۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

یه روزی، یه جایی، من، دادگاه، به همین بدبختی!


آزمایشگاه شلوغه... هی صبر می‌کنم جلوی میز پذیرش خلوت بشه... حتی نوبتم رو می‌دم به بقیه اما تهش اون‌قدر سالن کوچیکه که همه می‌شنون: من یه برگه‌ی عدم بارداری می‌خوام واسه دادگاه... گفتن که باید...
دیگه نمی‌فهمم چی می‌گم هول شدم... همه ساکت شدن... دارن نگام می‌کنن... فقط منشیه است که خونسردیش‌و حفظ کرده... یه پسر جووون یه زن چادری مسن... یه زن مانتویی جوون که حدس می‌زنم بارداره... و یه آقای چاق میانسال... همه دارن به من نگاه می‌کنن...
حس می‌کنم من الان براشون سوژه‌ام... مثل سوژه‌های جذاب مجله خانواده... نگاهشون می‌گه:  آخی طفلکی... بیا بشین تعریف کن... چی شد که این‌جوری شد؟
ترجیح می‌دم نَشینم... پشت به جمعیت یه پوستری رو می‌خونم، راجع به علائمِ سکته است... صدام می‌کنن... می‌رم تو... می‌گه چه رگ خوبی داری... همه همینو می‌گن. دستِ‌کم نود درصد مواقع اینو شنیدم اما الکی خیال می‌کنم داره ترحم می‌کنه، فقط می‌خواد یه چیزی بگه... تموم که می‌شه چسب می‌زنه برام و می‌گه اگه کبود شد نترس رگت سطحی و نازکه...
یادم می‌افته همین چند ساعت پیش یکی بهم گفت من سطحی‌ام... هیچی به هیچ‌جام نیست... من بهش گفتم اما من همه چی به همه‌جام هست فقط ری‌اکشن بیرونی ندارم... بگذریم که نمی‌گفتم هم مهم نبود به هر حال باور نمی‌کرد... از آزمایشگاه اومدم بیرون به رگم گفتم تو سطحی نیستی... منم سطحی نیستم... ناراحت نشو... بیا بهشون ثابت کنیم... تو کبود نشو... منم فراموش نمی‌کنم باید نشون بدم که همه‌چی به همه‌جام هست، خب؟
                

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

دستِ دزدها بدمزه است!

قبل از سفر:
نفسک: اون‌جا چجوریه؟ مثل این‌جاست؟
من: آره فقط  لازم نیست حتما روسری سر کنن، آدماش هرچی دوست دارن می‌پوشن...
نفسک: راستی؟ پس می‌شه من اون لباس خونه‌امو که می‌گفتی خوب نیست بیرون بپوشم اون‌جا تنم کنم؟

در سفر:
یه روز تو بازار از جلوی مغازه‌های ایرانی رد می‌شیم یکی داد می‌زنه به فارسی دعوت می‌کنه بریم رستوران‌شون...
نفسک: ئه مامان! اینا تهرانی بلدن!

با دخترخاله‌اش بازی می‌کردن و حسابی از ما دور شده بودن، رفتم بترسونمشون...
من: زبون اینا رو که بلد نیستید... راه رو هم که بلد نیستید... نمی‌گید شاید یکی شما رو بدزده؟
دخترخاله‌اش: نه! ما زودی دستشو گاز می‌گیریم فرار می‌کنیم...
نفسک: ولی فک کنم دستِ  دزد بدمزه باشه... چنگش بگیریم بهتره!

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

انسان‌ها چطور بچه دار می‌شوند؟ یا گردالی نُه کدام طرف است؟




تو مهد کودک نفسک از دیروز امتحانات شروع شده و من هرشب قبل از امتحان چند تا سوالی رو که کپی گرفتن و فرستادن برای تمرین می‌خونم و اون جواب می‌ده...
من: پرنده‌ها چطور بچه به دنیا می‌آورند؟
نفسک: تخم‌مرغ می‌ذارن!
من: تخم می‌ذارن... خب انسان‌ها چطور بچه بدنیا می‌آوردند؟
نفسک: (با دست پاره کردن شکم را نشان میدهد) پِخخخخ! بعد بچه در میاد!

توضیح تصویر: برخلاف تصور شما این دست‌نوشته‌های نفسک در آیینه نیست! تا چند ماه پیش نفسک همه چیز رو برعکس می‌نوشت. چند تا کلمه‌ای رو که دوست داشته مثل بابا و مامان و اسم خودش رو نقاشی می‌کرد و البته برعکس. دیروز امتحان ریاضی داشت و قرار بود عددها رو تا ده بنویسه، قبل از رفتن مدام می‌پرسید: 
_ مامان گردالیه نُه کدوم طرفی بود؟!