۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه
۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه
همان وقتی که تو منکر وجود من شدی!
خیانت که ببینی میفهمی با یک هرزه باشد یا اسم و رسم دیگری رویش باشد، مهم نیست... مهم این است آدمتان دنبال کی دویده است. یک روزی، زنی، شوهرش و دخترجوانی را در آغوش هم غافلگیر کرد. همان وقتی که شوکه نگاه میکرد، همان وقتی که دنیا روی سرش خراب شده بود، همان وقتی که فکر میکرد این درد او را خواهد کشت، دختر دوید، مرد هم دنبال دختر دوید... همان وقتی بود که زن از خودش میپرسید: پس من چی؟! و منتظر ماند... ساعتها... روزها... مرد و دختر رفتند. مرد دختر را انتخاب کرد... بعدها از انتخابش پشیمان شد... همان وقتی بود که وکیلش به وکیل زن پیغام داد، موکل من آمادگی بازگشت به زندگی مشترک را دارد! ولی زن تازه فهمیده بود برای مرد وجود ندارد. نداشته است... و نخواهد داشت...
همان وقتی که مردی گفت من زن ندارم... دوست دختر ندارم... کسی در زندگیام نیست... منکر وجود شما شده است... همان وقتی است که آدمِ شما دنبالِ یکی دیگر دویدهاست نه شما... و این دردش از هر زخمی کاری تر است...
دیدم که میگم!
۱۳۹۱ بهمن ۳, سهشنبه
به جنازه لگد نزنید! آمدیم و زنده شد!
دوستتان است؟... رفیقتان است؟... پارتنرتان است؟... لابد کمی برایتان مهم است... آمده عذرخواهی میکند... میگوید "ببخشید". دلیل و توجیهش به کنار، دارد عذرخواهی میکند... شما هم بزرگواری کردید روی ماه هم را بوسیدید و آشتی کردید. خب بگذارید همه چیز مثلِ فیلم هندیها هپیاند تمام شود... بخدا لزومی ندارد در آن لحظات عرفانی و رمانتیک بگویید: اگر یک بار دیگر این اتفاق بیافتد رفاقتمان تمام است... اگر یک بار دیگر این حرف را زدی... اگر یک بار دیگر این کار را کردی...
قدیمیها میگفتند هر حرف جایی و هر نکته مکانی دارد (یا چیزی شبیه همین!)... باور کنید تهدید کردن هم زمانِ مخصوصِ خودش را میخواهد... باور نمیکنید؟ روزی دیوانهی لجبازی پیدا میشود که در آن لحظات معنوی درست موقعی که دارید به عالم بالا وصل میشوید، جفتکی میپراند و میگوید اصن همینه که هست... عذرخواهی هم نمیکنم!
از ما گفتن!
۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه
آزارت میدهم، پس دوستت دارم!
من علاوه بر هزار و یک عیب مشخص و نامشخصی که دارم یک عیبِ خیلی اسپشال (میتوانید موقع خواندنش دهانتان را کمی کج کنید که عیبم خوشگلتر به نظر برسد. اصن به خاطر همین از کلمهی خاص استفاده نکردم!) دارم. آن هم این است که نمیتوانم قهر کنم. دلخور باشم، دلگیر یا دلشکسته... مسبباش خشم باشد یا اندوه... فرقی نمیکند، سرسنگین میشوم... ساکت میشوم اما حرف میزنم... بلد نیستم یکهو یکنفر را نببینم. اوایل ازدواجمان یکبار برای خواهر همسرِ سابق تعریف کردم که کافیست مشکل کوچکی، اختلاف نظری، حرفی پیش بیاید که خوشش نیاید. میتواند یک هفته، ده روز مرا نبیند. صدای مرا نشنود. به معنای واقعی کلمه قهر میکند. و من نمیتوانم تحمل کنم. مثلن صدایش میکنم که بیا شام بخور... یا لباست آنجاست... معنیاش این نیست که من ناراحت نیستم، - یا آن اصطلاح عجیبِ منتکشی - اما او کلن انگار دیگر من وجود ندارم، نمیشنود... خواهرش برایم تعریف کرد که پدر و مادرشان ماهها با هم قهر میکردند. گاهی سه یا چهار ماه طول میکشیده... سکوت محض. نابینایی مطلق. آنموقع بود که به کل نا امید شدم. فهمیدم فقط باید مراقب باشم ناراحت نشود وگرنه هفتهها ممکن است مرا نبیند.
