۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

من خالی از عاطفه و خشم؟!

می‌گوید رفیقیم. دوستیم. تو بگو من چکار باید بکنم. من اما گیجم. حتی نمی‌توانم درک‌اش کنم. رابطه‌ی جدیدی را شروع کرده، در عین حال، رابطه‌ی قدیمی را تمام نکرده است. می‌گوید کم‌رنگش کردم. خودش کم‌کم می‌فهمد! استدلالش هم این است که این‌طوری آن طرف کم‌تر آسیب می‌بیند! 
نمی‌توانم این عدم صداقت را درک کنم. می‌گویم: من همیشه وقتی کسی را نخواسته‌ام گفته‌ام و تمامش کرده‌ام. می‌گوید: سخت است... نمی‌شود... نمی‌توانم... می‌گویم خب برای من هم سخت بوده‌است حتی گاهی شهامت مکالمه‌ی رودرو را نداشته ام و دورادور تمامش کرده‌ام. اما تمامش کردم... 
می‌گوید: این عدم صداقت نیست. دروغی نگفته‌ام. فقط بعضی چیزها را نگفته‌ام! تو به آن طرف رابطه فکر نکردی که چقدر اذیت می‌شود... بی‌رحمی است! آدم کم کم برود بهتر است!
می‌گویم: چرا این‌جوری نگاهش می‌کنی... چرا به خودت نمی‌گویی آن طرفِ رابطه حق دارد صداقت ببیند... حق دارد بداند طرفش دوستش ندارد یا به هر دلیلی رابطه‌ی جدیدی را شروع کرده است... کم‌رنگ ینی چه؟ زنگ نزنی... تماس‌هایش را یکی در میان جواب بدهی... بدخلقی کنی... که کم‌کم رفته باشی؟!
بر موضع‌اش پافشاری می‌کند. من هم اصرار نمی‌کنم...
اما یک چیزی را می‌خواهم این‌جا و برای ابد ثبت کنم: با من از این کارها نکنید. نیازی به این قایم‌موشک‌بازی‌ها نیست. من بی‌رحمی صادقانه را به دلسوزی‌های ریاکارانه ترجیح می‌دهم... این از من!

۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

طعمِ تلخِ حقیقت

می‌گویند وقتی می‌خواهی از موضوعی دفاع کنی، فکر نکن همه‌ی حقیقت پیشِ توست... حواس‌ات باشد که شاید بخشی از حقیقت در دست‌های طرف مقابل مانده باشد! وقتی مشکلی پیش می‌آید به خودتان و آن‌طرفِ رابطه فرصت بدهید. عصبانی نشوید. فوری قضاوت نکنید. بگذارید از خودش دفاع کند... توجیه کند... حرف بزند... اجازه بدهید زمان بگذرد. خشم و ناراحتی کم‌رنگ شود و کمی منطق جایش را بگیرد. ولی هرچیزی در زمان خودش موثر است. مثلن بیست و چهار ساعت زمان دادن برای رفع یک سوتفاهم، برای یک توضیحِ ساده، خوب است. کافی‌ست. حالا اگر شد چهل و هشت ساعت دیگر به حرفایش گوش ندهید. دیگر برای‌تان مهم نباشد که چقدر باورپذیر است و چقدر باورپذیر نیست. درست است که زمان خیلی چیزها را حل می‌کند... اما ارزش خیلی کارها را هم از بین می‌برد... مثل این است که فرصت داده باشید یکی به ناراحتی شما گفته باشد بی‌خیال! بعدن حلش می‌کنم!

پ.ن: این ماجرای حقیقت یه آیینه بود افتاد شکست و هرتیکه‌اش دست یکیه از کجا اومده؟ کسی یادش هست؟!

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

من خوبم. من خوابم!


شوهر دخترخاله‌ام تعریف می‌کرد که یه شب دخترخاله‌ام از خستگی رو کاناپه خوابش می‌بره، بچه بیدار می‌شه. صداش می‌کنن که پاشو بچه‌ات داره گریه می‌کنه. بلند می‌شه... کوسن رو از کنارش برمی‌داره تو بغلش تکونش می‌ده و پیش‌پیش می‌کنه و بعدش دوباره چپه می‌شه و می‌خوابه!

