۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

هم بی‌قرارم کن، هم بی‌قرارم باش...*

بیش‌تر از آن‌چه نیاز داشته باشم کسی مرا زیاد بخواهد و به من بگوید دوستت دارم، نیاز دارم کسی را واقعن بخواهم و بگویم دوستت دارم... 
از این‌که آدمِ " من هم همین‌طور"  باشم خسته‌ام... حالا دلم می‌خواهد من بگویم... با ذوق و شوق... یک‌جوری انگار ابتکار عمل دست من باشد... و بشنوم "من هم همین‌طور"


پ.ن: مهرماه امسال می‌شود شش سال و من در این سال‌ها نتوانستم کسی را پیدا کنم که بخواهم‌اش... عاشقانه و زیاد... گاهی فکر می‌کنم یک چیزی در من خراب شده... از بین رفته... و دیگر هرگز مثل قبل نخواهد شد...


۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

متولد ماه اسفند!

گاهی وقت‌ها یک‌حرفی از دهانت در می‌آید که درست همان موقع گفتن‌اش پشیمان شده‌ای! مثلا موقعی که داری فعل جمله را کامل می‌کنی، هم‌زمان توی دلت به خودت بد و بیراه می‌گویی و فکر می‌کنی چطور جمعش کنی... توی یک فروشگاه بزرگ هستم. از این سر تا آن سر هر چند قدم یک فروشنده‌ی مرد ایستاده است. دو مرد جوان هم خریدارند و یکی از اتاق پرو بیرون آمده و دارند با فروشنده راجع‌به شلواری که پوشیده حرف می‌زنند. من؟ من هم وسط‌های مغازه با یکی از فروشنده‌ها که خیلی خوش‌اخلاق و با حوصله‌است حرف می‌زنم. ده دوازده تایی تی‌شرت و پیراهن را ریخته است جلویم... می‌خواهم یکی را از زیر بقیه بکشم بیرون... دستم گیر می‌کند به مارکش و خیلی شیک! از جا کنده می‌شود. من هم خیلی شیک! جیغ کوتاهی می‌کشم و به طرز شرم‌آوری ناخودآگاه می‌گویم: اِوا! خدا مرگم بده! آقا این کـَـند! کل فروشگاه... همه‌ی مردها با یک لبخند عجیب! برمی‌گردند سمت من... آخه لامصب اِوا؟!! بعدشم، خدا مرگم بده؟!! حالا اون کـَندش بخورد توی سر دشمنات... ولی اِوا؟!!
آقای فروشنده هم دست‌پاچه موقعیت مضحک بوجود آمده را تکمیل می‌کند: مرگ چرا؟ خدا نکنه... فدای سرت... می‌خوای باقیشم بکنیم اصلن!

پ.ن: براش تعریف کردم می‌گه: کاش تو مغازه‌ی ما از این سوتی‌ها داده بودی خوراک خنده‌ی یه هفته‌مون جور می‌شد!

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

غلت ننویصیم!‏

برایم متنی که باید ویرایش کنم فرستاده‌است. نوشته: تمام شده است شما نگاه نهایی را بیاندازید. متن را می‌خوانم... دو سه غلط املایی دارد در حد متسفم، باعص... قرار است هرچیزی را قبل از اصلاح متذکر شوم که به قول خودش به یک وحدت رویه برسیم... برایش می‌نویسم متعجبم چطور متوجه این‌ها نشده‌اید. می‌نویسد: عضویت در بعضی شبکه‌های اجتماعی گاهی باعث می‌شود چشمت به غلط‌های املایی عادت کند و آن‌ها را صحیح قلمداد کند. وسوسه می‌شوم بنویسم: عه! گودری بودید؟! ولی از ترس این‌که فالوئر در بیاید سکوت می‌کنیم و نادون‌طور می‌رویم پی کارمان!‏

۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

گندش را در آوردی گوگل جان!

یک جایی یک چیزی نوشتم به خیال این‌که اسمم ثبت نمی‌شود... بعد از سر زدن به چند تا سایت و وبلاگِ دیگر متوجه شدم تا وقتی جی میلم باز باشد، حتی سرچ هم می‌کنم اسمم سردرِ سرچ خانه! ثبت می‌شود و همه‌ی عالم و آدم می‌بینند... به شدت ناراحتم و استرس دارم...

پ.ن: ایشالا گربه‌اس!

۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

امنیتِ یک تخت‌‌خوابِ آشنا!

