۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

رفیقِ همه خاطره‌هام...

فیلم پیش از غروب یه دیالوگی داره که می‌گه: "خاطره چیزِ خیلی خوبیه، اگه نخوای با گذشته بجنگی..." من می‌خوام با خاطره‌هام دوست بشم واسه همین می‌خوام تعریف کنم که نجنگیده باشم... که شاید تعدیل بشه... درست دو سال پیش بود وسطای مهر... حتی روز دقیقشو یادمه اما الان این جزییات به چه درد می‌خوره؟... بهم زنگ زد و گفت لوله‌کشی خونه مشکل پیدا کرده فردا می‌رم سفر باید قبلش دوش بگیرم اشکالی نداره بیام خونه‌ی تو؟ بهش گفتم معلومه که نه... بعد که گوشی رو گذاشتم یه حسِ خوب داشتم... خیلی خوب... خیلی وقت بود رفیق بودیم رفیق که می‌گم ینی رفیق. تو ناراحتی و خوشحالی. هرچیزی رو... هرچیزی رو بهم می‌گفتیم. برای دو نفر غیر هم‌جنس شاید رابطه‌ی نرمالی نباشه ولی بی‌اندازه لذت بخشه... این‌که می‌خواستم براش کاری بکنم... این‌که بین اون همه دوست به من زنگ زده بهم احساس غرور می‌داد...
ما باهم فرق داشتیم... خیلی فرق داشتیم... اون از من سه چهار سالی کوچیک‌تر بود پرسر و صدا و پرحرف با کلی دوست... من ساکت و کم حرف با یکی دو تا دوست... خیلی شبا می‌شد که یه هویی زنگ می‌زد که بیام پیشت؟ لازم نبود بگم آره می‌گفتم چی بخوریم؟ از لحظه‌ای که می‌رسید شروع می‌کرد به حرف زدن... گاهی من تو آشپزخونه مشغول بودم و می‌اومد وامیستاد کنار پیش‌خوانِ آشچزخونه و حرف می‌زد... باقی وقتا کنارش می‌نشستم رو مبل... دوست داشتم دستمو بزنم زیر چونه‌ام و نگاش کنم اون حرف بزنه و من نگاش کنم و غرق بشم... خوب تصویر سازی می‌کرد... وقتی تعریف می‌کرد که سرکار یه خانوم همکار جدید اومده که دلشو برده می‌تونستم تصور کنم... وقتی تعریف می‌کرد که چطور حال یکی از دختر پرروهای کلاسشون رو گرفته می‌تونستم تصور کنم... گاهی هم وقتی می‌اومد گوشی‌شو زیر و رو می‌کرد. عکسایی رو بهم نشون می‌داد و مثلا می‌گفت: نفس ببین اینو، عالیه مگه نه؟ می‌خوامش حالا می‌بینی چطوری بهش می‌رسم... گاهی وسط این همه ماجرا یادش می‌افتاد که من حرف نزدم... بهم می‌گفت خب تعریف کن برام... از عباس‌آقا بگو... شوخی‌مون بود. کسی وجود نداشت که من تعریف کنم. گاهی حرفی... اشاره‌ای... تو مهمونی یا دنیای مجازی بود که براش تعریف می‌کردم. نصفه... نیمه... الکن... بلد نبودم مثل اون بهش شاخ و برگ بدم و جذابش کنم... هرچند از نظر من تو اون روزا کل جذابیت زندگیم خلاصه می‌شد به شبهای دونفره‌مون... که هیچ کس... هیچ کس...(اگر خدا رو در نظر نگیریم) ازش خبر نداشت. می‌خندید و بهم می‌گفت وقتی یه ماجرایی جدی شد بهم می‌گی مگه نه؟ می‌گفتم آره اگه جدی بشه و کسی رو بخوام بهت می‌گم... اما نشد... نشد رو حرفم بمونم... یه شب با هم نشسته بودیم فیلم نگاه می‌کردیم و حرف می‌زدیم که موبایلش زنگ زد. اس‌ام‌اس داشت... آورد بهم نشون داد، گفت: نفس، بیا ببین... آخه من به این چی بگم؟ یه اس‌ام‌اس بانمک بود که تهش به این ختم شده بود: "جوووووووووون..." یه هو دیدم که حسودیم شده... یادم نیست حرفی زده باشم... فکر کنم فقط خندیدم... ولی همه چیز یه هو عوض شد... من داشتم عاشق رفیقم می‌شدم که مال من نبود... و نشد اینو بهش بگم... گاهی شبا می‌رفت مهمونی ولی طاقت نمی‌آورد مدام بهم زنگ می‌زد یا اس‌ام‌اس می‌داد... از دخترای اونجا تعریف می‌کرد... یه بار آخرِ شب یه هویی یه مهمونی رو ول کرد و با همون لباس‌های رسمی و دیوونه کننده‌اش اومد پیشم... مست بود. عکسا رو نشونم داد که از کی خوشش اومده و کلافه بود که دوس‌پسر داشته... اما من دیگه دوست نداشتم بشنوم... اذیت می‌شدم... دیگه دوست نداشتم دست بزنم زیر چونه‌ام و تصور کنم... غصه‌ام می‌شد...
