۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

جهت یادآوری داشتن چیزهای خوب در زندگی!

نفسک در روزهای اخیر:

_ مامان شجاعی و قویی بهتره یا پولداری؟! _نمی‌دونم!
_ من می‌دونم شجاعی! میدونی؟ به نظرت ما فقیریم یا پولداریم یا قصر دار؟!!
_نمی‌دونم...
_ما پولداریم چون فقیر نیستیم ولی قصر هم نداریم!!


_ مامان دوست داری بری زندان؟!
_ نه!
_ پس چرا منو هل دادی؟ اگه بیافتم یه چیزیم بشه باید بری زندان!


تو پی ام سی یکی داره سوزناک می‌خونه: نگو خداحافظ...
نفسک داره لگوهاشو جمع می‌کنه زیر لب هم آواز می‌خونه بعد از هر نگو خداحافظ خواننده صداشو می‌لرزونه و می‌گه: پس چی بگم؟!

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

همان امضایی‌ست که هیچ‌کس نمی‌تواند جعلش کند...

آن قدر واضح یادم مانده است که حتی همین لحظه می‌توانم تهوع‌ام را حس کنم. بویش آزارم می‌داد... دل و روده‌ا‌م انگار بهم می‌پیچید. در خانواده که کسی سیگار نمی‌کشید اما اگر هم جایی بودیم، بابا تذکر می‌داد: بچه‌ها هستند، حالشان بد می‌شود. بزرگ تر که شدم، خودم می‌گفتم. رک و راست... می‌گفتم لطفا خاموشش کنید.
هیچ وقت وسوسه نشدم امتحانش کنم شاید به همین خاطر برایم قابل تصور نبود که روزی این طور با این بو کنار بیایم... .
این روزها ... من کنار آمده ام...
هنوز این بو را دوست ندارم... اما... اما شیفته‌ی آن وقتی هستم که چیزی را تعریف می‌کنی...
دست می‌بری سیگارت را برمی‌داری... می‌گذاری لای لب‌هایت... تا روشن‌اش کنی... کلماتت جویده می‌شوند... صدایت یک‌جور دیگر می‌شود... صدای آتش! و بعد مکث... حرفت را قطع می‌کنی... پک عمیق و صدای نفس طولانی‌ات و... بعد... همه چیز آرام می‌شود... معمولی و بی بالا و پایین... تو تعریف می‌کنی و من گوش می‌دهم...
گاهی هم، تو دست چپت را بغل می‌کنی... دست راستت را می‌گذاری روی ساعد دست چپت...  سیگارت را مثلِ... مثلِ هیچ‌کس... بین دو انگشتت می‌گیری و با ولع پک می‌زنی...
به یک جایی نه به سقف... نه به جلو... نه به من... به یک جایی که نمی‌دانم کجاست نگاه می‌کنی... و دودش را می‌فرستی هوا...
آن‌ها فکر می‌کنند تو این کار را مثل همه انجام می‌دهی... اما فقط من می‌دانم که سیگار کشیدن تو مثل خودت است... فقط مثل خودت...

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

هی مارگزیده، شاید این‌بار اژدها باشه!

سال‌ها پیش... زمانی‌که هنوز به خیلی چیزها... مثلا به معجزه... به عشق... اعتقاد داشتم... گاهی پیش می‌آمد که راجع به حکمت اتفاق‌ها فکر می‌کردم... حتی حکم صادر می‌کردم که فلان ماجرا حکمتش فلان نتیجه بوده... و خب عجیب نیست که گاهی هم حکمت خیلی چیزها را نمی‌فهمیدم و خودم را راضی می‌کردم که آها! این یکی از درک من خارج است! یعنی قطعا هرچیزی از نظر من حکمتی داشت و پشتش فلسفه‌ی درست و درمانی قایم شده بود...
آن اتفاق بد که افتاد تا مدت‌ها شعار می‌دادم که هی! من هنوز اعتفادم را به عشق از دست نداده‌ام! می‌گویم شعار چون گاهی حتی موقع به زبان آوردنش، صدایم می‌لرزید و ته دلم تردید بالا و پایین می‌رفت که مطمئنی؟! بعد تجربه‌های ناخوش‌آیند دیگر... و کم کم شک بر ایمان پیروز می‌شد... فقط یک چیز مانده بود: اعتقاد مصمم و کودکانه به حکمت! به قانون هرچیزی علتی دارد! نه آن رابطه‌ی علت و معلولی، قانون من می‌گفت هرچیزی باید به خاطر یک رویدادِ خوبِ ناپیدا باشد. حتی اگر به ظاهر بد باشد و خب...کم کم آن هم از دست رفت... دیگر مطمئن شده بودم که هرچیزی تا حالا یاد گرفته‌ام... هرچیزی که تجربه کرده‌ام... هرچیزی که از سر گذرانده‌ام... تابع هیچ قانونی نیست... هیچ معجزه‌ای اتفاق نخواهد افتاد...
تا چند روز پیش... آدم های بد... اتفاق‌های آزار دهنده... ناگهان متوجه شدم... یعنی درست در یک لحظه‌ی متناقض که چند جور حس مختلف را با هم تجربه می‌کردم وخوشی و ناخوشی‌ام قاطی شده بود، متوجه شدم... حکمتی پشت حضور آدم‌های بد زندگی من وجود داشته‌است... آن هم این است که خطر تکرار حماقت را کاهش می‌دهد... کافی‌ست چند بار نامردی دیده باشی... آن‌وقت... درست در همان لحظه‌ی عجیب... درست همان‌وقتی که وسوسه می‌شوی اعتماد کنی و وارد بازی شوی... خاطره‌های آزاردهنده‌ ناگهان جلوی چشمت پررنگ می‌شوند... گیجی و سرخوشی زمزمه های وسوسه کننده جای‌شان را به هوشیاری و واهمه‌ی و ترسِ تکرار می‌دهند و تو از بازی بیرون آمده‌ای...
وقتی هیچ‌چیزی نداشته باشی ترس‌ات می‌شود همه چیز... برایش داستان می‌سازی و تحسین‌اش می‌کنی مهم نیست چقدر تو را عقب نگه می‌دارد... چقدر تو را دور نگه می‌دارد... مهم نیست یک نفر آن طرف خط داد بزند که گارد داری... نمی‌گذاری نزدیکت شوم... مهم این است که به خودت بگویی همین درست است، مارگزیده ریسمان کجا بود؟ شاید این‌بار اژدها باشد!

