۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

دور یا نزدیک...

"چیزی بین این مکالمه... این آشنایی...
چیزی ته این دوستی ورفاقت...
چیزی زیر این رفتار...
خیلی قوی تر از اونی که نشون می‌دیم جریان داره...
حالا هرچی...
وقت‌هایی هست که نمی‌فهمی اما می‌دونی هست...
تو در من جریان داری..."


پ.ن: فقط گاهی... مثلا یک در صد هزار... پیش میاد که یه رابطه ی مجازی این‌قدر حقیقی بشه...

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

موهایم

به موهایم برس می‌کشم... آخرین بار که کوتاهشان کرده‌ام، های‌لایت‌های دو سال گذشته از موهایم بریده شده‌اند و دیگر هرچه هست موهای خودم است که بیش‌تر دوستش دارم...
موهایم را دوست دارم نه به خاطر رنگ ساده‌ی قهوه‌ای‌شان... موهایم را دوست دارم نه به خاطر جنس و جعد و فِرشان... دوستشان دارم چون برایم خاطره‌های خوب می‌سازند:
*جلوی در ایستاده‌ای... دست‌هایت را باز می‌کنی که برای خداحافظی بغلم کنی... فشارت می‌دهم و می‌خندم... نمی‌خواهم بدانی که دوست ندارم بروی... تو هم نمی‌گویی که دلتنگم می‌شوی... در یک لحظه‌ی کوتاه... دست می‌بری و همان‌طور که در بغلت هستم و چشمانم فقط بلوزت را می‌بیند... دسته‌ای از موهایم را... درست انتهایی ترین قسمتشان را... آرام به لب‌هایت می‌بری و می‌بوسی... از تو جدا می‌شوم... من به روی خودم نمی‌آورم... تو هم فکر می‌کنی یواشکی کاری کرده‌ای و من نفهمیده‌ام... اما منم و یک لذت بی انتها. یک خاطره...
*آشپزی می‌کنم... از پشت سر می‌آیی... مثلا در قابلمه سرک می‌کشی... می‌دانی وقتی کار می‌کنم دوست ندارم به من دست بزنی و شوخی کنی... مکث می‌کنی... صورتت را آرام در موهای من فرو می‌کنی... و بی سر و صدا، نفس عمیـــــــــــــــق... من به روی خودم نمی‌آورم... تو هم چیزی نمی‌گویی... فکر می‌کنی نفهمیده‌ام... می‌روی سراغ کارت... اما منم و یک لذت بی انتها. یک خاطره...
حالا تو نیستی...
و من موهایم را دوست دارم...

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

می‌خوای یادت بدم مومیایی چیه؟!

*چند شب پیش شامش رو گذاشتم تو سینی و براش آوردم.
نفسک:  تو وضو گرفتی؟!
_ وضو؟! برای چی؟!
_ از همونا که سر گونجیشکو یه کاری می‌کنن که غذا نمی‌خورن!! 

(و البته که منظورشون روزه‌ی کله گنجشکی بود! مترجم)


*یه روز بی مقدمه: می‌خوای یادت بدم مومیایی چیه؟
_ بگو...
_ توی اُستورلاریا اونایی که می‌میرنو باندپیچی می‌کنن می‌ذارن تو  جعبه بعد می‌ذارن تو موزه، می‌شه مومیایی!!
_ اینو کی بهت گفته؟
_ کسی بهم نگفته خودم یاد گرفتم... چون من بچه‌ی باهوشی‌ام خودم زودی می‌فهمم یه چیزی یعنی چی!




(احتمالا منظور همان استرالیا می‌باشد حالا چرا اون‌جا؟ من هم نمی‌‎دونم! مترجم)

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

خاله‌ی من...