روزی که می‌خواست بره سفر نمی‌دونستم مقدمه‌ای می‌شه برای همیشه رفتنش... با چمدونش از راه رسید... شام خوردیم... و بیدار نشستیم به حرف زدن... ساعت پروازش 7 صبح بود... باید سه و نیم چهار می‌رفت که به فرودگاه امام برسه... برام تعریف کرده بود که قراره یکی از دوستاش بیاد دنبالش... و من می‌دونستم از اون زن خوشش میاد... بعد رفت دوش بگیره... من نشسته بودم تو پذیرایی و منتظر بودم آب بجوشه و چای دم کنم... چون اون چای تازه دم رو دوست داشت... ولی منو دوست نداشت... تازه فهمیده بودم که تو سایه واستادم... تا وقتی که بره حرف زدیم... خندیدیم... و قرار شد وقتی که برگشت تماس بگیره...
برگشت... برای من یه لباس خوشگل آورده بود و یه گردنبند... هیچ‌وقت نشد اون لباس رو جلوی خودش بپوشم و اینم شد یکی از حسرتام... قبل از این که برای همیشه بره... تو شبای خوبمون که به حرف و شوخی و خنده می‌گذشت بارها و بارها ازم پرسید واقعا کسی نیست؟ من می‌دونم تو یکی رو دوست داری پس چرا به فلانی نمی‌گی آره... و من مصرانه و با لج‌بازی می‌گفتم نه... کسی نیست... من از فلانی خوشم نمیاد!
چند ماه بعد که برای همیشه رفت... یه شب تو چت بهم گفت همیشه منو تحسین می‌کرده و دوست داشته... گفتنش فایده‌ای نداشت... همون‌قدر که نگفتنش هم دیگه لزومی نداشت... برای همین بهش گفتم. گفتم من هم همیشه ازتو خوشم می‌اومد... و حتی دوستت داشتم. بعد یه چیز عجیب بهم گفت، بهم گفت من می‌دونستم... همون موقع‌ها که اصرار می‌کردم بهم بگی کسی هست و تو می‌گفتی نه می‌دونستم... دوست داشتم خودت بگی...
بعد من یادم افتاد که اذیت می‌شدم... فقط دو تا چیز یادم بود... مردی که می‌دونه زنی دوسش داره... و حرفایی می‌زنه که می‌خراشه و می‌ره پایین... دلم برای اون شب‌های صادقانه برای اون رفاقته تنگ می‌شه هنوز... ما فرصت نداشتیم... فرصتی برای بخشیدن... فرصتی برای فراموش کردن... فرصتی برای اعتماد کردن... فرصتی برای هیچ تغییری نبود... همه‌چیز خیلی سریع‌تر از اون چیزی اتفاق افتاد که برای آدم کند و بی‌اعتمادی مثل من قابل هضم باشه... حالا تنها چیزی که تسکینم می‌ده اینه که به خودم می‌گم ببین نفس‌جان اگر هم می‌شد آخرش فکر می‌کنی چجوریا تموم می‌شد؟ چند وقت بعد اون یادش می‌افتاد که یه عباس‌آقایی بوده به تو گیر می‌داده... بدبین می‌شد... تو هم هربار که اس‌ام‌اس می‌اومد براش یه جوووووون گنده می‌اومد تو فکرت... بعد شروع می‌کردید به آزار دادن هم... اینا گاهی تسکینم می‌ده اما چیزی از خاطره‌هام کم نمی‌کنه!
یه جای دیگه تو فیلم پیش از غروب می‌گه: "چیزی که از دست بره، رفته. دلم برای اون آدم بیش‌تر از هر چیزی تو دنیا تنگ می‌شه. هر آدمی جزئیاتِ خودش رو داره." هر آدمی جزییات خودشو داره ولی هرجزییاتی خاطره نمی‌شه و هر خاطره‌ای هم موندگار نمی‌شه... باید ببینی چقدر بدشانسی...