برایم خیلی سخت بوده و هست. نمیتوانم آدمهای اینطوری را درک کنم. من، وقتی کسی را دوست دارم و به دلیلی ناراحت میشوم، بازهم نمیتوانم ناراحتیاش را ببینم... مثلن دلخورم و با کسی حرفم شده... زنگ میزند... گوشی را برنمیدارم... دوباره زنگ میزند... برنمیدارم... ممکن نیست به دفعهی چهارم و پنجم برسد... تصور اینکه آنطرف کسی آشفته شمارهی من را میگیرد اذیتم میکند. یا وقتی بگومگویی داشته باشم، دوست دارم زودتر حلش کنم... چند ساعتی که به پر و پایم نپیچند و تنها باشم کافیست... نمیتوانم آدمی را بفهمم یا علاقهاش را باور کنم که میگوید کسی را دوست دارد ولی با هرناراحتی... میتواند چندین روز بیخبر باشد... زنگ نزند... گوشیاش را خاموش کند و...
وقتی کسی را دوست داشته باشم میتوانم وسط گریه و دلخوری بغلش کنم... ولی نمیتوانم آدمی را درک کنم، آدمی را باور کنم که میگوید من وقتی ناراحتم نمیتوانم حتی دست کسی را که دوست دارم بگیرم... مثل این است که آدم بگوید من تو را دوست دارم اما میتوانم برای تنبیه شدنت... روزها تنهایت بگذارم... من تو را دوست دارم اما وقتی عصبانی هستم اشکهایت خشمم را کم نمیکند، باعث میشود دلم خنک شود... همانقدر که آدمهای عصبانی مرا میترسانند و جراتم را برای نزدیک شدن از بین میبرند، آدمهای ناراحت باعث میشوند حس کنم باید زودتر کاری بکنم... باید زودتر حلش کنم...
اما خب همین اخلاقم باعث میشود که اغلب فکر میکنند من خیلی هم ناراحت نمیشوم... یه چیزی تو مایههای حالیم نیس! "اما حالیمه... بدجوری حالیمه..." فقط من به احساسات آدمها بیش از اندازه اهمیت میدهم و این نهایت حماقت است!
۱۳۹۱ دی ۲۶, سهشنبه
روی هم نرفته باشید!
یادم هست سالها پیش، کتابِ دوستی را داده بودند وزارت ارشاد برای گرفتن مجوز... لابلای ایرادهایی که گرفته بودند و اصلاحیهها، نوشته بود: از کلمهی "روی هم رفته" استفاده نشود!
و در آن نشانههایی است بر وجود افکار پاک و معصومی که در پسِ این ممیزیها نهفته است! باشد که ایمان بیاورید!
پ.ن: در راستای پست قبلی و قهقرای ترجمهها... رفتم شهر کتاب و بعد از حدود یک رب تونستم مدیریت اونجا رو قانع کنم که این کتاب نه پارهاس نه مشکل چاپی داره و نه هیچ ایراد دیگهای فقط ترجمهی بدیه و من نمیخوامش و دوست دارم شما پسش بگیرید. شاید چون ترجمهی قهرمان همراهم بود... شاید هم واقعن به شعور من احترام گذاشت... به هر حال قانع شد و کتاب رو پس گرفت. طبعن و قطعن من خوشال!
۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه
کتاب بد را نباید خرید! باید زد توی صورت ناشرش!
دلآرا قهرمان را میشناسید؟ البته گر کتابخوان باشید "باید" بشناسید. نمیدانم دقیقن چند کتاب ترجمه کرده است. تقریبن از سال 50 مشغول ترجمه است... ینی سالهایی که خیلی از ما حتی بدنیا نیامده بودیم...