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

استدلال‌های نفسکی!

*داره انار می‌خوره... یکیش رو می‌گیره تو دستش و دونه‌ی سفیدش رو نشون می‌ده و می‌گه: می‌دونی چرا انار هسته داره؟
دلم غنج می‌ره به خودم می‌گم بچه‌ام داره روش های تکثیر گیاهان رو یاد می‌گیره... ذوق مرگ می‌گم: بگو ببینم چرا؟
- باسه این‌که اگه این هسته سفیده نباشه این گوشت قرمزا دور چی بپیچن؟ الان یه روبان! می‌تونی تو هوا بپیچیش؟! نه دیگه... باید دور یه چی باشه!

*مدام بهونه می‌گیره که از رُژهای من استفاده کنه. براش کیو-وی می‌گیرم، غر می‌زنه که این رنگ نداره. به ذهنم می‌رسه که توصیه‌های روانشناسا رو به کار ببرم، بهش می‌گم: رنگ به چه درد می‌خوره؟ تو همین‌جوری خوشگلی... منم همین‌جوری خوشگلم... آدم باید خودشو هرجور که هست دوست داشته باشه... یه نگاه عاقل اندر سفیه به من می‌کنه و خیلی جدی می‌گه: نه! تو یه ذره زشتی رُج بزنی قشنگ می‌شی!

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

تو هرگز اشک‌های مرا نخواهی دید...

