هجرت سرابی بود و بس
خوابی که تعبیری نداشت
هرکس که روزی یار بود
اینجا مرا تنها گذاشت
اینجا مرا تنها گذاشت
پ.ن: طبیعتن پسورد رو به دوستایی میدم که بشناسمشون یا دست کم ردپایی تو پستهای قبلی ازشون دیده باشم. تمام.
۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه
۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه
روزهای عسلی
دراز کشیدهایم روی کاناپه جلوی تلوزیون... پلیسهای تازه کار را میبینیم که خیلی دوستش دارم... برای اینکه جا بشویم کوسن ها را پرت کرده روی زمین... میگویم ببین، عاشقِ این دختره اندی شدهام... حواسش نیست، دست میکشد روی موهایم: " موهاتو دوباره عسلی کن..."
_ دوباره؟ منکه موهامو عسلی نکرده بودم...
_ پارسال... تیرماه... اولین بار که تو مهمونی "میم" دیدمت... موهات عسلی بود... پانتومیم بازی میکردیم... اون لغت سخته چی بود؟ بازی میکردی... نشد حدس بزنن... "ح" گفت فقط دلبری میتونه این کلمه باشه...
حس میکنم حالت تهوع دارم... هزار بار تا نوک زبانم میآید که بگویم خب... نمیخواهد با این جزییات آن روز را شرح بدهی... ولی نمیگویم.
_ موهامو شرابی کرده بودم... یکی دوهفته بعدش اون رنگی شد...
_ خب بازم شرابیش کن...
نمیگویم دیگر برای خوش آمد هیچ بنی بشری موهایم را رنگ نمیکنم... میگویم: لوک به اندی خیانت میکنه...
_ عمرن... دختره میخواد... لوک تن نمیده...
هردو ساکتیم... اندی با ذوق میرود که شب را با لوک بگذراند... لوک توی هتل است... عملیات تمام شده... همه میروند... لوک پیش دختر میماند... بغض کردهام... با آن موسیقی پایانی...
_ دیدی گفتم...
_ شرط ببندیم؟ فقط به دختره نگاه کرد...
_ شرط ببندیم! لوک به اندی خیانت کرد...
۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه
دلش بخواد "جیگر" بشه!
تیم مورد علاقهمون بازی رو برده... خوشحال زنگ میزنه... داریم حرف میزنیم... براش تعریف میکنم که تو فلان مهمونی: "اونم که قد بلند و خوش تیپ و خوشگله... فقط به درد مهمونی رفتن و اینا میخوره... کاملا ویترینی..." میخنده و میگه: "فقط؟! ینی به هیچ دردی نمیخوره؟ بذار بهش بگم!" میخندم و تصور میکنم که وقتی بشنوه چیکار میکنه... دست میندازه دور شونههام... منو به خودش میچسبونه و بلند بلند میخنده: "ای شیطون... من فقط به درد ویترین میخورم؟! آره؟! بیمعرفت!"
گاهی دوست دارم ازش بپرسم تو تا حالا تو زندگیت عصبانی شدی؟ واسه چیزی داد و بیداد کردی؟... مگه میشه مردی تو ایران رانندگی کنه و مدام به رانندههای دیگه بد و بیراه نگه؟! چجوریه که تو همیشه خونسرد و خوبی؟ اصلن تا حالا به کسی بد و بیراه گفتی؟... نه... ممکن نیست... حالا خودش هیچی... دوست دارم ازش بپرسم... تو این زندگی شاهزادهطورت... پدر و مادرت به یکی یه دونهشون...به عزیز دردونهشون... تا حالا گفتن بالای چشت ابروئه؟ تا حالا دعوات کردن؟!... نه... گمون نکنم...
اینجوریاس که گاهی فکر میکنم وقتی یه رابطه زیادی رو خط مستقیم میره جلو... بدون قهر... بدون دعوا... آدم یه هویی دلش میخواد خر بشه و جفتک بندازه...
۱۳۹۱ خرداد ۳۰, سهشنبه
تاکتیک!
"چرا آشتی نمیکنید؟ اشتباه میکنی ها! بلاخره پدر بچهاته! چند سال جدا بودید الان دیگه سرش به سنگ خورده!"