یک رمان کوتاه هست از الساندرو باریکو. به اسم ابریشم. یک متن سادهی دلنشین عاشقانه دارد. شاید هم چون من اولین بار در نوجوانی خواندمش تا این حد دوستش دارم... یک جورهایی شیفتهی توصیفاتش هستم... عاشق آن حس لطیفِ سیال در جملات... چند روز پیش دلم خواستم لذت خواندنش را با کسی قسمت کنم و بخرم و هدیه بدهماش... میدانستم از آن کتابهایی است که تجدید چاپ نشده... یکراست رفتم انتشارات بهجت. گفتند نداریم. انتشارات بهجت از آن کتاب فروشیهای دوست داشتنی قدیمی است. بی سر و صدا و هیاهو... سالهاست حوالی دو راهی یوسف آباد روی پای خودش ایستاده (چشمش نزنم!) به خاطر من با انبار تماس گرفتند و چند جای دیگر شاید یک نسخه مانده باشد که نمانده بود. فهمیدم انتشارات نیلوفر آن را چاپ میکند. رفتم دنبالش. مترجم: م.طاهرنوکنده؟!!! دختر فروشندهی شهر کتاب که تردیدم را دید، کلی تعریف کرد که مترجمش حرف ندارد شک نکن. خواستم بگویم خانوم قهرمان قد سن ما تجربه دارد اما فکر کردم چرا یک مترجم بینام و نشان نباید خوب باشد؟ شاید من نمیشناسماش... کتاب را خریدم... میخواهم اولین پاراگراف، از اولین صفحهی داستان را برایتان بگذارم... تا... تایش بماند برای بعد از خواندن این دو پاراگراف:
ابریشم. م طاهر نوکنده: با اینکه پدرش آیندهی درخشانی را، در ارتش، برایش در سر پرورانده بود، هروه ژونکور برای تامین گذرانِ زندگی کارش کشید به شغلی نا معمول که، از طعنهی کم نظیر روزگار، با او غریبه نبود، پارهای تا آن حد دلپذیر تا خیانت کند به یک لحن مبهم زنانه.
ابریشم. دلآرا قهرمان: هرچند پدرش مایل بود که او در ارتش به مقامی بالا برسد، هروه ژُنکور موفق شده بود به طریقی نامانوس زندگی خود را تامین کند، شغل او با طنزی خاص، بی ارتباط به خطوط دوستداشتنی و اندکی زنانهی چهرهی او نبود.
فکر میکنم میزان سرخوردگی و ناراحتی من از کلاهی که سرم رفته در همان جملهی آخر ترجمهی اول پیداست (خدایی، وجدانن اگه ترجمهی پایینو نخونید معلوم هست بالایی چه کوفتی رو میخواسته توضیح بده؟!)
اینها را گفتم که بدانید تجربه خیلی بیشتر از این حرفها ارزش دارد وگرنه این روزها با گوگل ترنسلیت هم میشود رمان ترجمه کرد و تازه یک درام اندوهناک را به داستانی طنز تبدیل کرد! افسوس که همه چیز در کشور ما اسیر رابطه است و حتی اگر جایی برای نقد و بررسی جدی ترجمهها وجود داشت، قطعن رفاقتها و رابطهها و ضابطهها مانع میشد که بازهم نتیجهی صادقانهای گرفت...
۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه
یه قاشق ینی یه لیس!
خیلی وقتا شده که دوست داشتم بیام بنویسم بچه داری چقدر سخته... مخصوصن اون وقتایی که یه چیزی از نفسک مینویسم... کلی شر میشه و لایک میخوره و همه قربون صدقهی بچهها میرن. دوست دارم بنویسم نفسک گاهی چقدر منو اذیت میکنه... البته بدون شک، تنها بودنِ من و این ماجرای تک والدی خیلی موثره... روزها و شبایی هست که آرزو میکنم کاش کسی رو داشتم که چند ساعت با خیال راحت میذاشتمش پیشش و برای ساعتهایی فقط مال خودم بودم... بدونم گریه نمیکنه... بیتابی نمیکنه... حقیقت اینه که بچههای ما هرجوری که بشن ما باعثش شدیم... اگر بچهای مثل نفسک لوس و وابسته بار میاد این تقصیر اون طفل معصوم نیست... من بلد نبودم... من اینجوریاش کردم... گاهی برای مشق نوشتن ساعتها گریه میکنه... مشاور میگه باید مثل مجسمه باشم... انگار هیچ صدایی رو نمیشنوم... ولی فقط مادرا میدونن که جیگرگوشهاتون... تمام زندگیتون گوله گوله اشک میریزه ینی چی؟ و چقدر براتون سخته که اهمیت ندید... و خب... متاسفانه من محکم نیستم...
