۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

عروسِ آتش

گاهی تو را تصور می‌کنم که با آتش می‌چرخی... می‌چرخی و فریاد می‌کشی... حتی انگار صدای جیغ‌هایت را می‌شنوم... همیشه لبخند می‌زدی و خوش اخلاق بودی. در عکس‌هایی که از تو دارم هم خندیده‌ای با همان شرم دوست داشتنی‌ات. دلم می‌خواست می‌توانستم از تو بپرسم چرا؟! چقدر اذیتت کرده‌بودند؟! چقدر سیر شده بودی که "آتش" را ترجیح دادی؟...  نیستی و دلم می‌سوزد... برای شادی که نداشتی... برای آن هفده روز که در بیمارستان به زور زنده نگاهت داشتند و توی هی بیشتر زجر کشیدی... گاهی وقتی یادت می افتم که جلوی آیینه ایستاده‌ام... نیمه عریان... می‌خواهم از اسپری و مام استفاده کنم... دستم را بالا که می‌برم... یاد زیر بغل‌های سیاه شده‌ی تو می‌افتم... یاد جزغاله شدنت... ناخودآگاه دست‌هایم را می‌اندازم و به بدنم فشارشان می‌دهم. انگار کن بخواهم به زور خاطره‌ی سیاهی‌ها را پاک کنم...
امشب یادت افتاده‌ام. خیلی شب‌ها به تو فکر می‌کنم. اما امشب یک جور دیگر است. چرایش بماند... کلاس دوم راهنمایی بودیم. دوازده سال‌مان بود. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر بچه بوده‌ایم و برایم عجیب است که همه به ما به چشم زنانی کامل نگاه می‌کردند. تقصیرِ مقنعه‌ها بود و آن مانتوهای گشاد و بلند. که ما را از کودکی‌مان جدا می‌کرد. دست‌هایت همیشه نم دار بود. می‌گفتی ارثی است. وقتی پای تخته می‌رفتی کافی بود انگشت بکشی به تخته، یک ردِ خیس باقی می‌ماند که دوستش داشتم. برمی‌گشتی، با هم به ردِ دستانِ تو می‌خندیدیم. درس‌خوان نبودی. نمره‌هایت افتضاح بود. من که دوست خوبت بودم فقط حدس می‌زدم که وضع مالی خوبی نداری. نمی‌دانستم اوضاع خانواده‌ات این‌قدر بد است. خب... تقصیر من نبود... سال‌های آغازین نوجوانی بود و من و تو غرق رویاهای کودکانه... فرصتی برای کنکاش نبود. لحظه مهم بود...
سال بعد تو به مدرسه نیامدی. فکر کردم که مدرسه‌ات را عوض کرده‌اند. تعجب نکردم. آدرس و شماره‌ای هم از تو نداشتم... یادت هست؟ آن سال‌ها اگر با دوستت بیش‌تر از درس و کلاس صمیمی می‌شدی باید تاوان پس می‌دادی! از طرف اولیای مدرسه و والدین خودت سوال و جواب می‌شدی و تهش هرچه که بود تو محکوم بودی...
اواخر سال بود... همسایه‌تان را دیدم. دوست مشترکی که در مدرسه‌ی دیگری بود... او برایم تعریف کرد... و من شوکه شدم... گریه کردم... پدر و مادرم برای اولین بار در آن سال‌ها درک کردند و اجازه دادند من به خانه‌ی شما بیایم... مادرت گریه می‌کرد و حرفی نمی‌زد... همه‌ی حرف‌ها را همسایه‌تان گفت... یا شاید خاله‌ات بود... یادم نیست...
اسمش "کمیته" بود. هیولا بود برای‌مان! همین‌قدر که این روزها از این‌ها می‌ترسند... ما صد برابر از آن‌ها می‌ترسیدیم... چون به ناسزا که ختم نمی‌شد... مثل ماجرایِ تو... سیزده سالت بود... تو را کنار دریا گرفته بودند... با او که هفده سالش بود قدم می‌زدی... نمی‌دانم چقدر اعتراض کردی... چقدر کتک خوردی... اما می‌دانم که بله گفتن یا نگفتن‌ات مهم نبود... عقد می‌کردند! عروس شده بودی اما بی آبرو... سیاه پوش... پسرک چیزی نداشت... محصل بود. مجبور بودی بروی خانه‌ی آن‌ها... بلافاصله هم بچه‌دار شده بودی... خودت بچه بودی... مگر آن‌موقع‌ها من می‌دانستم که بچه چجوری درست می‌شود که تو بدانی؟!!