من از آن آدم‌های بدی (؟) هستم که دوست دارم روی تخت خودم بخوابم و با عوض شدن بالش و لحافم به سختی خوابم می‌برد. بعد از جدایی فکر می‌کردم، اولین کاری که می‌کنم، عوض کردن تخت‌خوابم باشد. اما تخت‌خوابم ماند و ماند و هرروز بیش‌تر مطمئن شدم که عوضش نمی‌کنم. تخت‌خواب من از آن‌هایی است که دورش پرده دارد. کم‌کم متوجه شدم این حصارِ لطیف توری، یک‌جور احساس امنیت به من می‌دهد. چند بار پرده‌اش را عوض کرده بودم ولی این‌بار کلن طرح و دوخت و پارچه و همه چیزش را عوض کردم. نتیجه را خیلی دوست دارم. اصلن آن تو انگار یک قلمروی جدید شده است! پیش از سفر سرویس خواب را  هم عوض کردم. کلی گشتم تا از یک برندِ خوب، نقشی که دوست داشتم را بخرم. حالا از سفر برگشته‌ام... بعد از چند شب و تخت‌خواب‌های غریبه... این‌جا هستم... توی تخت خودم... با یک طراحی جدید و ملافه‌هایی که بویِ خوب تازگی می‌دهند... تنهایم و غلتیدن توی تختم را با همین تنهایی دوست دارم...

۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

بازگشت

*همانا ما از سفر باز گشتیم و به قولی سفر از ما باز نمی‌گردد!

*شوهر دخترعمه‌ام به خانومش می‌گه: نفسو نیگا کن چه هیکلی داره! یه بچه هم زاییده، انگار نه انگار... رژیم هم نمی‌گیره...
بهش گفتم ببخشیدا اون شبایی که من سالاد می‌خورم و خواب چلو کباب می‌بینم شما کجایید؟ اون صبایی که درازنشست می‌رم کجایید؟ می‌گه: عه! فک کردم ارثیه!!

*یه لذتی تو دنیای مجازی هست که اون بیرون نیست... یا اگه هست یه جور دیگه‌اس... اونم این که یه پست بخونی که برای تو نوشته شده... برای تو، نه هیچ کسِ دیگه... بازدید وبلاگت رو چک کنی... یه لینک باشه... صاف تو رو برسونه به اون پست... بعد تو هی بخونیش... هی بخونیش... هی بخونیش...


۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

امیدواریم... امیدوار!

مردها به دو دسته‌ی "بفهم" و "نافهم" تقسیم می‌شوند. دسته‌ی بفهم آن‌هایی هستند که واقعن شما را می‌بینند و می‌فهمند. تغییرات روحی‌تان را می‌فهمند و به طرز خارق‌العاده‌ای! حتی تغییر آرایش و لباس و سایر فاکتورهای ظاهری را هم در شما متوجه می‌شوند. مردهای نافهم هم که خب معلوم است دیگر کلن شما را نمی‌فهمند و نمی‌بینند... ینی چیزی را می‌بینند که خودشان می‌خواهند مثلن وقتی خوشند شما هم خوشید! در مورد ظاهر هم که اصولن متوجه هیچ‌چیز نمی‌شوند. حتی وقتی تاکید می‌کنید که: عزیزم، من تغییر نکردم؟! اغلب جواب‌ها نادرست است و اگر هم درست باشد مطمئن باشید شانسی است!‏
قطعن مرد نافهم را دوست ندارم... اما مردهای "بفهم" هم خوب نیستند. آدم هول می‌شود بسکه حواس‌شان به همه چیز هست: امروز خنده‌هات یه جوریه، بگو از چی ناراحتی! ... عزیزم؟! باز ابروتو خراب کردی؟... فهمیدم از سین خوشت نیومد ولی چرا؟!... امروز خط چشمی که کشیدی بهت نمیاد! ... این‌بار رفتی آرایشگاه بگو این قسمت موهاتو کوتاه‌تر کنه!... من دخترا رو خوب می‌شناسم به دوستت اونی که گفتم رو بگو حتما نظرش عوض می‌شه! ... برات ویتامین خریدم بخوری خانوما حتما باید یه دوره از این ویتامین ها بخورن! ...‏ نرم کننده‌ی موتو عوض کن!‏ و...‏
این‌جوریاس که من فکر می‌کنم مرد باید به اندازه فهم باشد!‏ و خب می‌شود امیدوار بود که هست و یک‌روزی پیدا می‌شود... ینی اصلن آدمیزاد به امید زنده است!‌‏


پ.ن: تعریف می‌کرد با زن داداشش رفتن آرایشگاه زن داداشه موهاشو کوتاه کرده و رنگ کرده بعد خیلی ذوق‌زده رفته به داداشه گفته عزیزم من تغییر نکردم؟ داداشه هم خیلی رمانتیک‌طور گفته خوب شدی... رفتی حموم؟!‌‏!!‏

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

خطرناک می‌شویم!

