۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

حال ندارم!

یک وقت‌هایی هست که هرچیز فرساینده‌ای را روی روح و جانت حس کرده‌ای... آن‌قدر تنش داشته‌ای... غصه خورده‌ای... گریه کرده‌ای... منتظر بوده‌ای... که از یک‌جایی به بعد کرخت و بی‌حس می‌شوی... اگر کسی از بیرون نگاهت کند خیال می‌کند صبور شده‌ای... آرام شده‌ای... اما خودت می‌دانی که خسته ای... به انفعال رسیده‌ای...
تاثیر این خستگی است یا مشاوره‌ها... با نفسک به تعادل نسبی رسیده‌ایم. چند بار در روزهای گذشته با معلمش هم حرف زده‌ام. نظرش این بود که باید به پدرش بگوییم... گفت از مدرسه تماس می‌گیرند و برای من مشکلی ایجاد نمی‌شود... پدرش باید حضور پررنگ‌تری داشته باشد. اما من نخواستم... اولین برداشت پدرش کم‌کاریِ من، بد بودن من است... و من الان تنها چیزی که لازم ندارم درگیری با همسرسابق است...

تصاویری که ملاحظه می‌کنید دست‌نوشته‌های نفس‌مان است اولی شرح آرزوهایش است: عروسک‌هایم هرف بزند... ینی دقیقن آرزوی بچگی خودمه!



دومی را بعد از یک دعوای حسابی نوشته است. که چرا قرار است دیگر بعد از این تا ساعت 7 مشق‌هایش را تمام کند. این برنامه‌ را معلم‌شان گذاشته. وقتی غر می‌زد که چرا... چرا... چرا؟ گفتم چون من میگم! و نتیجه این نامه است که بعد از این که از جواب من خوشش نیامد مچاله و پاره‌اش کرد و رفت توی اتاق در را بست و برای اولین بار تمام مشقش را در بیست دقیقه و بدون سر و صدا نوشت و آمد!



فقط به یک جمله دقت کنید: اگه اشتباه نوشتم حال ندارم 
اینم از بچه‌ی ما!

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

دلم گیر است...

اسفند ماه است. شلوغ درهم. اضطراب. نگرانی. هرچقدر می‌خواهم ماه تولدم را دوست داشته باشم نمی‌شود. انگار مرا درسته می‌بلعد. روزها به چشم برهم زدنی می‌گذرند و من دنبالشان می‌دوم، همیشه وقت کم دارم. هیچ دقت کرده‌اید، آدم آخر سالی تصمیمات گذشته‌اش را چطور زیر سوال می‌برد؟ هرکاری کرده باشی انگار تهش به یک جور پوچی می‌رسی. 
الف می‌گوید بیا. می‌خواهم تو را به دوستی معرفی کنم. لجباز می‌گویم: نمی‌خوام. دوستات مال خودت. می‌گوید: تو ه را نخواستی. مگر آدمِ بدی بوده است؟!  
ه زنگ زده است. بعد از جراحی این چندمین بار است که برای احوال‌پرسی زنگ می‌زند. می‌گوید می‌آیی؟ دروغ می‌گویم:  نمی‌توانم. گرفتارم... می‌گوید: الف گفت من زنگ بزنم راضی‌ات کنم. بیا به این جنگ صلیبی پایان بدیم. ( نگفته بودم؟! ه یهودی است) بلند بلند می‌خندم. یاد این افتاده‌ام. می‌گویم نه تو اهل جنگی نه من... ما دوتا اصلن می‌توانیم الگوی صلح در جهان باشیم. می‌گوید: خب بلاخره صدای خنده‌اتو شنیدیم. راستی دوستت چطوره؟ تو اون مهمونی... دستپاچه اولین دروغی که به ذهنم می‌رسد را می‌گویم: پشت خطی دارم. باید قطع کنم... 
- بلاخره میایی یا نه؟ قول می‌دم خوش بگذره... 
با ه همیشه خوب بوده‌ام. بهتر است بگویم ه همیشه با من خوب بوده است. اما خوش گذشتن برایم واژه‌ی غریبی شده است... دلم می‌خواهد بگویم خوش نمی‌گذرد... دل‌گیرم و وقتی دل‌گیر باشی... وقتی دل‌گیر باشی... دلت گیر است دیگر! اما دکتر شین گفته باید به خودت کمک کنی... بروی بیرون... سینما... مهمانی... من می‌خواهم به خودم کمک کنم... برای همین تندی (قبل از این‌که پشیمان  شوم) می‌گویم خبر می‌دهم...

