۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

آخی چقدر اون روز بدبخ شدم!

من وقتی می‌گم خیلی مریضم و خوابیدم ینی عمق فاجعه خیلی بیش‌تر از ایناست. چون اصولا تحمل دردم زیاده و تو بدترین شرایط هم ترجیح می‌دم خودم کارهامو بکنم. اون روز خیلی مریض بودم. تا خود صبح درد داشتم. صبح که نفسک بیدار شد بهش صبحانه دادم و لباس تنش کردم و فرستادمش خونه‌ی خواهرم که برم دکتر. صدام اون‌قدر گرفته بود که خودش فهمید حالم خیلی بده... دو تا آمپول زدم و برگشتم خونه. زنگ زدم که بیاد خونه. وقتی اومد داشتم نهار درست می‌کردم. پرید بغلم کرد و بهم گفت آمپول زدی؟ گفتم آره دو تا. پرسید درد داشت؟
نمی‌دونم چرا بچه ها فکر می‌کنن ما درد حالی‌مون نمی‌شه! بهش گفتم آره درد داشت. خیلی درد داشت. حتی نمی‌تونستم راه برم! نازم کرد و رفت. یه‌کم بعد خم شدم از زیر کانتر چیزی رو بردارم بازوم گیر کرد به تیزی گوشه‌اش یه 5-6 سانتی خراشیده شد. گریه‌ام گرفته بود. وقتی غذا رو گذاشتم جلوش یه هویی چشش خورد به زخمه داد زد: مامان دستت چی شده؟ داره خون میاد.
گفتم آره گرفت به اپن. غذاتو بخور سرد نشه...
که در این قسمت یه سری به تاسف تکون داد و نچ‌نچ کنان گفت: آخی...مامان چقدر امروز بدبخ شدی!

۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

مرگ آهسته بیاید یا تند بد است، مرگ همیشه بد است...

اولین‌بار که مرگ را دیدم هفت سالم نشده بود. پسرعمه‌ی چهار ساله‌ام. در یک تصادف مرد. صبح که از در بیرون می‌رفتند،‌ شاد بود و سرحال. خانه‌ی مادربزرگ بودیم. طبعا جزییات یادم نیست جز ازدحام و جیغ و گریه. یادم هست پابه‌پای بقیه گریه می‌کردم. باقی‌اش کات می‌خورَد به قبرستانِ سرسبز آن شهر کوچک و بازی من و باقی بچه‌ها کنار قبرها... حتی خوب یادم هست خانه‌ی خوشگلی ساختیم با سنگ و آجرها و با گلهای وحشی تزیینش کردیم...
دفعه‌های بعدی هم بود... مادربزرگم... پدربزرگم... دایی‌... خاله... همسایه... فامیل دور... فامیل نزدیک... اما یک‌بار همین چند سال پیش، از نیایش رد می‌شدم. درست سرخیابان قدیمی‌مان که به بزرگراه نیایش منتهی می‌شد جمعیت پراکنده‌ای ایستاده بودند. از تصادف مدتها می‌گذشت. این را می‌شد از ترافیکِ روان فهمید. چند ثانیه بیش‌تر ندیدمش. دختر جوانی بود لابد. شلوار جین داشت و مانتوی مشکی. حدس زدم مقنعه به سر داشته. کفش پایش نبود. جوراب مشکی کلفتی پوشیده بود. یک کیف مشکی کنارش بود. بدنش صاف نبود انگار ماشین او را یک‌راست به چمن‌ها پرت کرده باشد و دیگر کسی دستش نزده باشد. رویش را با پارچه‌ی سفیدی پوشانده بودند. دور و برش سکه و پول خرد ریخته بود. چند نفری بلاتکلیف روی چمن ها قدم می‌زدند. چیزی که واضح و مشخص بود این بود که هنوز از بستگانش کسی نرسیده. ما گذشتیم اما آن تصویر در ذهن من ماند. در خیالم خانواده‌ای را می‌دیدم که منتظر آمدن بچه‌شان هستند. به خیال‌شان یک روز معمولی است... مثل همه‌ی روزها... راستی چجوری خبر می‌شوند؟ کی جنازه را اول می‌بیند؟ و از آن روز هراسِ من از مرگ ناگهانی بیش‌تر شد. فکر می‌کردم مرگ باید فرصت بدهد به آدم. دست کم فرصت یک خداحافظی... فرصت به آغوش کشیدن... بوسیدن...

حالا... این روزها مردی را می‌شناسم که عاشق پدرش است. تک فرزندی که عزیز کرده و نورچشمی بوده... و خیال می‌کرده حالا حالاها قراراست زیرسایه‌ی پدرش ایام به کامش باشد... یک سفر خارجی... تهِ خوشی... و بعد ناخوشی پدر و ناگهان در عین ناباوری سرطان... . حالا یک‌سال از سرطان گذشته... پدر جلوی چشمانش جان می‌دهد و هیچ‌کاری، هیچ‌کاری از دستِ هیچ‌کس برنمیآید. ایران... اروپا... وقت... هزینه... درد... نذر... نیاز... همه می‌دانند تمام است... حالا ناگهان، بعد از این همه سال خوشی باید فروشگاه‌ها را بچرخاند. باید حواسش به پدر و بیمارستان و پرستارها باشد. حالا دلش می‌خواهد برادر یا خواهری داشته باشد. قراراست فکرش را نکند. قرار است با مادرش کمک کنند که پدر هم فراموش کند که می‌میرد...