پسرکت هفت ماهه بود که خودت را آتش زدی... خانوم همسایه گفت که شوهرت عذابت می‌داده... جایی برای بازگشت هم نداشتی... خانه‌ی کوچک و محقرتان گواه همه چیز بود... با جزییات تعریف کرد و من گریه می‌کردم... شوهرت را نفرین می‌کرد و من به هیولاهایی فکر می‌کردم که در پاترول‌های سفید و سبز می‌گشتند و ما از دیدن‌شان وحشت می‌کردیم... صورت‌هایی که یک اخم بزرگ بود و ریش!
خجالت می‌کشیدم که تنم مورمور می‌شود و لرز کرده‌ام... از زیر بغل های سیاه‌ات گفت که وقتی پزشکان مجبورت می‌کردند راه بروی، نمی‌شده کسی زیر بغلت را بگیرد... که هر روز می‌پرسیدی یعنی خوب می‌شوم؟!
راستی دوست داشتی خوب شوی؟ پشیمان شده بودی؟ دوست دارم جوابت نه باشد... که نفس راحتی بکشم و تو را دیگر نبینم که با آتش می‌چرخی... جیغ می‌کشی... و نگران می‌پرسی خوب می‌شوم؟!!

پ.ن: اون‌وقت ممکنه خدایی باشه و لیدا رو نفرسته بهشت؟!

۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

باز خواهیم گشت!

گمون می‌کنم این تابستون کم‌تر از همیشه خونه بودم... کلی سفر رفتم... شهرهای ندیده رو دیدم و مهمونی‌های نرفته رو رفتم... به نظرم بزرگ‌ترین حسن تنهایی اینه که خودتی که برای خودت تصمیم می‌گیری... لازم نیست برای سفر رفتن رضایت کسی رو جلب کنی... حتی لازم نیست مسئولیت دل‌تنگی کسی رو دوش‌ات باشه...  یه چیزایی هست که به هیچ قیمتی حاضر به از دست دادن‌شون نیستم. یکیش همین آزادیه...

پ.ن: به دلیل پیش‌آمدن سوتفاهم، اصلاح می‌شود: وقتی این‌جا رو آپ کردم در واقع تازه رسیده بودم اصفهان و امروز صبح برگشتم تهران.. در نتیجه الان برگشتم خونه! 

۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

و سرانجام، چیزهای مهم!

آدم‌ها برای جور شدن با هم، باید مهم‌ها و غیر مهم‌های‌شان یکی باشد... یا دست کم نزدیک به هم باشد... نمی‌شود چیزی برای تو مهم باشد و برای آن طرف مهم نباشد... جور در نمی‌آید... 
همیشه دلیلی برای تمام شدن یک رابطه وجود دارد. ولی فقط گاهی پیش می‌آید که تو از خودت بپرسی واقعن من مقصر بوده‌ام؟ مثل وقتی که داری چیزی را تعریف می‌کنی... بعد بگویی آن گوشی شارژ نداشت... از آن یکی خطم تماس گرفتم و حرفت را قطع کند که آن یکی خط؟ مگر تو خط دیگری هم داری؟ و تو یادت بیایید که تا حالا از آن خط چیزی نگفته‌ای... خب پیش نیامده... ولی دیگر نمی‌شود آن طرفِ ماجرا را راضی کرد. وقتی زل زده به چشمهایت و با عصبانیت می‌گوید: "خب کی می‌خواستی به من بگی؟ چند ماه باید می‌گذشت که من بدونم؟"  و تو خیلی صادقانه بگویی: فکر می‌کردم مهم نیست... خط اصلیِ من...
"دیگه فایده نداره" این را آن طرفِ ماجرا بگوید و تهش هم بگوید: تقصیر تو نیست... انگار یکی باید به تو بده چی مهمه و چی مهم نیست...

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

من لئوناردو رو کشتم!

رنگش آبی بود. یه فایتره بداخلاق و خروس‌جنگی. واسه همین اسمشو گذاشته بود لئوناردو. از سفر رسیدیم. خواستم بهش غذا بدم، فک کردم آب تنگ خیلی کثیف شده عوضش کنم... آقاهه گفته بود یه هویی آب شیر نریزی تو ظرفش... آب باید چند ساعتی بمونه تا کلرش بره... ولی من حال نداشتم صبر کنم چند ساعت... یه هویی آبشو عوض کردم... یه بیست و چهارساعتی جون کند... کُند شد... کج و کوله شد... رفت پایین... اومد بالا... جرات نداشتم به بچه بگم کارِ منه!  حتی نمی‌دونستم حالا باید چیکار کنم...  امروز صبح مرد! 
من یه قاتلم!

*لئوناردو: یکی از لاک‌پشت‌های نینجا.

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

قدِ همان هشت‌پایی که پیش‌گویی می‌کرد!