پ.ن: خواننده‌ی ناشناسی برایم کامنت می‌گذارد. گویا من و همسر سابق را خوب می‌شناسد و حرف‌هایی از این دست... من از قایم‌موشک بازی خوشم نمی‌آید. به دلسوزی و ترحم کسی هم احتیاج ندارم. کسی که خودش را معرفی نمی‌کند و مدام کامنت می‌گذارد دنبال سرگرمی می‌گردد... من هم اهلش نیستم... این از من!

۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه

من وابسته نیستم... فقط بدون تو می‌میرم!

دکتر شین سوال می‌کند و من تند تند جواب می‌دهم. آرام است. مرا به اسم کوچک صدا می‌زند. چشم‌های قشنگی دارد. یکی از بدترین و بدترین عادت‌هایم این است که توی چشم هیچ‌کس نمی‌توانم نگاه کنم. مخصوصن موقع حرف زدن و این آدم‌ها را می‌رنجاند و من واقعن بی‌تقصیرم. یک‌بار دوستی آزرده شد که چرا موقع حرف زدن به چشم‌هایش نگاه نمی‌کنم. قهر کرد و من لال... فقط نگاه کردم... بلد نبودم... آن‌قدر حس نزدیکی نداشتم که بگویم دست خودم نیست، این‌جوری‌ام... وگرنه چشم‌های تو...
دکتر شین می‌گوید: حواست هست چقدر بی احساس حرف می‌زنی؟ انگار گزارش خبری را از روزنامه برای من می‌خوانی. می‌گویم: خب از این اتفاق‌ها خیلی گذشته... دیگه حسی ندارم... 
_ واقعن حسی نداری؟
ساکت می‌شوم. فکر می‌کنم. دارم. یک‌جاهایی خشم... یک‌جاهایی اندوه... سرخوردگی... تحقیر... حسرت...
_ نه ندارم... گذشته دیگه!
مکث می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد: خب بیا روراست باشیم. تو یه گارد داری... یه جور دیوار کشیدی دور خودت... نمی‌ذاری آدما بهت نزدیک بشن... اگر بخوای این‌جا هم این‌کارو بکنی من نمی‌تونم کمکت کنم...
سرم پایین است. دارم با بند کیفم بازی می‌کنم. خنده‌ام می‌گیرد. اگر دکتر شین این حرف را می‌زند پس من یک عذرخواهی به کلی آدم که این را به من گفته اند و من اصرار کرده‌ام که این‌طور نیست، بدهکار شده‌ام...
_ لبخند زدی... برای چی؟
_ چون به جز شما اینو از اطرافیانم شنیده بودم...
_ حست چی بود وقتی اینو بهت می‌گفتن...
_ عصبانی می‌شدم... می‌گفتم اصلن این‌طور نیست... آدما از راهش وارد بشن می‌تونن به من نزدیک بشن... من فقط کمی تو برقراری رابطه کندم... فرصت می‌خوام... برای اعتماد کردن... برای دوست داشتن... وابسته شدن...
بریده بریده حرف می‌زنم. و به سقف... در... دیوار نگاه می‌کنم و انگشتانم را مدام به هم می‌پیچم... توی دلم می‌گویم کاملن مثل روانی‌هایی شدی که توی فیلم‌ها نشان می‌دهند... این‌بار نمی‌گذارم پوزخند به لب‌هایم برسد که نپرسد...
روانشناس کودک مرا فرستاده پیش دکتر شین. گفته تو بیش از حد به بچه وابسته‌ای همه‌ی مشکلات از توست. ترس و اضطراب و وابستگی‌ات را به بچه منتقل کرده‌ای... من اصرار کرده‌ام که مضطرب نیستم... فقط بچه را دوست دارم... چون همه‌ی چیزی است که در این زندگی نکبت‌بار دارم... ینی این‌ها نمی‌فهمند؟ بچه تنها انگیزه‌ی من برای نفس کشیدن و زندگی است... من مضطرب نیستم... فقط بدون بچه می‌میرم... همین! این نگران کننده است؟!

۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

چرا موشا از ما خوشبخت‌ترن!

*یه روز موقع تماشای کارتون: 
نفسک: کاش من یه موش بودم!
من: وا! چرا؟ موشا به این بدبختی...
_ موشا هیچم بدبخ نیستن... حتی مثل ما مدرسه هم نمی‌رن!

*با دوستش دعواش شده... با حرص تعریف می‌کنه و می‌گه: می‌دونی دوست دارم چیکارش کنم؟ این‌جوری بگیرم تو دستام فشارش بدم (مشتِ کوچولوشو می‌کوبه کف دستش!)... کوچولو بشه... مثل یه آدامس... بعد بِکِشمش... داراز شه... بعد لهش کنم... بچسبونمش به دیوار!! (آخه بچه و این همه خشونت؟!)

*دکتر براش آزمایش خون نوشته بود. وقتی بهش توضیح دادم شروع کرد به گریه کردن. بعد یه هو ساکت شد و گفت: پس اشکالی نداره تو درمانگاه زلزله بیاد؟
_ برای چی زلزله بیاد آخه؟!
_ واسه این‌که من اون‌قدر جیغ می‌زنم و داد و بیداد می‌کنم که همه‌ی در و دیوارا بلزره!!

*پدرش اومده و ما داریم سعی می‌کنیم براش توضیح بدیم که چرا لازمه مدام بریم دکتر و آزمایشا و آمپولا برای چیه... شروع می‌کنه به شکلک در آوردن و نمی‌ذاره حرف بزنیم. من به زور خنده‌ام رو جمع و جور میکنم و می‌گم:
_ والا ما بچه بودیم اصلن وسط حرف بابا و مامانمون نمی‌پریدیم چه برسه به این کارا!
نفسک خیلی خونسرد: خب شماها بچه‌های بدبختی بودید. من‌که نباید باشم!
من و پدرش پهن زمینیم از خنده...


پ.ن: این روزها نگران مشکل جسمی نفسکم... احساس می‌کنم فشارِ این تصمیم‌گیری... فشارِ این ماجرا آن قدر روی کمرم سنگینی می‌کند که دلم می‌خواهد بمیرم! دلم می‌خواهد بمیرم... خسته‌ام... نگرانم... و تنهام... خیلی تنهام... 

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

وقتی یک‌نفر همه‌ی خاطرات بد و مدفون شده‌ات را زنده می‌کند!