حالا مدتیه برنامهی "جو فراست" رو میبینم. گاهی نفسک هم میاد میشینه و با من نگاه میکنه... مادرایی رو میبینم که اونقدر از دست بچههاشون خسته شدن که گریه میکنن و میگن ما عاشق بچهمونیم اما دیوونه شدیم از دستش... از وقتی اونا رو دیدم یه کمی خودمو بخشیدم... چون فکر میکردم من بدم... فهمیدم من تنها نیستم... صبحهایی بود که باید برای رفتن سرِکار حاضر میشدم... دیرم شده بود و نفسک فقط به خاطر جورابش ساعتها گریه میکرد... و بعد وقتی تنها میشدم... با لباس و کیف و کوله... همونجا پشت در، مینشستم رو زمین و گریه میکردم... کلی مادر مثل من هستن که درمونده میشن و واقعن مقصر نیستن... ما بلد نبودیم... فقط همین...
اینایی که نوشتم دیالوگهامون موقع دیدن این برنامهاس... ولی نه تو یه روز...
_ مامان اصن چرا اینو نگا میکنی؟
_ چون به مامانا یاد میده چجوری با بچههای ناسازگار رفتار کنن...
_ من که خیلی بچه ی خوبیام...
_ نگا کن... الان این برنامه راجع به بچهایه که غذاشو نمیخوره...
_ (جیغ و داد) نه خیرم من خیلی خوب غذا میخورم! (کمی بعد وقتی میبینه جو فراست چی به مادر یاد میده) ببین! این هیولاس! اگه تو با من از اینکارا بکنی من بدتر میشم... من بدتر میشم!
مدتیه نصفههای شب میاد تو تخت من میخوابه و میگه تو خواب راه میره! جو فراست داره به یه مادری یاد میده چجوری کوتاه نیاد و بچه رو به زور هم که شده باید وادار کنه سرجاش بخوابه.
_ من از جو فراست متنفرم! بچه باید مادرشو بغل کنه! اصن تو نباید اینا رو نگا کنی... جو فراست حتی بلد نیست فارسی حرف بزنه!!
جو فراست داره در مورد مقدار غذای لازم برای بچههای هشت ساله توضیح میده و به بستنی که میرسه میگه یه قاشق.
_ اصن این هیچی حالیش نیس! من عاشق بستنی نسکافهای ام... اگه یا گاز بزنم بندازم دور خوبه؟ یه قاشق ینی یه لیس! ینی یه لیس! خیلی بدجنسه!
برنامه تموم شده... من دارم بلند میشم میگم: باید بگردم این جو فراست رو پیدا کنم ببینم میاد کمک کنه بهم... واقعن لازمه!
_ مامان به خاطر خودت میگما! خونهی ما خیلی کوچیکه! فقط دو تا اتاق داریم! حتی حیاط نداره... بعد بیاد ببینه ضایع میشی!!
وسط برنامهها داره تبلیغ برنامهی جو فراست رو میده. میگه: "جو فراست راهنمای خانواده!"
نفسک: جو فراست هیولای خانواده! جو فراست از بین برندهی خانواده! جو فراست بدجنس خانواده!!
۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه
عشقِ عجیب و غریبِ مامانا
یه روزی یه چیزی نوشتم راجع به عشقِ عجیب و غریبِ مامانا به بچههاشون... یادمه یه سریال پلیسی خوب و جذاب بود... یه جایی پلیس زن گیر قاتل افتاد... وقتی نجاتش دادن و همکارش رفت ازش پرسید خوبی؟ خیلی ترسیدی؟ گفت... گفت: آره ترسیدم... خیلی ترسیدم... اما نه برای خودم... اون لحظه فقط فکر میکردم بعد از من جاشوا (پسر کوچولوش) چی میشه؟.......................
