۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

کابوس‌های بی‌آغوش... بی‌نوازش... بی‌صدا...

دیشب خواب بدی دیدم... منظورم خواب ترسناک است... اگر مطمئن بودم با دوا درمان خوب می‌شود می‌رفتم دکتر... کابوس‌هایم پر از تاریکی و هیولا و تعقیب و گریز است... هیچ فیلم ترسناکی را نگاه نمی‌کنم... قبل از خواب به گل و بلبل و چیزهای خوب فکر می‌کنم اما...
دیشب توی خواب مثل بچگی‌هایم رفتم توی اتاق خواب مامان و بابا... بچه که بودم مامان را صدا نمی‌کردم... می‌رفتم پایین تخت‌شان دراز می‌کشیدم که به محض روشن شدن هوا فرار کنم و بروم توی اتاق خودم و کسی هم نفهمد... هرچند مادرم همیشه صبح روز بعد مرا دیده بود که آمده‌ام و رفته‌ام... ولی دیشب توی خوابم مامان هم یک‌هویی روی تخت نبود... و صدای عجیبی می‌آمد... اتاق تاریک بود... ترسیده از خواب پریدم... هر بار که چشمم را می‌بستم اتاق خواب خالی و ترسناک را می‌دیدم که صدای زوزه از دور می‌آمد...
فکر کردم باید به یک نفر زنگ بزنم که حرف بزنیم... ولی دیدم معذبم... از ترسم شرمنده بودم و هرچقدر به خودم می‌گفتم خجالت بکش فایده‌ای نداشت... چشمانم که بسته می‌شد صداها و هیولاها هجوم می‌آوردند... اس ام اس دادم که بیدارید؟ خواب بد دیده‌ام... و بعد از چند تا اس ام اس حس کردم خواب از سرم پریده است...
گوشی را گذاشتم کنار این پهلو به آن پهلو شدم... یادم افتاد اوایل زندگی مشترک‌مان وقتی خواب بد می‌دیدم بیدارم می‌کرد... صدایم می‌کرد که بیدار شو... خواب بد می‌بینی؟ توی خواب ناله می‌کردم... و یک‌بار گفت که به موهایم چنگ می‌زدم... دوسه ماه یک‌بار اتفاق می‌افتاد... مثل الان نبود... شاید به خاطر احساس امنیتی بود که دونفری خوابیدن در آدم ایجاد می‌کند... اما بود... کم کم دیگر بیدارم نمی‌کرد... از خواب می‌پریدم و صدایش می‌کردم... و آخرهایش کمی پیش از جدایی، صدایش هم می‌کردم غر می‌زد که بخواب! من شانه‌هایش را می‌دیدم... که پشت به من خوابیده بود و توی دلم با ترس و بغض می‌گفتم لااقل برگرد طرف من! تروخدا... فقط برگرد طرف من...

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

وقتی بازیچه‌ی ترس‌ات می‌شوی...

قبل از هرچیز یک درد کوچک... مثل حرکت یک تیغ به کوچکی تیغ ماهی توی پهلوهایم حس می‌کنم... بعد تهوع کم‌رنگی شروع می‌شود. بعد... ناگهان آن‌قدر درد شدید شده‌است که حتی نمی‌توانم روی پا بایستم... گاهی سینه خیز... گاهی دولا دولا می‌روم طرف کشوی داروها... دیگر تیغ نیست... یک چاقوی قصابی است که توی همه جای شکمم می‌چرخد و حتی نمی‌توانم بفهمم مرکز درد کجاست. مثل فیلم‌ها دستانم می‌لرزند و قرص‌ها از دستم می‌افتند و... 
قبلا سالی یکی دوبار بود. دفع سنگ کلیه. الان مدتی است مدام تکرار می‌شود و هر بار من ترسوتر می‌شوم... آن‌قدر که گاهی با کوچک‌ترین علائم مشابهی می‌خواهم از ترس بمیرم... مثل وقت هایی که صدای نامفهموی از دور می آید و گوش تیز می‌کنی تا تشخیص‌اش دهی... خودم را می‌بینم که دقایقی طولانی صاف روی مبل نشسته‌ام... انگار به همه‌ی اتفاقات دور و برم می‌خواهم بگویم هیس! بگذارید ببینم باز می‌خواهد شروع شود؟ و اغلب موارد... ترسیده‌ام... مرده‌ام و زنده شده‌ام، از ترس اتفاقی که نیافتاده است! مثل همه‌ی روزها و ساعت‌های خوب و دلچسبی که با ترس از بعد... ترس از آخرش... وترس‌های دیگر خرابشان می‌کنم...