پدربزرگم مرد قد بلند و چهارشانه‌ای بود. چشم‌هایش از آن رنگ‌های خاص داشت که نمی‌شد فهمید دقیقن چه رنگی است. کلی بچه داشت! پنج پسر و باقی همگی دختر بودند. دخترها دو رقمی بودند. انگار خواسته بودند هی پسر شود و نشده بود. یک‌بار مادربزرگم گفت: "ربطی به پسردارشدن نداشت کلن بابابزرگت ول کنِ ما نبود!"
برخلاف عقیده‌ی رایج آن دوران، پدربزگم دخترها را می‌فرستاد مدرسه و اصرار داشت پسرها باید بروند سرکار. همین هم باعث شد که پدرم یواشکی کتاب خواهرهایش را بدزدد و آن‌قدر تلاش کند که بدون این‌که سرکلاس درس نشسته باشد، کلاس ششم را امتحان بدهد و قبول شود و یک‌جورهایی نابغه به حساب بیاید.
دخترها یکی‌یکی ازدواج کردند و بچه دار شدند و تازه متوجه شدند که همگی صاحب پسر می‌شوند! حالا نوبت عمه‌هایم بود که مدام بچه‌دار شوند بلکه صاحب دختر شوند و نمی‌شد. تهش خوش شانس ها با پنج- شش پسر صاحب یک دختر می‌شدند. خوب یادم هست وقتی هشت نه ساله بودم، یکی از عمه‌ها توی بیمارستان شهریار ششمین پسرش را دنیا آورده بود. یک دختر داشت و وقتی مرا دید جوری زد زیر گریه که من ترسیده و هاج و واج مانده بودم... مدام زیر لب می‌گفت: دیدی آخرش بهناز بی خواهر موند؟ تو باید بشی خواهر بهناز!
از بین آن همه عمه یکی از همه بدشانس‌تر بود. آخرش هم دختر‌دار نشد. جوری شده بود که پسرهایش فکر می‌کردند بدونِ خواهر یک چیزی کم دارند. احتمالن بعدها که خودشان هم پسردار شدند این عقده هم‌چنان پابرجا ماند. وقتی عمه، آخرین و پنجمین پسرش را باردار بود، همه چشم به‌راه بودند که شاید این یکی دختر باشد. مثل خیلی از شمالی‌ها که کلی مرغ و خروس و گاو و سگ و... دارند، عمه هم گاوی داشت که باردار بود. بعد از دنیا آمدن نوزاد، پسرها را می‌برند بیمارستان ملاقات مادرشان... کوچک‌ترین پسر، جلوی همه خیلی بلند و با عصبانیت به مادرش می‌گوید: "مامان گاومون هم دختر زایید تو قدِ اونم عرضه نداشتی؟!"
حالا همسر یکی از پسرعمه‌ها باردار است. بابلسر که بودیم گفت برویم کمی برای بچه خرید کنیم. گفتیم زود است بگذار جنسیت جنین مشخص شود بعد... اصرار کرد رفتیم. توی فروشگاه می‌چرخیدیم که دیدیم کلی لباس انتخاب کرده و یکی از یکی خوشگل تر و همه هم دخترانه! گفتم خب آمدیم و پسر شد... گفت: "ینی من قدِ اون هشت‌پایی که بازی ها رو پیش‌بینی می‌کرد هم نیستم؟ دختره!"
حالا دل توی دل‌مان نیست ببینیم پسر‌عمه قدِ هشت‌پا هست یا نه!
خیلی بعدن نوشت: بچه ایشون هم خب گفتن نداره که پسر شد!

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

دوستانِ صادق و مهربانِ من!

رو چیزی که مطمئن بودم برنده‌ام، شرط بستم... تمام راه رو کرکری خوندم و اون هی ریز خندیده که باشه تو برنده‌ای دیگه... یه خیابون رو اشتباه کردم. گم شدیم! با خنده‌ی پیروزمندانه هزار بار پشت هم گفت:  قبول کن باختی... قبول کن باختی...  گفتم: منصفانه نیست. من فقط یه خیابون رو اشتباه کردم. شرط روی مقصد بود. تو عمدن نذاشتی دوباره مسیر رو اصلاح کنم. به هر حال دو به یک بودیم. ناچار قبول کردم که باختم... باقی راه، تمام اون جملات خبیثانه‌ای که خودم گفته بودم، تحویلم داد... بعد از این‌که باختمو دادم گفت: خب حالا یه اعترافی بکنم... اون‌جا... پایین میدون که پیچیدم سمت چپ، سمت راست تابلو داشت... تو برنده می‌شدی اما خب ندیدیش!!

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

خط‌های سفیدِ باقی مانده حتی!

سوزشش تمام شده...
مثل مار پوست می‌اندازیم
رنگ جدیدمان را دوست می‌داریم

۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

من یک نابغه‌ی درک نشده‌ام!

