۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

آدم باید به ماشین خوشگلا بگه دربست!


*از کلاس موسیقیش برمی‌گشتیم. آژانس ماشین نداشت.  به مربیش گفتم می‌ریم سر خیابون دربست می‌گیریم. یه کم که گذشت بهم می‌گه: چرا به ماشین خوشگلا نمی‌گی دربست؟! تو به زشتا می‌گی! بذار من خودم بگم!

*یه روز موقع ظرف شستن اومده بهم می‌گه: 
- می‌دونی مامان! کاش یه روزی بشه تو هرچی می‌گم گوش کنی!
- خب من که گوش می‌کنم
- گوش میدی؟ اگه الان بگم چَپه شو! دستا و پاهاتو بگیر بالا تو گوش می‌دی؟

*موقع دکتر بازی با عروسک‌هاش یه کاغذ آورده می‌پرسه: مامان من چه مریضی داشتم سُرم زدم؟
- اسهال استفراغ گرفته بودی
- خب اسمال استقراق رو برام بنویس یعنی این بچه‌  گرفته بعدش بنویس حتما باید پدر و مادرش باید براش جایزه بخرن وقتی سرم زد! بنویس دو تا جایزه... نه سه تا چون خیلی بیمارستانش درد داره!
 

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

تاوانِ انتخابِ تو!

شاید همیشه نه... اما اغلب آدم معروفا دوستای خوبی نمی‌شن. آدم معروفا بهت می‌گن دوست دارن یا حتی عاشقت شدن اما نباید دوستی تون رو کسی بدونه... رازداری براشون از همه چی مهم‌تره... شما هم می‌گید بآشه... اصلا مهم نیست... کسی نمی‌فهمه! بعد زندگی مخفی‌تون شروع می‌شه... اولش پر از هیجانه... یه اسم قلابی براش می‌ذارید که بتونید جلوی دوستاتون صداش کنید. اما از یه جایی به بعد می‌شید مضحکه‌ی دوستاتون، چون اسم دوست نامرئی تون شده کامیارب! چون شما یادتون میره گاهی، که کامیار بوده یا کامیاب!
آدم معروفا همیشه یه بهترین دوست دارن که همه جا همراهشونه بعد اون دوسته سایه‌اس. ماهه اما دیده نمی‌شه... یه مرد سایه‌ای... اونه که تو شلوغی‌ها راه رو باز می‌کنه... اونه که سر وقت بهترین جا توی سالن‌ها رو برای شما نگه داشته... اونه که وقتی آدم معروفه سرش شلوغه و حواسش به شما نیست میاد می‌گه مهربونِ ما چطوره؟ اونه که از ظاهر فقط خدا بهش یه صدای آسمونی داده و بهتر از هرکسی تو دنیا می‌تونه فال حافظ بگیره و برات تا تهش بخونه... بهترین دوست برای آدم معروفا هم کم نمی‌ذاره اصلا آدم معروف بدونِ بهترین دوست انگار کارهاش بهم گره می‌خوره... تو خارج لابد بهش می‌گن منیجر و کلی حقوقشه... اما این‌جا بهترین دوسته... فقط بهترین دوسته... ولی بهترین دوست هم برای نگه داشتن یه رابطه‌ی نصفه نیمه نمی‌تونه کاری بکنه...
آدم معروفا هرچقدر هم که چهره نباشن و پشت صحنه‌ای باشن نمی‌تونن باهات قدم بزنن... چون همیشه یکی هست که بشناسدشون... آدم معروفا بهترین هدیه‌ها رو برات می‌خرن اما تو نمی‌تونی بگی اینو کی برات خریده... آدم معروفا هی بهت می‌گن درست می‌شه... یه کم طاقت بیار... روزنامه‌ها... دوستام... مامانم اینا!! ولی دروغ می‌گن تا ابد همینه...
اینه که از یه جایی به بعد، شروع می‌کنی به جفتک انداختن... دیگه برات هیچی مهم نیست... دیگه نمی‌خوایش... بهش می‌گی خب ما به تهش رسیدیم. آدم معروفا شلوغش نمی‌کنن می‌خوان بی سر و صدا تموم شه کسی نفهمه... رازداری براشون از همه چی مهم‌تره... تموم می‌شه...
اما آدم معروفا هم اشتباه می‌کنن... و گاهی! برمی‌گردن که درستش کنن... بهت می‌گن خب حالا بریم به همه بگیم... به جای اون ماشین گنده سوار موتور بشیم... حتی بدون کلاه... تو بشینی پست سر من... من باهات میام تا رستوارن سرکوچه تون...یه عصر شلوغ باهم بریم پاساژ ونک خرید...
اما تو چند ماه وقت داشتی که فکر کنی... و تازه متوجه شدی که آدم معروفا رو باید با همه ی زنا و مردای دور و برشون شریک شد... تازه فهمیدی که از مردای سایه‌ای بیشتر خوش‌ات میاد... تموم می‌شه... و به خودت قول می‌دی دفعه‌ی بعد اگر کسی بود مردسایه‌ای باشه...
و ...ماه‌ها بعد... یه شب... یه شب بد... که خسته‌ای و داری گریه می‌کنی و هی فکر می‌کنی باید این رابطه‌ی جدید رو هم تموم کنی... یادت می‌افته که به قولی که به خودت دادی عمل نکردی... باز مردسایه‌ای رو انتخاب نکردی ...
باز مرد سایه‌ای رو انتخاب نکردی... 
باز مرد سایه‌ای رو انتخاب نکردی...