آن موقع‌ها خیلی مهم بود که جلوی کسی گریه نکنی. می‌گفتند لوس و بچه ننه است. مثل الان نبود که حتی می‌گویند مرد هم باید گریه کند! کلاس دوم دبستان بودم. به خاطر کار پدرم رفته بودیم یک استان محروم و دور افتاده. محل اقامت‌مان انتهای شهر بود. تا مدرسه‌ام راه کم بود، شاید یکی دو کیلومتر. اما بیابان بود... این دستِ خیابان خانه‌های سازمانی بود و نرده‌هایی که مثل یک شهرک محصورشان می‌کرد. آن دست خیابان بیابان بود و بیابان بود... تا اولین خانه‌ها و اولین کوچه که انتهایش می‌شد دبستان ما.
آن موقع ها خیلی مهم بود که جلوی کسی گریه نکنی و در دبستان مختلط قضیه ناموسی می‌شد حتی! کلاس‌های‌مان جدا بود اما باقی وقت با هم بودیم و پسرها مترصد فرصتی بودند تا اشک دخترها را ببینند، بخصوص  اگر تهرانی و تازه وارد بودی. بچه‌های آن شهرک دانشجویی، همه آن‌جا درس می‌خواندند و هرکس از شهری آمده بود. خانواده‌ی من با وجود تمکن مالی، عادت به خرید لباس های زرق و برق‌دار برای ما نداشتند. اصلا آن موقع‌ها رسم نبود! با این همه در آن همه محرومیت قطعا ما شهرکی‌ها توی ذوق می‌زدیم. تنها نکته‌ی مثبتش این بود که برادرم دو کلاس بالاتر بود و آن‌قدر بچه شر و شیطانی هم بود که به خاطر او در امان بمانم.
اسمش خانم "ارولی" بود. چاق و قد بلند و خیلی درشت و خیلی زشت. یک عینک کائوچویی تیره می‌زد و روسری هایش همیشه کوچک و تیره بودند. دهانش کج بود. نمی‌دانم سکته کرده بود یا مادرزاد این‌طور بود. کابل کلفتی همیشه در دست راستش بود. رنگش سبز بود اما از تویش سه تا سیم دیگر بیرون زده بود که روکش هرکدامشان یک رنگی بود... قرمز و زردش را خوب یادم مانده... خمش می‌کرد و به شکل یک اشک در می‌آمد... گاهی که سوژه نزدیک بود همان‌طوری ترتیبش را می‌داد، اگر فاصله زیاد بود، با حرکت خاصی دست می‌انداخت توی اشک و در کسری از ثانیه می‌شد میله‌ای بلند... و به سوژه می‌رسید.
من بچه ی سرکشی نبودم برای همین هیچ وقت مزه‌اش را نچشیدم. تا آن روز. جزییاتش یادم نیست که چه شد که به مینی‌بوس نرسیدیم و پیاده راه افتادیم سمت خانه. من و شیرین و نرگس. راه بیابانی و خسته کننده بود. برای خودمان بازی درست کردیم... کنار خیابان پی کنده بودند و کمی هم دیواره‌هایش بالا آمده بود، شبیه هزارتویی شده بود که زیرِ زمین باشد... رفتیم آن تو و به بازی مشغول شدیم... و زمان از دستمان در رفت... طبیعتا اگر توی زمین نبودیم خیلی راحت در آن بیابان می‌شد ما را از دور حتی دید... اما ما را ندیدند... و نمیدانم چقدر گذشته بود که پدر شیرین را دیدیم که بر سر زنان... چیزی بین خنده و گریه به طرف‌مان آمد و شیرین را بغل کرد و بعد همگی سوار ماشین شدیم و به خانه برگشتیم... فقط کمی داد و بیداد و سرزنش بود که اصلا اشکم را در نیاورد... 
روز بعد وقتی رفتیم مدرسه و به صف شدیم، خانوم ارولی رفت پشت بلندگو برای همه توضیح داد که بچه های شرور چه‌جور بچه هایی هستند! که بعد از مدرسه یک‌راست خانه نمی‌روند و پدر و مادرهای‌شان در شرف سکته بوده‌اند و باقی چیزهایی که گفت، کارهای وحشتناکی بود که ربطی به ما نداشت! بعد بچه‌های شرور را صدا کرد جلوی صف. باقی‌اش در یک جور خلسه پیش رفت... شوکه شده بودم... انگار کن صدای ذهنم... صدای خانوم ارولی... حتی دوجور موسیقی دلهره آور و  موسیقی حزن انگیز... همه با هم توی سرم پخش می‌شد. جلوی صف که ایستادم... فقط یک‌بار...قبل از اولین ضربه... سر بلند کردم و هنوز بعد از این همه سال آن صحنه خوب یادم هست... 5 صف دختران و 5 صف پسران... هرکدام ده دوازده تا شاگرد... همه ترسیده و متعجب به ما سه تا نگاه می‌کردند و می‌شد فهمید چقدر خوشحالند که جای ما نیستند. شیرین از توی صف شروع کرده بود به گریه کردن و التماس کردن... نرگس بعد از ضربه ی دوم گریه کرد... من سرم پایین بود... کسی را نمی‌دیدم اما می‌دانستم همه مرا می‌بینند. نه گریه کردم نه التماس... برای همین شیرین بعد از سه ضربه و نرگس بعد از شش ضربه از دور خارج شدند... من ماندم و یک... دو... شش... نه... یازده... دیگر صدای جیغ جیغ‌های خانوم ارولی و شرح خصوصیات بچه‌های شرور را نمی‌شنیدم. خودم صدایش را قطع کرده بودم...  از همان روز یاد گرفتم بعضی صداها را قطع کنم...  یک سکوت قشنگ برای خودم درست کرده بودم توی سرم و فقط صدای خودم می آمد که می‌شمردم و صدای بالا و پایین رفتن کابل... خششششششش... دوازده... خششششششش... شانزده... بعدن توی درس علوم یاد گرفتم که این صدای شکافتن هواست... خششششش... هفده... و سرانجام خانوم ارولی از نفس افتاد و همه به کلاس‌های‌مان رفتیم... و من تا هفته‌ها نمی‌توانستم درست مشق بنویسم... دو انگشت کوچکم تا ماهها کبود بود و برادرم در جمع‌های کودکانه‌مان یک‌جوری با افتخار تعریف می‌کرد که گریه نکرد... اصلا گریه نکرد... برای همین نامرد از همه بیش‌تر نفس را زد... آن موقع ها خیلی مهم بود که جلوی کسی گریه نکنی... من گریه نکردم... حتی وقتی آمدیم خانه و مادرم گفت حقم بوده است گریه نکردم... وقتی نگاه کلاس پنجمی‌ها و پسرها بعد از آن روز عوض شد، فهمیدم آدم‌ها به کسی که گریه نمی‌کند یک‌جور دیگر احترام می‌گذارند و تمام روزهایی که به خط‌های سبز و بنفش روی دستهایم نگاه می‌کردم... تمام آن لحظاتی که فکر می‌کردم تا آخر عمر انگشت کوچکم را نمی‌توانم تکان بدهم... به خودم می‌گفتم من گریه نکردم... من گریه نمی‌کنم...