برام کلی جولری مولری خریده، منم ذوق زده دارم یکی‌یکی تست‌شون می‌کنم. نوبت گوش‌واره است. با پیچ‌اش تو کش و قوسم که از دستم می‌افته... می‌ره تو یقه‌ی لباسم... تا کمر شلوارم رو پوستم قِل می‌خوره و دست آخر می‌افته پایین. صداش می‌کنم میاد و هرچی می‌گردیم پیداش نمی‌کنیم... هنوز داره رو پارکتا دست می‌کشه که یه فکر نبوغ‌آمیز بهم الهام می‌شه... می‌گردم یه چیز کوچولویی تو همون ابعاد پیدا می‌کنم... در همان مکان و در همان پوزیشن! می‌ا‌یستم و می‌گم خب هرجا این افتاد اونم افتاده... ولش می‌کنم... یه صدای ریز و قِل‌قِل رو پارکت‌ها... می‌گه: خب باهوش! حالا بیا دومی رو پیدا کن! و هردو با هم گم می‌شن و دیگه پیدا نمی‌شن!

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

مبین فیلان!

و سرانجام در مورخ نوزدهم مرداد ماه، سنه‌ی 91 هجری شمسی، بنده از طریق یک مودم اوت‌دُر صاحب اینترنت گردیدم. با تشکر از همه‌ی دست‌اندرکاران... خصوصن شما دوست عزیز!


پ.ن: همین الان و در همین لحظه پس از نوشتن سطور معنوی فوق متوجه شدم تاریخ ذکر شده به طرز عجیبی با تاریخ دی‌وُرسِ بنده مطابقت دارد! این حتمن یه نشونه‌اس... آه خدای من!

۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

جانورهایی زیر پوست‌مان!

وسط تماشای کارتون یک‌هو انگار کشف مهمی کرده باشه هیجان‌زده می‌گه: مامان ما زیر پوست‌مون یه سری حیوونِ زنده! داریم که بعضی وقتا می‌پرن بالا و پایین... نیگا کن ( یک جایی نزدیک قوزک پا و روی رگ‌شو نشون می‌ده)... الان دستم این‌جا بود دیدم هی می‌ره بالا پایین!


روی تخت داریم کشتی می‌گیریم و بازی می‌کنیم که خودشو می‌زنه به مردن. بعد انگار چیزی یادش اومده باشه... چشم‌شو باز می‌کنه و می‌پرسه: مامان اگه من بمیرم تو چی‌کار می‌کنی؟ بدون مکث می‌گم: من می‌میرم... . می‌گه‌: خب پس اگه دیدی مردم اول مطمئن شو که مردم خب؟ نمیری‌ها! بعد خودشو به مردن می‌زنه و منم مثلا تعجب می‌کنم و می‌ترسم و با اولین غلغلک، جیغ و خنده‌اش می‌ره هوا و غر می‌زنه: مگه مرده‌ها رو غلغلک می‌دن؟

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

نفسِ مامانش

با عذرخواهی فراوان، قرار بود پست بالا متن همین پستی باشه که دیدید و خالی ثبت شده بود. از اون‌جایی که حتی حافظ عزیز هم می‌دونه اوضای اینترنت من چجوریاس... طبیعتن اصلن عجیب نیست که من پستی رو سند کنم و فرصت چک کردنش رو پیدا نکنم و نت قطع بشه... به هرحال حذفش نکردم که شرمنده‌ی گودرم نشم :)

۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه

گلو درد دارم!

می‌خوام یه اعترافی بکنم... گاهی وقتا من از حموم که میام لباس نمی‌پوشم... مخصوصن وقتی هوا گرمه... خوشم میاد که با حوله‌ی نیم‌وجبی که پیچیدم دورم ول بگردم تو خونه... موهامو خشک نکنم و ولشون کنم که نم و خیسی‌شونو تا چند ساعت رو شونه‌‎ها و کمرم حس کنم... و بدون استثنا... بی اغراق... هربار بعد از این کار گلودرد می‌گیرم... ولی باز آدم نمی‌شم... الان گلو درد دارم...
بعد بهم می‌گه چرا دکستر رو سرِ سیزن سه ول کردی... می‌گم واسه این‌که خسته شدم از بس غصه‌ی دست‌گیر شدن‌شو خوردم... چرا واسش درس عبرت نمی‌شه؟! یکی نیس بگه نیس واسه خوت درس عبرت می‌شه؟!

*یکی(؟!) برای پست پایین کامنت مرقوم فرموده برام: آدم‌های ناسپاس و بی‌لیاقتی چون شما! و من ناگهان متنبه شدم... با ابراز پشیمانی و ندامت فراوان خواستم تشکر کنم از این دوست عزیز... خدا کنه دیر نشده باشه... ینی ممکنه منم آدم سپاس‌گذار و لایقی بشم؟ آه خدای من... آه...