حالا من خوبم... شاید سالهای سال هم زنده و سلامت باشم... اما از وقتی مادر شدم... مرگ برام یه تصویر دیگه پیدا کرده... مرگ دیگه یه موجود سیاه و ترسناک نیست... دردش دردِ یه دنیای ناشناخته نیست... دردِ یه بچه اس... بچهای که از خودت بیشتر دوسش داری.... بچهای که بهت نیاز داره... بچهای که خیال میکنی هیچکس بهتر از تو نمیشناسدش... و یاد مرگ... فکر مرگ... فقط بهت یادآوری میکنه که بعد از من این بچه چی میشه؟ کی قدِ من دوستش داره؟
روزی هزار بار هم که دعواش کنی... فکر این که یکی جز تو سرش داد بزنه دیوونه ات میکنه... کی قدِ تو صبوری میکنه باهاش....
از سر شب دارم میبوسمش و هی باهاش حرف میزنم... راجع به خوراکیهایی که دوست داره به مامان گفتم... به پدرش زنگ زدم... برای اولین بار بعد از جدایی مون ده پونزده دقیقه با هم حرف زدیم... که حواست باشه... تو این سه روز بیا... ببرش بیرون... مراقبش باش...
حالا... فقط به تو فکر میکنم بچه...
هی! نفسِ مامان... همیشه خوب باش... دست کم تو خوب باش...
من تنهام؟!
امروز صبح وقت داشتم. یه راست رفتم دفتر ریاست. ولی منشی گفت کسی با من تماس نگرفته. با منت یه برگه بهم داد که حالا بروپذیرش بگو یه دکتر ویزیتت کنه. بهش گفتم من اینجا نیومدم تا هر دکتری ویزیتم کنه. میشینم تا رئیس بیمارستان آقای کاف زنگ بزنه... نشستم... شنیدم مردی که کنار میز منشی واستاده یواشکی بهش گفت من ف رو میشناسم دوست و همکلاسی پسر کاف بوده بعد باز پچ پچ کردن... با جایی تماس گرفت. بعد یه خدماتی اومد. بهش یه برگه داد و گفت ایشون رو هرجا لازمه همراهی کن... کلی عذرخواهی کرد. تقریبا حتی تا وقتی وارد راهرو شده بودم داشت عذرخواهی میکرد که نشناخته و حواسش نبوده...
رفتیم برای نوار قلب و بعد رفتیم اتاق دکتر. بهش گفت ایشون از دفتر ریاست اومدن برای دکتر ی. اولین نفر صداشون کنید. اولین نفر رفتم تو. حرف زدم... نوارهای قدیم و جدید رو دید و تند تند شروع کرد به نوشتن... و بعد سرشو بلند کرد گفت فردا میایی بستری میشی... یه شب زودتر محض اطمینان. پس فردا عمل میشی و یه روز بعد هم میری خونه... گفت همه چی سادهاس... نه جای زخمت میمونه نه عمل خطرناکیه... یه درصد امکان بلاک قلبی (گمونم تو مایههای بلاک همین پلاس خومونه) داره که ناچار میشیم نمیدونم چیکارش کنیم و من سعی میکنم اون یه درصد اتفاق نیافته... اگر پس فردا نشه دیگه من به این زودیها نیستم... طبیعتن هرچی گفت گفتم چشم. بعد رفتم جایی که برگهها رو پر کنم... مقدمات بستری شدن و اطلاعات لازم و ....
مثل بچهها دوست داشتم یکی بغلم کنه... یکی بهم بگه نترس... دستمو بگیره... میدونستم چیزی نیست... میدونستم همه چی روبراهه... اما ترسیده بودم... شاید چون بهم گفته بودن سرش خیلی شلوغه و زودتر از یکی دوهفته بهت وقت عمل نمیده و همه چی یههویی شده بود...
از بیمارستان اومدم بیرون... با یک حس عظیم خلا... دوست داشتم یکی بهم بگه بیا بریم کافه... بیا بریم یهکمی حرف بزنیم... یه رب بعد جلوی در خونه بودم و هنوز فکر میکردم معجزه میشه... من تنها نیستم... من تنها نیستم... اما اومدم خونه... سکوت... واستادم پشت پنجره... یه وانتی داشت پشت بلندگو داد میزد: آهن آلات و ضایعات خریداریم... منم داشتم همراهش هقهق گریه میکردم... بلندبلند... انگار کن تو بلندگو...
۱۳۹۱ دی ۱۲, سهشنبه
من چقدر؟!