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

تو منو بیش‌تر دوست داشتی...

خیلی... خیلی وقتا شده بود که بهم می‌گفت من تو رو بیش‌تر دوست دارم.
وقتی تموم شد به خودم گفتم من گول جمله‌ها رو خوردم حالا هم این نتیجه‌اشه... اما بعضی رابطه‌ها عواقب دارن... حتی وقتی فکر می‌کنی تموم شده... یه چیزایی دنبالشون میاد... مثل حرف‌هایی که دهن به دهن می‌چرخه... 
شنیدنشون گاهی دلِ آدم رو می‌شکونه... منم دلم شکست... بدجوری دلم شکست... خوب یادم بود که آخرین بار کنارم نشسته بود و بهم می‌گفت من هیچ وقت هیچ وقت (با همون تاکید خودش) بدی تو رو نگفتم... و من باز گول جمله ها رو خورده بودم و باور کرده بودم...
بعد به خودم فرصت دادم... خوب که فکر کردم ترجیح دادم باز جمله‌ها رو از قبر بکشم بیرون و باور کنم... تو راست گفتی... منو بیش‌تر دوست داشتی... تو می‌خواستی ته مونده این دلبستگی هم از بین بره... جاشو نفرت بگیره تا من راحت تر تحمل کنم... آره تو منو بیش‌تر دوست داشتی...

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

لذتِ داشتنِ تو...







وقتی تو با اون خنده ی نازت... با دندونای یکی بود یکی نبودت... خاکی و نا مرتب... در حالی که کوله‌ات رو می‌کشی رو زمین...از بین کرور کرور بچه می‌دویی سمت من و داد می‌زنی: مامان... برای من قشنگ‌ترین... عاشقانه‌ترین... و خواستنی‌ترین لحظه‌ی دنیاست...
کلاس اولیِ من... می‌دونم که بدترین مامان دنیا نیستم... ببخش که بهترین مامان دنیا هم نیستم... ولی دنیا دنیا دوستت دارم... تولدت مبارک...

بدنیا اومدن تو ... بهترین اتفاق زندگیِ من، یه متن قشنگ‌ می‌خواست... نشد...
بیست و شیش مهرماه... باز هم "وقتی نفسم شدی" برای تو...

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

وقتی می‌گردی یه چیز "خوب‌تر" پیدا کنی، فکر کن! شاید همه‌چی کلن بپاشه!!

