگرگوشه‌های‌مان را حتی آزار بدهیم و بدترین خاطرات و عقده‌های کودکی را برای‌شان بسازیم... چون می‌خواهیم از کسی که ما را آزار داده انتقام بگیریم... اما شما از خودتان انتقام می‌گیرید... سایه‌ی کینه همیشه زندگی‌تان را سیاه می‌کند... نمی‌دانم کدام شهر بود، ضرب المثلی داشت که می‌گفت: اگه بخوای یه من دق بکنی سرِ دلِ کسی، قبلش باید صد من دق بکنی به دلِ خودت!

۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

منو بشنو از دور، دلم می‌خواهدت... هر روز با آواز، دلم می‌خواندت...

خیلی بچه بودم... آن‌قدر که چیزهایی در مه یادم هست... جادوی اولین تئاتر چیزی نیست که هرچقدر کوچک باشی کاملن از ذهنت پاک شود. "یک جفت کفش برای زهرا" را دیده بودم. فاطمه معتمد آریا و حمید جبلی را خوب یادم هست. بعدن مرضیه برومند و راضیه برومند را شناختم... 
این روزها یک گروه موسیقی آلبومی داده‌اند بیرون به اسم آقای بنفش. اسم گروه‌شان پالت است. چیزی که جالب است و در ایران تازگی دارد، مراسم رونمایی از آلبوم است. (دست کم من پیش از این هم‌چین چیزی را نشنیده بودم) توی شهرکتاب مرکزی مراسم داشتند... هیچ‌کس آن ازدحام جمعیت را پیش‌بینی نمی‌کرد. اجرای موسیقی عالی بود. بعد هم نشستند آلبوم را امضا کردند و فروش خوبی هم داشتند. 
حالا ربطش... آلبوم را به مرضیه برومند و هنگامه مفید تقدیم کرده‌اند. وقتی خواندمش... فکر کردم بدون مرضیه برومند ما چقدر کم‌ می‌خندیدیم... چه بچگی‌مان... چه وقتی بزرگ‌تر شدیم... از شهر موش‌ها و خونه‌ی مادربزرگه بگیر تا آرایشگاه زیبا و کارآگاه شمسی و مادام...
خلاصه که این آلبوم آقای بنفش - صرف‌نظر از علاقمندی خاص بنده به رنگ بنفش :) - کار خوبی است. دروغ چرا همه‌اش را دوست نداشتم... اما دوست داشتنی کم نداشت... و از همه مهم‌تر تقدیم‌نومچه‌اش حرف دل ماست... بخرید... گوش بدهید...

پ.ن: عنوان بخشی از ترانه‌ی والس شماره‌ی یک از همین آلبوم است که خیلی دوستش دارم...

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

هی تو! آن بالا... من جایزه‌ام را می‌خواهم!


اسکار مهم است؟ اسکار گرفتن مهم است؟ چه‌کسی مستحق گرفتن اسکار است؟ نظر من را می‌خواهید اسکار را باید بدهند به من... 
اسکار را باید بدهند به من، برای همان لحظه‌ای که از بی‌انصافی کسی بغض دارد خفه‌ام می‌کنه اما جلوی بقیه می‌گویم بی‌خیال... مهم نیس... بگذارید بگوید... و همه باور می‌کنند...
اسکار را باید بدهند به من، وقتی با دوستانم هستم، آن‌قدر شلوغ و شادم که گاهی سربسرم می‌گذارند و به من می‌گویند سرخوش! و من خیلی از آن لحظات قفط جلوی ریختن اشکم را گرفته‌ام...
اسکار را باید به من بدهند، برای آن شب‌هایی که توی تاریک روشن اتاق خواب، بعد از یک سکانس نفس‌گیر و یک بازیِ خوب! در اولین دقایقِ تنهایی، صدای گریه‌ام را توی بالشت خفه می‌کنم مبادا بشنود و بپرسد چرا؟!
اسکار را باید بدهند به من، وقتی دنیا دنیا دلم برای لحظه‌های بودنت... با هم خندیدمان... با هم رقصیدمان... حتی با هم دعوا کردن‌مان تنگ شده است و بغضم را می‌خورم و به جایش می‌گویم نه، خوبم... دل‌تنگ نیستم... و دوستی می‌گوید به محکم بودنت به منطقی بودنت حسودیم می‌شود!
اسکار را باید بدهند به من... اسکار را باید بدهند به تو... اسکار را باید بدهند به ما...