من می‌گویم لذت هدیه به غیرمنتظره بودنش است... نه... منظورم هدیه‌های بی مناسبت نیست (آن‌ها لذت خودشان را دارند) ... منظورم این است که دوست ندارم بدانم چه چیزی هدیه می‌گیرم. دخترخاله‌ام از حالا کادوی تولدش که آخر اسفند است را گرفته است... با دوست پسرش مشورت کرده‌اند وبا هم رفته‌اند و برایش خریده است. من این‌جوری دوست ندارم... دوست دارم ندانم چه چیزی منتظرم است. حتی کادو پیچ شدنش هم برایم مهم است... دوست ندارم هدیه‌ام را از توی ساک برندش یا یک پلاستیک خوشگل در بیاورم... دوست دارم کادویش را پاره کنم!
هدیه خریدن هم همیشه برایم مهم و سخت بوده است. چون دوست ندارم طرف مقابل بفهمد و در عین حال دوست دارم خوشش بیاید. از چند ماه قبل فکر می‌کنم خب چه چیزی بخرم... چه چیزی را بیش‌تر دوست خواهد داشت... بعد همیشه باید کنارش یک خاطره هم ساخته شود... ساده‌ترینش، به بهانه‌ی شام تصادفن! جایی رفتن و بعدش یک‌هو گارسون هدیه و کیک را بیاورد... یا کارهایی از این دست که بسته به روحیه‌ی هرکس فرق می‌کند... این‌طوری است که همیشه برای هر مناسبتی از ماه‌ها قبل برنامه‌ریزی می‌کنم و منتظرم... 
برای همسرسابق از این‌کارها زیاد می‌کردم... او هم انصافن کادوهایش را خوشگل می‌پیچید. کلی خرجشان می‌کرد ولی همیشه طلا بود! فقط یک‌بار برایم یک ساعت خرید. چند هفته قبل در یک فروشگاه یک ساعت جوپ دیده بودم. عاشقش شده بودم... هفت هشت سال پیش چهارصد هزارتومان برای یک ساعت زیاد بود. نداشت. گفت بعدن می‌خریم. روز ولنتاین حوالی دوازده شب رسید. یک جعبه‌ی خوشگل زرشکی کادو گرفتم که تویش یک ساعت الیت بود. آن را هم دوست داشتم. قیمتش نصف آن ساعت جوپ بود اما دوستش داشتم و خوشحال شدم که برای یک‌بار هم که شده یادش مانده من یک‌جایی یک چیزی دیدم و گفتم این خوب است! روزی که وارد خانه‌ای شدم که با آن زن در آن‌جا زندگی می‌کرد، تنها چیزی که توجه‌ام را جلب کرد یک جعبه‌ی کادو عین جعبه‌ی زرشکی من بود. رنگش آبی بود و تویش دقیقن جعبه‌ی خالی یک ساعت الیت بود. مطمئن بودم حتی مدلش هم همان بوده... دیدن لباس‌های زیر... بی‌بی چک یا عکس‌های‌شان آن‌قدر مرا زمین‌گیر نکرد که دیدنِ آن جعبه... 
از آن به بعد از ولنتاین متنفر شدم...نمی‌توانستم ببخشمش که چرا دستِ کم وقت نگذاشته و برای او چیزِ دیگری نخریده است...  بعدها خودم را راضی کردم که آن آدم مالِ من نبود... رفتنی بود... به هرحال، ولنتاین برایم نماد خیانت شد و عذاب... ولی وقتی کسی را دوست داشته باشی ناچار باید به این بازی تن بدهی... و... امروز... تنها چیزی که خوش‌حالم می‌کند این است که کادویی که از ماه‌ها پیش سفارش داده بودم و برنامه‌ی‌ غافلگیری‌ام برای یک آدمِ رفتنی دیگر دیگر هدر نرفته است... 

۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

من و تارانتینو!


من فیلم‌های ترسناک نگاه نمی‌کنم... از خون و خون ریزی خوشم نمی‌آید... اما به شکل متناقضی تارانتینویی‌ام... اصلن عشق می‌کنم که یک لحظه شوخی می‌کند و وقتی هنوز می‌خندی خون فواره می‌کند و خنده روی لبت خشک می‌شود... چند شب پیش جانگو را دیدم... خب با آن مقدمه ضرورتی ندارد که بگویم چقدر لذت بردم... برایم فرقی ندارد حرامزاده‌های بی شرف باشد... یا جانگو... یا پالپ فیکشن... اصلن خودش را انگاری دوست دارم... با آن قیافه‌ی مهربان و خنگش! نقش سیاهی لشگرها را که بازی می‌کند اصن یه وضی!
از خیلی ها شنیده ام که جانگو کار ضعیفی است... از نظر من نیست... بازی دی کاپریو محشر است و این‌که حتی جزو نامزدهای اسکار نیست نشان می‌دهد که داورها هم‌چنان گاهی به شدت احمق می‌شوند!
وقتی دی کاپریو به اوج شهرت رسید تبی در آمریکا همه گیر شده بود که به آن لئو زدگی یا لئو* ما* نیا می‌گفتند. دی کاپریو همان موقع می‌توانست عروسک شود. عشق و تبِ آن همه آدم کافی بود تا او را وسوسه کند، تن به هر فیلمی بدهد، دستمزدهای بالا بگیرد و تهش با کله به زمین بخورد... اما همان‌طور که آهسته شروع کرده بود و پله پله به اوج رسید و همان‌طور هم ماند... این‌که چطور مثلن در جاده‌ی انقلابی اسکار را نبرده من هنوز در شگفتم... یا خیلی فیلم‌های دیگر... شاید واقعن به قول دوستی دلیلش نیویورکی بودن لئو باشد که خب این نهایت نامردی است... 
بگذریم از تارانتینوی عزیز دور نشویم... این‌ها را نوشتم که بگویم امروز کیل بیل را روی پرده دیدم... صرف‌نظر از این‌که دیدن فیلم با یک عالمه دوست خوب چقدر لذت بخش است... می‌توانید تصور کنید چقدر خوب بود؟ از ساعت 2 تا 7 تارانتینو... آن هم روی پرده... هی تارانتینویی‌ها... جای همه‌تان خالی...

۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

فقط واسه دلِ خودم...


یه روزی یه امتحانی داشتم... استرس داشتم و کاری از دستم برنمیومد... صبح روز بعد در کمال ناباوری قبول شدم... وقتی زنگ زدم با خوشحالی به مامانم بگم، بهم گفت، شب قبل تا دیر وقت برام دعا می‌کرده... از صبح زود هم مشغول دعا بوده و چشم انتظار زنگِ من... اون روز مطمئن شدم که دعای مامانم باعث شده قبول بشم... شک نداشتم... شک ندارم...
خیلی بعدتر یه روزی یه دوستی می‌خواست بره مشهد... ازش یه سوغاتیِ ساده خواستم... خیلی ارزون‌تر از زعفرون و خیلی سبک‌تر از زرشک... وقتی رسید تهران بهم گفت نتونسته برام بخره... شک نداشتم که حتی دنبالش نگشته، چون مشهدی که من رفته بودم، خیلی بیش‌تر از این حرفا از اون خوراکی تو مغازه‌ها داشت که کسی پیداش نکنه... دلم گرفت... چند ساعت بعد آواری رو سرم خراب شد که سوغاتی یادم رفت... نگران... مضطرب... دل شکسته... منگ و گیج و ویج، حتی از تجزیه و تحلیل اتفاقی که افتاده عاجز بودم... چهل و هشت ساعت نشده بود که مامان بهم خبر داد داره با خاله‌ام می‌ره مشهد... ذوق زده بود... همه چیز ناگهانی جور شده بود... هردو خوشحال بودن... (موضوع پسرخاله‌ام رو که یادتون هست، این روزا همه رو از پا انداخته)... فکر کردم چقدر این سفر می‌تونه بهشون کمک کنه... امید بخش باشه... موقع رفتن بهم گفت چی می‌خوای... اولین چیزی که به ذهنم رسید همون سوغاتی فراموش شده بود... اما به جاش گفتم برام دعا کن... یه چیزی هست... تو فقط برام دعا کن... دو سه روز بعد مامان اینا رفتن... هر روز زنگ می‌زد که چطور یادم بوده... و هر بار عمه‌هام... خاله‌ام... همه‌شون باهام حرف می‌زدن و بهم می‌گفتن که به یادتیم... حدس می‌زنم که چون تازه عمل کردم همه نگران سلامتیم بودن و شاید فکر می‌کردن نگرانی خودمم همینه... اما برام مهم نبود... مهم این بود که انرژی مثبتِ ناشی از محبت‌شون رو حس می‌کردم...
روزِ آخر وقتی هنوز مامان حرکت نکرده بود بهش زنگ زدم. نگفتم از پسش براومدم... نگفتم چطور تونستم محکم و قرص واستم و بگم نه... دیگه نه! نگفتم الان دیگه درد ندارم... نگفتم تصور این که دعا کرده برام چقدر بهم قدرت داده... فقط بهش خبر دادم که یه کار جدید پیدا کردم... 
مامان که از مشهد اومد... سوغاتی‌های ما رو گذاشته بود رو میز نهار خوری... گفت داری میری اونا رو هم ببر... وسط اون همه چیز... اون خوراکیه هم بود... خودِ خودش بود... خودِ خودش...

۱۳۹۱ بهمن ۱۳, جمعه

رهاش کن بره رئیس!

تو اون میخه‌ بودی... رابطه‌ی ما اون کفشه...

علی: چي شده کفشت؟
ليلی: ميخش باز زده بيرون. هر کفش ديگه‌ای بود تا حالا صد بار انداخته بودمش دور، اين يکی رو دلم نمی‌آد.
علی: "رهاش کن، بره رئيس".
ليلی: يعنی چي؟
علی: يه رفيقی داشتيم تو دانشکده، هميشه می‌گفت هروقت ديدی يه چيزی اذيتت می‌کنه، رهاش کن، بره رئيس. تمومه کارش... البته مزخرف می‌گفت...
ليلی: مخصوصا در مورد ميخِ کفش... بدتر مي‌ره تو پایِ آدم...


چیزهایی هست که نمی‌دانی، به کارگردانی فردین صاحب‌الزمانی