جملات تازهای نیست. اطرافیان خصوصن اگر فامیل باشند، اصلن یک جور رسالت در خودشان حس میکنند که شما را راهنمایی و نصیحت کنند و از بدبختی! نجاتتان بدهند. فرقی هم نمیکند که جوابت چی باشد... احساست را شرح بدهی یا سعی کنی قانعشان کنی. اوضاع خراب میشود: "خب با اون آشتی نمیکنی... با یکی دیگه ازدواج کن... این همه آدم!... فک میکنی تا کی جوونی و بر و رویی داری؟" و وقتی بگویی من احساس نیاز نمیکنم اوضاع خرابتر هم میشود: "وا! مگه میشه؟ همهی آدما باید ازدواج کنن!! اگه تنهایی خوب بود که خدا زن و مرد خلق نمیکرد... خوب فکر کنی خودت هم نیاز داری... نداری؟! داری دیگه!" پس بهتر است وارد بازی شوی. جدی و متفکر: " خب... آره! حق با شماست... الان که خوب فکر میکنم... چند شب پیش میخواستم در شیشهی خیارشورو باز کنم نشد که نشد... دست آخر مجبور شدم با در بازکن بازش کنم... درش کج شد دیگه نمیشد بستِش! دیدم واقعا اگر یه مرد بود دیگه اینجوری نمیشد... یا مثلا چند وقت پیش که خوشخواب تختو عوض کردم... خوشخواب قدیمی همونجوری موند جلو در... زورم نرسید ببرمش بیرون... دست آخر یه پولی دادم این خدماتی ساختمون اومد برش داشت برد...حالا اگه تنها نبودم و یه مرد بود... راحت میشد بلندش کنه ببردش پایین... یا عیدا موقع خونه تکونی.. واسه شیشه پاک کردن...." خب طبیعتن تا مخاطب تجزیه تحلیل کند که بحال شما بخندد یا گریه کند، شما وقت دارید آشپزخانه را ترک کرده، به اتاق پناه ببرید!
۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه
انگار کن...
قبل از اینکه برم سفر اومده بود دیدنم. توصیههای قبل از سفر که مراقب باش و قرصهات یادت نره و ... .
گفتم اگر یادم بمونه حتما میخورم. گوشیمو برداشت. یه کارایی کرد و داد دستم...
حالا روزی سه بار صدای یه زنگ بانمک بلند میشه و رو صفحهی گوشیم مینویسه: "قرصتو بخور بچه جون!"
انگار کن روزی سه بار یکی قربون صدقهات بره...
انگار کن روزی سه بار...
گفتم اگر یادم بمونه حتما میخورم. گوشیمو برداشت. یه کارایی کرد و داد دستم...
حالا روزی سه بار صدای یه زنگ بانمک بلند میشه و رو صفحهی گوشیم مینویسه: "قرصتو بخور بچه جون!"
انگار کن روزی سه بار یکی قربون صدقهات بره...
انگار کن روزی سه بار...
۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه
اره رو چون فرو کنی... چه در کشی... چه تو کنی...
لحظهها میگذره... روزا... هفتهها... ماهها... بعد تو هی از خودت میپرسی چرا برام عادی نمیشه؟ چرا هنوز اذیت میشم؟ تو یه مهمونی... بوی ادکلن شوهر دوستت... بوی نوشیدنی توی دستت... بوی سیگار... بغض میکنی... میگی چرا یادم نمیره؟ چرا برام عادی نمیشه؟ دوستات میزنن پشتت... بغلت میکنن... یا غر میزنن که جمع کن خودتو...
قبلتر، از دوستی پرسیده بودم چطور مینویسی ازش وقتی همه هردوتون رو میشناسن... و اینکه خودشم میخونه... میبینه هنوز دلتنگی... بهم گفت اینجا قلمروئه منه... اونقدر مینویسم که تموم بشه... حتی اگر موقع نوشتن تصور کنم داره با خوندنش پوزخند میزنه...
و من شروع کردم به نوشتن... و مدام فکر میکردم پس چرا تموم نمیشه...وقتی میدیدم آدمی که اصرار داشته عاشقته! برات کامنت بد و بیراه فینگلیش میذاره، یادم میافتاد که چقدر به رسمالخط آدمها اعتقاد داشت... و باز درد ادامه پیدا میکرد... و باز من هی از خودم میپرسیدم چرا تموم نمیشه؟!
بعد به راههای دیگه فکر کردم: مثل مازوخیستها عطرش رو میخری... به خودت میگی خب درد داره اما عوضش یه روزی میشه که دیگه بوی اون نیست، بوی حموم خونهاس...
اون آهنگی رو که بیشتر از همه تو ماشینش گوش میکردید رو هی میذاری... هی میذاری... و به خودت میگی باید تموم شه... باید یادم بره...
بعد یه روزی از روزای هفته... یه جمع دوستانه و تو تازه از سفر اومدی... حرفا... خبرها... فلانی اومده... فلانی رفته... و یه هو متوجه میشی که مدتیه بهش فکر نکردی... اصلا صداش تو گوشت نبوده... خاطرههاتون یادت نیومده... و خبرای جدید اذیتت نمیکنه... و همون موقعی که منتظرش نبودی... درست وقتی که فکرشو نمیکردی...میبینی همه چی تموم شده... تونستی اره رو بکشی بیرون...
۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه
نشــر چشــمه
این قطعن منصفانه نیست، اما مگر کاری میشود کرد؟ ... از وقتی شنیدهام همین یک جمله توی ذهنم میچرخد...