یه دختر خاله داشتم، یعنی دارم که خیلی گوشه گیر و کم حرف بود، یعنی هست. ما با هم خوب بودیم. صمیمی‌ترین دوستش بودم. ساعت‌ها با هم تنها تو اتاق می‌نشستیم و هر ده دقیقه، دو دقیقه راجع به چیزی حرف می‌زدیم... راجع به هرچیزی که به ذهن‌مون می‌رسید. نه چیزای معمولی که دخترخاله‌ها تو هشت-نه سالگی بهم می‌گن. راجع به طرز تفکر مردمی که توصف شیر زنبیل می‌ذاشتن... یا این‌که چطوریه که مردم اتیوپی نمی‌تونن کشاورزی کنن و از قحطی در بیان! یا مثلا ونگوگ وقتی گوششو می‌کنده چطور دردش نیومده! رابطه‌مون یه جور خاصی بود و همون‌جور خاص ادامه پیدا کرد.
خانواده‌ی پدری من کاملا ایرانی‌ان... اما خانواده‌ی مادریم نه. یه کمی عرب بودن. دو سه نسل پیش اومدن ایران. جوری که حتی بعضی از فامیلای دورشون هنوز اون‌جان... مادربزرگم روزای عاشورا گوسفند قربونی می‌کرد و خرج می‌داد. هفت بار رفته بود مکه... عمره‌هاشو دیگه نمی‌شمردن... روز عاشورا همه می‌اومدن خونه‌اش... یه خونه غول‌پیکر قدیمی با یه معماری عجیب و زشت که ممکن نیست دیده باشید... بعد افتخار همه این بود که ما از قبیله بنی...ایم وهمون قبیله که ظهر عاشورا قهرمان فرستادیم وسط... اونم چه قهرمانی... همونی که سردار سپاه دشمن بود و بعد آدم خوبه شد... . برای ما کوچیک‌ترا اصلا مهم نبود مهمونی و شلوغی و دیدن اون‌همه فامیل یه‌جا مهم‌تر بود... دائم هم یادآوری می‌کردیم که از عربا بدمون میاد. بعد  مادربزرگم فوت کرد. مثل همه‌ی پدربزرگ مادربزرگا که حلقه ی اتصال فامیلن... همه چی از هم پاشید... تنها داییم هم علی رغم تمکن مالی علاقه‌ای نداشت اون رویه رو ادامه بده... به لطف خدا عرب بودن‌مون فراموش شده بود...
خیلی سال گذشت، یه روز تویه بعدازظهر گرم... تو اتاق دخترخاله‌ام دراز کشیده بودیم... یه هویی گفت ما باید به غیر از اون سرداره که نظرشو عوض کرد یه چیز دیگه داشته باشیم برای معرفی اون قبیله‌ که بهش وصلیم... گفتم گمون نکنم دانشمندی چیزی داشته باشیم ولی  پدربزرگ مامانامون باید به یکی رفته باشه... یه آدم ثابت قدم و با اراده که از اولش خوب باشه! (اونم یه داستان جذاب داره که یه روز می‌نویسمش) این فکر اون روز باعث خنده‌مون شد ... ولی یادم نرفت... اون‌موقع اینترنت نداشتیم. رفتم کتاب‌خونه دانشگاه... گشتم... گشتم... بعد تو یه کتاب چندخطی پیدا کردم از اون قبیله... خیلی قبل‌تر از اسلام و اینا. که یکی از بزرگ‌ترین قبایل عرب بوده... و تو دوره‌ای که عربا و ایرانی‌ها هی تو کشمکش بودن... دختر رئیس قبیله عاشق یه سردار ایرانی می‌شه و باهاش فرار می‌کنه. اون‌قدری برای پدرش گرون تموم می‌شه که از اون به بعد دستور می‌ده هردختری که دنیا می‌آد بکشنش... زنده زنده دفنش کنن... چون رئیس قبیله بوده، کم‌کم باقی مردا ازش پیروی می‌کنن و بعدتر قبایل دیگه و سال‌ها بعد حتی اصل ماجرا یادشون می‌ره... فقط رسم زنده به گور کردن دخترا می‌مونه...
چیز خوشحال کننده‌ای تو این کشف نبود... یه آدمِ با اراده و محکم بود ولی آدمِ خوبی نبود... به خودمون گفتیم اصلا معلوم نیست  روایته صحت داشته باشه و واقعا فاجعه از این قبیله شروع شده باشه! بعدشم ترجیح دادیم بازم واسه معرفی قبیله اونی که نظرشو عوض می‌کرد رو نگه داریم! دست کم از بدی به خوبی رسیده بود... یادمون هم موند که کلن گذشته رو هم نزنیم بهتره!

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

خدایا ممنونم که هیچ کدوم از مردهای زندگی من نَمُردن!


هنوز هم فکر می‌کنم اگر عاشق کسی باشی و بمیره دردش خیلی بیش‌تر از اینه که عاشق کسی باشی و بهت خیانت کنه... دروغ‌گو و ضعیف باشه... مخالف تصوراتت در بیاد یا چه می‌دونم یه جورایی از چشت بیافته...
وقتی عشقت می‌میره یه بت بی عیب و نقص ازش تو ذهنت می‌سازی... همه رو با اون مقایسه می‌کنی و هیچ کس، هیچ کس... به نظرت بهتر از اون نمیاد... حتی اگر واقعا این‌طور نباشه... ضعف‌هاش یادت میره و خوبی‌هاش یادت می‌مونه...
با اندوهِ مرگِ یه دوست، تو اوج عشق و عاشقی نمی‌شه کنار اومد... اما به تدریج می‌شه با درد و آزارِ خاطرات تلخ یه عشق نصفه کاره و یه رفیق نیمه‌راه کنار اومد...
اینه که وقتی یه نفر می‌خواد آدمو بذاره بره باید بد بشه... خیانت کنه... دروغ بگه... سنگ بشه... بی رحم بشه... ولی نَمیره!





پ.ن: برای من نوشته... گذشته‌ها گذشته... تمام قصه‌ها هوس بود...