پی‌نوشت: این پست کاملا غیرواقعی و داستانی می‌باشد.

۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

به زودی مامان بدجنس‌تر خواهم شد!

داریم باهم شوخی می‌کنیم. کل‌کل می‌کنیم بهم می‌گه: می‌خوای دعا کنم خدا چاقت کنه؟! مثل باباجونت؟!!
من: بابای من چاقه؟ یا اون بابای چاقالوی خودت؟
نفسک: نه خیر بابای تو چاقالوئه! می‌خواستم رارندگی کنم تو بغلش اصلا جا نشدم بسکه دلش چاقه! ولی تو بغل باباجونم خیلی هم خوب رارندگی می‌کنم!
من: خنده‌ای از سر استیصال و بی‌جوابی!
نفسک (خنده‌ی پیرزومندانه): هورررا... نتونست جواب بده!!
من: :|

صبح بیدارش کردم که بره مهد. غر می‌زنه که می‌خواد خونه بمونه. اهمیت نمی‌دم و دارم موهاشو شونه می‌کنم وبراش می‌خونم:  یه دختر دارم شاه نداره... به کَس کَسونش  نمیدم به همه کسونش نمی‌دم...
_ آره! منو ببر بده به یه مامان بدجنس تر! که حتی منو به زور بفرسته مدرسه!!

یه دوستی اومده پیشم مهمونی. داریم با هم حرف می‌زنیم. هی می‌گم برو بازی کن... وسط حرفمون نپر... می‌گه می‌خوام بشینم گوش بدم... من به دوستم: 
_ بعد از اون جریان به کل از زندگی ساقط شدیم...
نفسک: ساقط یعنی چی؟
من: یعنی بدبخت شدیم، برو بازی تو بکن!
نفسک: خب چرا نمی‌گی بدبخت، اون سخت‌ها رو می‌گی؟!!

۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

من دوست دارم بغل شوم!

آدم‌ها باید بتوانند بگویند نه و دوستی‌های‌شان خراب نشود. اما نمی‌شود به بعضی‌ها گفت نه و رفاقت را هم نگه داشت. بعضی‌ها دوست دارند فقط بله بشنوند. هرچقدر هم که رفیق باشید و دوستی‌تان خوب باشد وقتی ناگهان فکر می‌کنند شما را دوست دارند! نمی‌شود بهشان گفت نه... چون اگر با هزار تا سوال مثل این‌که چرا؟ و لابد من برای تو جذاب نیستم و لابد من بد و دوست نداشتنی هستم و ... عذاب وجدان به‌ شما ندهند، قطعا بلافاصله می‌گویند که خب پس از این لحظه دوستی‌مان هم تمام می‌شود... یا با من هستی یا با من نیستی! وای به روزی که بخواهی توضیح بدهی که مهم‌ترین دلیل نه گفتن‌ات سن طرف مقابل است...
یک چیز درونی هست که روی انتخاب آدم‌ها تاثیر می‌گذارد. یک چیزی که ربطی به زیبایی و خوش هیکلی و پول و هرچیز جذاب! دیگر ندارد. برای من این حس به بارزترین شکل به سن آدم‌ها مربوط می‌شود. نمی‌دانم از نظر روانشناسی این معنی نگران کننده‌ای دارد یا نه... اما همین است... من دوست دارم طرف مقابلم از من بزرگتر باشد... 5 سال... ده سال... و حتی بیشتر... من کرور کرور توجه و محبت هم که بدهم به طرف مقابلم از بازی کردن در نقش مادر برای مردها خوشم نمی‌آید... من از آن زن‌هایی هستم که عشق و حمایت و توجه را با هم می‌خواهم...
من مردهای حمایت‌گر را دوست دارم. از آن‌هایی هستم که دوست دارم بتوانم روی قدرت مردانه حساب کنم. مثلا حتی وقتی سه واحد برق‌کاری ساختمان پاس کرده‌باشم باز دوست دارم که یک مرد برایم لامپ‌ها را عوض کند! هرچقدر که کارهایم را خوب انجام دهم و در واقع از هر کمکی بی‌نیاز باشم باز دوست دارم گاهی ادا در بیاورم و بنشینم و اجازه بدهم به من کمک شود... من وقتی می‌خواهم به مردی که دوستش دارم بگویم دل‌تنگ آغوشش هستم نمی‌نویسم دوست دارم بغلت کنم... به طرز لوسی می‌نویسم دوست دارم بغل شوم!
اینی که می‌گویم ربطی به ظاهر آدم‌ها ندارد اغلب حتی از نظر ظاهر از من بزرگتر هستند... این همان حس درونی است که طرف مقابل‌تان آن حس عشق و حمایت را بهتان میدهد یا نه... و برایم عجیب است که چرا یک حس ساده‌ی این‌طوری را نمی‌توانم توضیح بدهم! فکر می‌کنم وقتش است که به جای این‌که وقتی زنی به شما می‌گوید تو از من کوچک‌تری... موضوع را ناموسی کنید و فکر کنید به مردانگی‌تان توهین شده... یا گیر بدهید و دنبال هردلیلی جز همین جمله بگردید، کمی مکث کنید و به خودتان بگویید این یک نه گفتن ساده است! و باور کنید مخصوصا وقتی شما هشت-نه سال از طرف مقابل‌تان کوچک‌ترید اصلا چیز عجیب و غریبی نیست!