خیلی نگذشته، همین ماه گذشته بود که گفتند توی نمایشگاه کتاب غرفه ندارند. فروشگاهشان شده نمایشگاه! کتابها را با همان تخفیف میفروشند. یک روز قرار گذاشتیم برویم خرید. جای سوزن انداختن نبود. اینکه کلی از آدمهای آنجا را میشناختم حس خوبی برایم داشت. رفته بودم بخش کودکانش داشتم بچه باتلاق را برای نفسک میخریدم که دختر فروشنده کتابهای دیگرِ توی دستم را دید و گفت آن آقایی که آنجا کنارِ در ایستاده را میبینید؟ نویسندهی همین کتاب است میتوانید بدهید برایتان امضا کند... . من به آقای نویسنده نگاه کردم که کلی توی راه آمدن حرف زده بودیم و وقتی رسیدیم به کتابفروشی همانجا کنار در ایستاده بود تا من خرید کنم و برگردیم... گفتم من با ایشون اومدم... چند ساعت بعدتر وقتی که با همهی بچهها جمع شده بودیم توی خیابان... جلوی فروشگاه حرف میزدیم و میخندیدیم، خانوم فروشنده همینها را تعریف کرد و اینبار همه خندیدیم...
خیلی نگذشته، همین ماه گذشته بود که گفتند توی نمایشگاه کتاب غرفه ندارند. فروشگاهشان شده نمایشگاه! کتابها را با همان تخفیف میفروشند. یک روز قرار گذاشتیم برویم خرید. جای سوزن انداختن نبود. اینکه کلی از آدمهای آنجا را میشناختم حس خوبی برایم داشت. رفته بودم بخش کودکانش داشتم بچه باتلاق را برای نفسک میخریدم که دختر فروشنده کتابهای دیگرِ توی دستم را دید و گفت آن آقایی که آنجا کنارِ در ایستاده را میبینید؟ نویسندهی همین کتاب است میتوانید بدهید برایتان امضا کند... . من به آقای نویسنده نگاه کردم که کلی توی راه آمدن حرف زده بودیم و وقتی رسیدیم به کتابفروشی همانجا کنار در ایستاده بود تا من خرید کنم و برگردیم... گفتم من با ایشون اومدم... چند ساعت بعدتر وقتی که با همهی بچهها جمع شده بودیم توی خیابان... جلوی فروشگاه حرف میزدیم و میخندیدیم، خانوم فروشنده همینها را تعریف کرد و اینبار همه خندیدیم...
آن روز فکر میکردم حضور آن جمعیت معنیاش حمایت است و این چیز خوبی است... حالا دارم فکر میکنم... خب؟ نتیجه؟ و... ناراحتم و...
هیچ کاری نمیشود کرد... و این قطعن منصفانه نیست...
۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه
ای جووووونم....
زنگ زده به موبایلم. گوشی رو که برمیدارم خیلی خوشال و هیجانزده، همراه آهنگ داره میخونه:
_ ای جوووونم... عشقم... نفسم... عمرم...
_ ها؟!! خوبی؟ خودتی؟
_ آره خودم... اینا مقدمهی واقعیت تلخیه که میخوام بهت بگم...
_ بگو طاقتشو دارم...
_ ای جوووونم... سه روز بهت وقت میدم... اگه برنگردی تهران بهت خیانت میکنم!
_ من شیفتهی این پرهیزگاری و وفاداریتم!
_ ای جوووونم... اصلن چه معنی داره تو بدون من بری سفر؟
_ خوب میشی...
_ ای جوووونم...
_ نه گمون نکنم...
_ ای جوووونم...
_ ...
_ ای جوووونم...
_ ...
* این
_ ای جوووونم... عشقم... نفسم... عمرم...
_ ها؟!! خوبی؟ خودتی؟
_ آره خودم... اینا مقدمهی واقعیت تلخیه که میخوام بهت بگم...
_ بگو طاقتشو دارم...
_ ای جوووونم... سه روز بهت وقت میدم... اگه برنگردی تهران بهت خیانت میکنم!
_ من شیفتهی این پرهیزگاری و وفاداریتم!
_ ای جوووونم... اصلن چه معنی داره تو بدون من بری سفر؟
_ خوب میشی...
_ ای جوووونم...
_ نه گمون نکنم...
_ ای جوووونم...
_ ...
_ ای جوووونم...
_ ...
* این
همینجوری
*شمال هستیم. پیش مامان و بابا. روزها ساکت و راکد میگذره... مشکل لپتاپم به طرز عجیبی حل نشده و نمیتونم از اینترنت کافهی شهرک استفاده کنم. ولی خوبم. یه چیزی تو مایههای همه چی آرومه...
*از قرار معلوم یکی از اقوام وبلاگ منو کشف! کرده و خیلی پیگیر و خوشحال!! مدام سر میزنه... قبلا به خاطر اقوام! وبلاگهایی رو بستهام... نمیدونم چه اصراریه آدمهایی که بیرون از اینجا سالی یکبار هم نمیبینیشان و هیچ حس نزدیکی و دوستی ندارید با هم ادای دوستی در بیارن و از اطلاعاتی که اینجا میدی سو استفاده کنن... به درک... فعلا قصد ندارم اینجا رو هم ببندم! شاید وقتی دیگر...
*تکراریه اما... نفسگیرانههای من (مثل پست بعدی) واقعی نیستن... گفته بودم... اگه کسی اصرار داره که فکر کنه اتفاق میافتن... خب... شایدم اتفاق میافتن!!
اشتراک در:
پستها (Atom)