مادرش عادت داشت هرچند وقت یکبار خانوادهاش را دعوت کند. خانوادهی پدرش جز برای مراسم خاص نمیآمدند. ولی به هر حال فرقی نمیکرد. مهمان هرکسی که بود ما باید میرفتیم کمک. همسر برادرش همیشه میگفت دوست داشتم عروس بعدی پررو باشد... یکجوری که انتقام من را هم بگیرد، اما تو از من هم بیچارهتری... اگر ظهر مهمان داشت باید شب قبل میرفتیم. صبح زود بیدارمان میکردند. با سر و صدای رادیو و تلوزیون و غرولندهای پشت در... میرفتیم تند تند چایی چیزی به عنوان صبحانه میخوردیم و شروع میشد... بشور... پاک کن... خرد کن... سرخ کن... از هشت و نه صبح دیگر سرپا بودیم تا هروقت مهمانها بودند... که گاهی به شام و شب هم میرسید. آن وسطها، وقتِ غذا خوردن، گاهی مینشستیم. گاهی هم ایستاده توی آشپزخانه غذا میخوردیم... دوست نداشت وقتی مهمان داشت ما چیزی بخوریم، استراحت کنیم یا بشینیم به صحبت قاطی بقیه... مدام بلندمان میکرد: چای بریزید دوباره... زیردستیها پر شده خالی کنید... میوه بگیرید... غذا که میخوردیم باید ساعتها برای شستن و خشک کردن ظرفها و چیدنشان توی کابینت وقت میگذاشتیم. بعضیها را هنوز توی کارتن نگه میداشت اصرار داشت که بگذاریم سرجایشان... با وجود تمکن مالی و درآمد ماهانه و ملک و املاک و فیس و افادهی آنچنانی، وقتی کسی نبود، ظرف استیل استفاده میکردیم. بشقاب... پیاله... همه چیز استیل بود. برای همین باید بعد از رفتن مهمانها ظروفِ چینیِ از مد افتادهی لبپر شده را مثل گنج برمیگرداندیم سرجایشان... اوایل بعد از هر مهمانی تا صبح از پادرد نمیخوابیدم و نمیدانستم چرا... پاهایم را توی بغلم جمع میکردم... دراز میکردم... هرکاری که میکردم دردش سرجایاش بود و خوب نمیشد... به خودم میگفتم لابد پوکی استخوان زودرس گرفتهام... چند ماهی گذشت تا فهمیدم این دردها همیشه بعد از مهمانیهایش میآیند حساب کتاب که کردم فهمیدم دلیلش این است که در بهترین حالت هفت - هشت ساعتی سرپا هستم... یکشب که از درد نمیتوانستم بخوابم برای پدر نفسک تعریف کردم... اولین بارم بود... هیچوقت راجع به هیچچیزی حرف نمیزدیم خصوصن اینجور چیزها که عصبانیاش میکرد... خونسرد گفت: خب مسکن بخور! دلم میخواست بگوید میفهمم... به خاطر من تحمل کن... میفهمم... سخت است... اصلن همان میفهمم هم کافی بود... اما نمیفهمید...
بعد از اینهمه سال یادم رفته بود... تا همین دیشب... مهمانی بودم... حوالی 4 رفتم برای کمک... برق رفته بود و همه چیز یکی دوساعتی روی هوا بود و از برنامه عقب افتادیم... بعدتر که کارها تمام شد، به حرکات موزون و شیطنت گذشت... حتی یادم نمیآید یک دقیقه نشسته باشم... حوالی دو شب بود که آخرین مهمان رفت و من از خستگی، شب همانجا خوابیدم. خوابم نمیبرد. نه به خاطرِتاثیر نوشیدنی... یا آن تخت خوابِ خوشگلِ غریبه... یا بالشهای نرم ولی ناآشنا... پاهایم درد میکرد... از درد جمعشان میکردم... خم و راستشان میکردم... فایدهای نداشت... درد امانم را بریده بود... و ناگهان گذشته، در نور قرمزِ اتاق، جلوی چشمانم جان گرفت... همهی آن شبهای صبح نشدنی... آن دردها، تحقیرها، توهین ها و دلشکستگیها...
بعد... در آن سکوت... در تمام آن لحظاتِ دردناک و عذابآور یادم افتاد که حالا من چقدر خوشبختم... حالا من چقدر... چقدر...
اشتراک در:
پستها (Atom)