حالا شده حکایت من. از وقتی می‌رم سرکار، دوازده نشده تو رختخوابم... اما خواستم اطلاع بدم یازده به بعد بیداریم واقعی نیست. مجازیه! مثلن اگر آن لاین بودم باهام حرف نزنید خوابم! یا اگر بین یازده شب تا 6 صبح پست زدم جدی نگیرید! من خوابم! 

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

وقتِ گلِ نی!

اگر آدمی را تحت فشار گذاشتید... اگر مدام سوال و جوابش کردید... اگر از قهر و تهدید به رفتن حرف زدید... اگر ترس نبودن‌تان را چماق کردید روی سرش و... و یک روزی... خیانت کرد، دروغی گفت یا چیزی را پنهان کرد، تمامش کنید... اما یادتان نرود که ترس دلیل خوبی برای دروغ گفتن است... روش‌تان را عوض کنید...
اگر آدمی را آزاد گذاشتید... بدون سوال... بدون جواب... بدون تهدید... حتی با پذیرفتن کم و کسری‌هایش... نبودن‌هایش... کمبودهایِ یک رابطه‌ی نرمال... و... و یک روزی... خیانت کرد، دروغی گفت یا چیزی را پنهان کرد، تمامش کنید... اما یادتان نرود که همه‌ی آدم‌ها نامرد و ناسپاس نیستند... روش‌تان را عوض نکنید... 
یه روزِ خوب میاد!

۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

ماه مهر... ماهِ تو

هر سال برای نوشتن از هم‌چین روزی کم میارم... هرسال فکر می‌کنم کاش مادر بهتری بودم... هرسال بیش‌تر عاشقت می‌شم و هرسال نگرانیم برای آینده‌ات بیش‌تر می‌شه...
گاهی‌وقتا فکر می‌کنم اصلن شبیه مادر و دخترای دیگه نیستیم. تو از سر و کول من بالا می‌ری... از من نمی‌ترسی... اغلب حرفمو گوش نمی‌دی... به خودم می‌گم چجوری شد که هم‌چین بچه‌ای شدی... پس چرا مامانای دیگه این‌قدر خوب به اوضاع مسلطن... 
اما... اینا مال بعضی وقتاس... باقیِ وقتا... به این فکر می‌کنم که چقدر دوستیم... که هرچی... هراتفاقی که برات بیافته و هرکاری که بکنی رو میایی بهم می‌گی و از من نمی‌ترسی... اگر یه روز از مدرسه بیایی و از سر و کول هم بالا نریم غر می‌زنی که امروز اصلن همدیگه رو بوس نکردیم... به این فکر می‌کنم که با همه‌ی لوس بازی‌ها و تنبل بازی‌هات، چقدر مهربونی و حواس‌ات هست که من ناراحت نشم... این‌جوری می‌شه که به خودم می‌گم... بذار من با مامانم... با همه‌ی مامانا فرق کنم... مهم اینه که ما همدیگه رو دوست داریم... مهم اینه که ما با هم دوستیم...
کاش تا تهش دوستت بمونم...
الان و در این لحظه... (نه صبحِ روزِ بیست و ششمِ مهرماه که تو دنیا اومدی) فقط همینو می‌خوام...
"تولدت مبارک نفسم"

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

یک زنِ خوش‌بخت


حالِ بدی دارم. نفسک تازه از راه رسیده است. مرا می‌بیند که دولا دولا راه می‌روم. دردِ بدی دارم. چندماهی است که این درد را تجربه می‌کنم. گفتند شاید کیست داری... ولی سونوگرافی چیزی را نشان نداده است. زانو زده‌ام روی زمین. یک بالش را بغل کرده‌ام و مچاله‌طور، پیشانی‌ام را چسبانده‌ام  به فرش. دورم می‌چرخد. نمی‌خواهم نگرانش کنم اما درد بیش‌تر از این حرف‌هاست. "کجات درد می‌کنه؟ دلت؟ چرا؟ می‌خوای برات آب بیارم؟"  نمی‌شود به بچه بگویم پریود شده‌ام. به جایش  می‌گویم بذار مامان کمی همین‌طوری بخوابه... چشم‌هایم را می‌بندم. صدای پایش را می‌شنوم که می‌رود و می‌آید و یک کارهایی می‌کند. چشم که باز می‌کنم دورم پر از کوسن است. یک لیوان آب توی سینی. گوشی‌هایم را آورده کنارم. کنترل تلوزیون را هم. پتوی کوچک خودش را رویم می‌اندازد. دو تا کتاب، از کتاب‌هایی که روی تخت‌خوابم و کنار بالشم توی اتاق بوده را هم آورده است.  "یک زنِ بدبخت" براتیگان را باز می‌کند. مکث می‌کند: "مامان این شکل نداره ها! دوسش داری؟" سر تکان می‌دهم. کنارم دراز می‌کشد بلند می‌خواند: ی ِ ک... زَ ن ِ ... بُ.. بَد... نه صبر کن الان میام حالتو خوب می‌کنم!
کتاب را پرت می‌کند و می‌دود به اتاقش... وقتی برمی‌گردد، کتابِ "پونی‌های من زرنگند" توی دستش است. بلند بلند شعر می‌خواند و گاهی وسط‌هایش دست می‌کشد به موهای من... 
درد هنوز سرجایش است. اما دارم لذت می‌برم... نمی‌توانم بغلش کنم حتی... اما روی ابرهام... عمرن بفهمید!

۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

منِ مغرورِ ابله!

خیلی جدی و خیلی محکم نوشته بودم آدم بی‌خیالِ رفاقتِ چندین و چند ساله بشود بهتر است تا این‌که فلان ماجرا را تحمل کند... عصبانی بودم. می‌دانستم همه چیز برایم تمام شده است. دیگر دوست نخواهیم شد. من آدم کینه‌ای نبودم و نیستم اما می‌دانستم که دیگر اعتماد و صمیمیت ما از بین رفته است. خشم و اندوه تمام روز همراهم بود. به تلفن‌هایش جواب ندادم. گفتم بیرونم... فکر کردم مهم نیست که بداند از چه چیزی ناراحتم... مهم این است که در ذهن من قاضی رای‌اش را صادر کرده است!
رفتم بیرون. به خانه که برگشتم پشت در منتظرم بود. نمی‌خواستم ببینم‌اش... نمی‌خواستم حرف بزنیم... اما از یک شهر دیگر... بکوبی خودت را برسانی... پشت در منتظر مانده باشی...
تمام چند ساعت را فقط گفت ببخشید. اشتباه کردم. هیچ دلیلی نداشت جز این که اشتباه کرده است. هزار بار گفت ببخشید، اشتباه کردم... اشتباه کردم... ببخشید... 
من اما دیگر یادم نبود که چکار کرده است... تمام مدت به این فکر می‌کردم که روبروی من نشسته و با شهامت می‌گوید هیچ دلیلی ندارم... هیچ توجیهی ندارم جز این که اشتباه کردم... ببخش... ببخش... و من هرگز... هرگز... در زندگی‌ام این‌قدر شهامت نداشتم... اشتباه کرده باشم و اعتراف کنم و بدون این که توجیهش کنم و دنبال مقصر بگردم، رفته باشم و صاف توی چشم‌های طرف گفته باشم ببخشید...
بخشیدم و گذشتم... آشتی کردیم... مردد و بی‌اعتماد بغلش کردم. گفتم باز رفیقیم... و یادم رفت که چقدر از دستش ناراحت بوده‌ام. اما یادم نرفت که من بلد نیستم... منِ مغرورِ ابله! ببخشید گفتن بلد نیستم. گفتنِ این حرف چقدر برایم سخت باشد خوب است؟!

۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

آدم باید برای دوست داشتن، دلیلِ حسابی داشته باشد

مهمون دارم. تو سر و صدای شوخی و خنده‌ی بچه‌ها، می‌رم که نفسک رو بخوابونم. می‌بوسمش و می‌خوام از کنار تختش بلند شم که می‌گه: مامان باباجون به من گفت من مامانتو خیلی خیلی دوست دارم. فقط چون تو بچه‌امی تو رو چندتا بیش‌تر دوست دارم. چرا تو باباجون رو دوست نداری؟
همون جوابی که هزار بار بهش دادمو می‌دم: منم بابا جون رو دوست دارم عزیزم. اون پدر توئه...
شونه می‌ندازه بالا و با یه حالت کلافه‌ای نفس می‌کشه و می‌گه: نه به خاطر این‌که بابای منه. این‌جوری قبول نیست!
می‌گم خیله خب دوسش دارم چون یه روزی شوهرم بوده... خوبه؟!
می‌گه: آره. دوست داشتن باید دلیلش این‌جوری باشه نه این‌که بگی چون یه نفر بابای یه نفره!


پ.ن: آخ بچه... بچه... من تو رو نداشتم چی‌کار می‌کردم؟!