اما یک وقت‌هایی هست... مثل امروز... توی رستوران... که خیال می‌کنی یادش رفته... که زندگی می‌کند و حواسش نیست... یک تماس از طرف مادرش... بعد پرستار... بعد تماسِ خودش با دکتر... دیگر هیچ‌کدام به غذا لب نمی‌زنیم... من آدم دل‌داری دادن نیستم. می‌توانم پا به پای غصه‌ی آدم‌ها گریه کنم، اما دلم به حرف زدن نمی‌رود. به نظرم دربرابر بعضی غصه‌ها کلمه‌ها زیادی پوچ و حقیرند... راستی، به مردی که بغض کرده و برایت تعریف می‌کند که سه بار پدرش را مرده دیده ولی دوباره برگشته‌است... به مردی که می‌گوید پدرش این روزها مدام می‌گوید که بگذارند برود... به مردی که تعریف می‌کند پدرش همیشه دوستش بوده... رفیقش بوده... همه چیزش بوده... و حالا هیچی نیست... پدر نیست... زنده نیست... چه می‌شود گفت؟!

۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

حافظه‌ی از دست رفته!

داره مشق می‌نویسه... بعد دادش در میاد... می‌گم چیه؟ چی شده؟
- داشتم بشکن! می‌زدم دستم خورد به این‌جای سرم... خیلی دردم گرفت...
- عب نداره... هیچی نشد...
چند دقیقه بعد... باز دادش در میاد:
- دیگه چی شده؟
- می‌گم نکنه حافظه‌ام از دست بره؟ خیلی درد دارما!!

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

جهنمی که مجبوریم توش زندگی ‌کنیم...

همه‌جای دنیا بچه‌دار که می‌شی هزارجور فکر و خیال و نگرانی برات پیش میاد. تو یه آدم کوچولو وارد این دنیای بد کردی که باید حواست همه جوره بهش باشه... اما تو این خراب شده وقتی بچه دار می‌شی علاوه بر همه‌ی اون نگرانی‌ها یه سری دل‌مشغولی داری که مختص همین‌جاست.
از روزی که نفسک رفته مدرسه برای من مدام پیش میاد که باید راجع‌به جهنم و بهشت توضیح بدم. یه روز اومد بهم گفت دیگه لباس آستین کوتا نباید تنش کنم چون می‌ره جهنم...
من هرجوری شده مبارزه می‌کنم. براش توضیح می‌دم که جهنم وجود نداره. یا خدا بدجنس نیست. ولی متاسفانه کافی نیست.
چند شب پیش بعد از شب بخیر گفتن رفت تو اتاقش بخوابه. چند دقیقه بعد صدای گریه‌اش بلند شد. سراسیمه دوییدم تو اتاق. گفت:
مامان چشامو که می‌بندم بُت‌ها میان جلوی چشمم. بتا بدجنسن! یه آدم‌های بدجنس هم با اونا دوستن.
بهش گفتم بُت یه مجسمه است، هیچی نیست. بعد معلوم شد که تو یه کارتون که به مناسبت عاشورا پخش می‌کردن، یه سری بت دیده که قیافه‌های ترسناک داشتن و آدم‌ها داد می‌زدن و از شمشیراشون خون می‌چکیده... .
کلی اون شب حرف زدیم و کنارش موندم تا خوابش برد. با این‌همه یکی دو شب دیگه هم تکرار شد تا از سرش افتاد.
حالا می‌تونید منو درک کنید؟ وقتی نفس‌تون این‌جوری ترسیده و گریه می‌کنه... که چی فکر می‌کنم؟ که دلم می‌خواد با اونایی که باعثش می‌شن چی‌کار کنم؟!

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

بوسدان!





*یه روز دعواش کردم قهر کرد رفت تو اتاق. یه رب بعد اومد بیرون یه کاغذ پرت کرد و رفت. بازش که می‌کنم همین عکسه بالاس! بغلش می‌کنم و آشتی می‌کنیم. چشمم همه‌اش به اون بوسدان گوشه‌ی نقاشیه. به خودم می‌گم به‌به حتما یه عالمه رمانتیکی و اینا پشت این کلمه نهفته‌اس...می‌گم برام توضیح بده که جریان چیه...
- اینا دو تا کرم خوشحالن... اینم منم که یه بوس فرستادم برای مامان از راه دوری که پیش هم نیستیم!
 اینم بوسدانه. یه جای خیلی بزرگیه که همیشه من و مامانم می‌ریم اون‌جا با هم خرید!!


*مشقاش تموم شده می‌گه برچسب بزنیم مشخم خوشگل بشه. برچسب می‌دم تا خودش بزنه... میام می‌بینم مدادرنگی شو تراش کرده رو دفترش. بعد آشغال تراشه‌ها رو می‌ماله رو کاغذ!
- ئه داری چیکار می‌کنی؟ کاغذا کثیف شد... بدو بریزش تو آشغالی... چرا کثافت کاری می‌کنی آخه؟
- این کثافت کاری نیست! این خلاقیته! الان کاغذ زیر مشخام رنگیه قشنگی می‌شه!