به طرز عجیب و خطرناکی حالم خوب است. تنهایی رفتم سینما. ماجرایش آن‌قدر جذاب است که خودش یک پست مفصل می‌خواهد. امروز هم با نفسک دوتایی رفتیم گردش و خرید. نمی‌دانم این خرید چه جادویی دارد که در هر شرایطی حال آدم را خوب و خوب‌تر می‌کند! چند روز گذشته و من هنوز خوبم. نه دلم تنگ است و نه غصه دارم. جوری که از خودم ترسیده‌ام. دفعه‌ی قبل مدام به خودم می‌گفتم دردش از دردِ از دست دادنِ بابای نفسک که بیش‌تر نیست. اگر آن را پشت سر گذاشتم، این‌که چیزی نیست... این‌بار به خودم می‌گفتم از اول مهر هم که حساب کنیم، ته آبان دیگر تمام شده بود... پس تمام می‌شود...  حالا مدام دارم فکر می‌کنم چرا چیزی حس نمی‌کنم؟! توی فیلم (Damage) آنا می‌گوید: "آدم‌های شکست خورده، آدم‌های خطرناکی هستن. چون می‌دونن هر اتفاقی بیافته بلاخره تهش دوباره حالشون خوب می‌شه..." 
گمان می‌کنم من هم خطرناک شده‌ام!

پسورد

این‌که لپتاپم مشکل داره... یا اینترنت ندارم موضوع تازه‌ای نیست... تازه‌اش اینه که پروکسی‌هایی که استفاده می‌کردم دیگه جواب نمی‌ده. در نتیجه فیلتر شکن ندارم. در نتیجه فیس بوک و بلاگر ندارم. ینی اگر تنظیمات جی میل رو انجام نداده بودم و از طریق ایمیلم وبلاگم رو آپ نمی‌کردم طبیعتن، این‌جا نمی‌شد پست بذارم... 
این توضیحات واسه این بود که بگم چرا پسوردها رو دیر فرستادم... من برای هرکسی که پسورد رو خواسته بود فرستادمش... و اگر به دست شما نرسیده حتما و قطعا ایمیل یا آدرس وب تون یا هر نشونی که گذاشتید مشکل داشته... 
با تشکر
:)

۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

صد و بیست و چند ساعت؟!

یک‌جایی هست توی فیلم 127 ساعت، که قهرمان داستان برای زنده ماندن دستش را قطع می‌کند، بدون هیچ ابزار خاصی... بعد، یک وقت‌هایی هم هست اوضاعت هرچقدر هم بی‌ربط، تو را یاد این ماجرا می‌اندازد. باید انتخاب کنی... یک درد عظیم را برای آرامش بعدش به جان می‌خری... انگار کن چنگ بیاندازی به گوشت و پوست خودت...‏
به خودم می‌گویم... اولش سخت است... چند روز اول سخت است... از پسش بر می‌آیی... کمی بعدتر باز مرددم، با هر صدای زنگ یک صدایی هم می‌گوید: آن گوشی لعنتی را بردار... جوابش را بده... ولی من از پسش بر می‌آیم... قبلن هم توانسته‌ام... فقط کافیست چند روزی طاقت بیاورم... چند روز تحمل کنم... چند روز تحمل کنم... فقط چند روز...‏

ق مثل قول... ق مثل قرار

وقتی قرارباشد توی رابطه‌ای که خوب و بدون مشکل است، وابسته نشوی... راه‌های مختلفی دارد... مثلن خطرناک که شد بِبُری... یا مثلن به نفر سوم متوسل شوی... ولی آن‌طرف رابطه را هیچ‌جوری نمی‌شود کنترل کرد. نمی‌فهمی آن اتفاقی که نباید بیافتد افتاده یا نه... و معمولن وقتی می‌فهمی که دیگر دیر شده‌است... حالا تو هی بگو قرارمان این نبود...‏