۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

زِرزِرای الکی!*

من می‌گم واسه یکی تب کن که برات بمیره... حالا اگه اصرار دارید مثل قدیمی‌ها واسه یکی بمیرید که تهش براتون تب می‌کنه، میل خودتونه... ولی تروخدا شمایی که واسه اونی می‌میری که برات تب هم نمی‌کنه... جای این همه نک و نال، بمیر تمومش کن دیگه!
" این چه جور جفاییه که دیگه جفا نمی کنی؟"*


*الکی. نامجو

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

وقتی ما زن‌ها حرف می‌زنیم...


وقتی یکی باهاتوت درددل می‌کنه... راه حل نشونش ندید... نصیحتش نکنید... حتی اگر چرت می‌گه بذارید بگه... فقط بذارید بگه... اما اگه براتون مهم نیست، یه ضربه هست که می‌شه زد بهش و کارو تموم کرد... کشتش حتی! اونم اینه که بگید تو چرا این‌قدر از دعوا خوشت میاد... یا مثلن بگید اصلن بهت نمیاد این‌قدر بد بشی... یا بدتر از اون بگید من درک نمی‌کنم چرا؟! 
خب چی چرا؟! داره تعریف می‌کنه... فقط داره تعریف می‌کنه... داره غر می‌زنه... حتی شاید بگه می‌خواد یکی رو بکُشه... نمی‌کُشه که... می‌کُشه؟!

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

تردیدِ ابدی

امروز خواستم بیام و این‌جا بنویسم که این‌همه روز از سرِ کار رفتنم می‌گذره و من هنوز نتونستم با هیچ کس دوست بشم. یه دختره هست که عاشق حرف زدنشم... یکی شون هست که همه ازش حساب میبرن... یکی از آقاها... یکی از خانوما...
ولی درست وقتی که خواستم همینا رو بنویسم متوجه شدم که من نخواستم با کسی دوست بشم. هیچ وقت من باکسی دوست نمی‌شم. همیشه آدمان که با من دوست می‌شن... آدمان که میان جلو... آدمان که می‌خوان و به من نزدیک می‌شن... من هیچ وقت عرضه نداشتم دوست پیدا کنم... هیچ وقت شهامت نزدیک شدن به آدم‌ها رو نداشتم. همیشه مردد بودم. همیشه مردد هستم. گمونم اگر این یه نخود جذابیت ظاهری رو هم نداشتم لابد یه بیچاره‌ی تنها و بی کسی می‌شدم که تو کتابا ازش بنویسن... یه کتاب بود که خیلی دوسش داشتم... بعد یه مقدمه‌ی محشر داشت از زندگی نویسنده‌ی بی‌سواد و عجیبش که روزای آخر عمرش، دوست داشته زودتر بمیره و فقط تو خیابونا راه می‌رفته و می‌گفته: خدا دلت برام بسوزه... 
نمی‌دونم چرا منو یاد خودم می‌ندازه...