از آن‌همه سال دور، جز یکی دو عکس، تصویری از جوانی‌هایش نیست. اما در همان‌ها هم پیداست که خوشگل بوده... موهای مشکی بلند که تا کمرش می‌رسید و چشم‌های درشت. خاله‌ام از مادرم خیلی بزرگ‌تر بود. آن‌قدر که مادرم با بچه‌هایش هم‌سن و سالند. لابد تا پیش از آن روزِ کذایی خوش‌بخت هم بوده‌است. چهار تا بچه داشت، دو دختر، دو پسر. به قول قدیمی‌ها جنسش هم جور بود. آن روزِ شوم، ختنه‌سوران پسرش بود. آن موقع‌ها رسم بود، خانواده‌هایی که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسید برای این مناسبت‌ها جشنی داشتند و خواننده‌ای و رقاصی و... . از همان شبِ جشن، شوهرش با رقاصه می‌ریزند روی هم. خاله به آب و آتش می‌زند که مرد به خانه بازگردد نمی‌شود که نمی‌شود. درمانده یک راه را انتخاب می‌کند، طلاق نمی‌گیرد که حرفی پشتش نباشد. می‌نشیند به بزرگ کردنِ بچه‌ها. کمی که بزرگ می‌شوند، پسرها را می‌فرستد دنبال کار و دخترها را مجبور می‌کند درس بخوانند. سخت می‌گذرد اما تهش رو سفید بیرون می‌آید. آن طرف، مرد با رقاصه ازدواج می‌کند. اما رفته رفته آن‌قدر بی‌چاره می‌شود که سال‌ها بعد  پسرها از روی ترحم برایش پول می‌فرستادند.
چند سال پیش همان اوایل جدایی‌ام یک روز که از کشمکش خسته بودم توی یک جمعی گفتم ته تهش هیچ‌وقت جدا نمی‌شوم. من که قصد ازدواج ندارم. مگر خاله طفلک همین‌طوری زندگی نکرد؟ چند روز بعد یکی از پسرخاله‌ها را دیدم. گفت شنیده‌ام هم‌چین حرفی زده‌ای! همان‌جا گفتم الان جلوی خودت هم می‌گویم این‌کار را بکنی خودم با پتک! می‌زنم توی سرت و خلاص! فکر می‌کنی مادرم کم کشیده؟ یاد نگرفتی که دوره‌ی این فداکاری‌ها گذشته؟!
آن موقع‌ خاله‌ام پیرزن ریزنقش و ساکتی شده بود که هنوز آلزایمر نتوانسته بود کاری کند که ما را نشناسد. نگاهم که می‌کرد حس می‌کردم یک جور خاصی دلش می‌سوزد. با نگاه‌های بقیه فرق داشت و یک دیالوگ ثابت داشتیم... چه وقتی می‌رفتم آن‌جا چه وقتی زنگ می‌زدم موقع خداحافظی، مدام تکرار می‌کرد: "بچه رو بردار بیا این‌جا... تنها نمونی‌ها! زود زود بیا این‌جا..." و من عاشق همین یک جمله‌اش بودم... حتی لحنش هم فرق نمی‌کرد... من هم با خنده می‌گفتم: "قربون شما بشممم مننن... چشمممم!" همیشه همین را می‌گفت و من همیشه در صدایش زنی را پیدا می‌کردم که هنوز از خیانت شوهرش غمگین است و دوست دارد من غمگین نباشم...
چند روز قبل از این‌که برای همیشه برود... رفتم دیدنش... نه کسی را می‌شناخت و نه عکس‌العملی داشت... دختر خاله‌ام بالای سرش قرآن می‌خواند و محبوب‌ترین نوه‌اش کنارش نشسته بود و بی‌صدا اشک می‌ریخت و هرکس را که بلند گریه می‌کرد دعوا می‌کرد. به من گفت بیا باهاش حرف بزن. می‌فهمه... من می‌دونم که می‌فهمه ... رفتم بالای سرش... با همان لحن شوخ همیشگی صدایش کردم و گفتم من آمده‌ام... بچه را هم آورده‌ام... دختر و پسر بزرگش برای یک سفر تفریحی اروپا بودند، گفت انگار چشم به راه آن‌هاست. باقی روز را همگی نشستیم توی اتاقش به حرف زدن... انگار نشسته و می‌شنود...
چند روز گذشت تا بچه‌هایش تاریخ بازگشت‌شان را تغییر دهند و پروازشان اوکی شود و بلاخره به تهران برسند... صبح روز بعد تمام کرد... .

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

تمام شد...

آدم ها مسئول خودشان و احساس‌شان هستند! زندگی که دارند همانی است که خودشان خواسته‌اند... نمی‌شود منکر این شد که یک جاهایی هست که واقعا کاری از دست ما برنمی‌آید... اما باقیش را می‌توانیم انتخاب کنیم... همین من! هشت سال تمام جوری زندگی کردم که خودم خواسته بودم... مردی را دوست داشتم... و فکر می‌کردم درستش همین است... که آدم این‌جوری زندگی کند... آن اتفاق آخر و نتیجه ی تهش را هم مدیون خانواده‌ام و اطرافیانم هستم که فهمیدند و من ماندم توی رودربایستی که برنگردم به آن همه خفت و خواری... وگرنه من هشت سال زندگی سگی را انتخاب کرده بودم! خودم خواسته بودم چون از تغییر می‌ترسیدم... از تنهایی می‌ترسیدم... از حرف مردم می‌ترسیدم... از "بعدش" می‌ترسیدم...
حالا شده حکایت من و تو... می‌گویی عاشق من شده‌ای... در حالی که مرا ندیده‌ای... برداشت تو از من ناقص است... حاضر نیستی این‌را بپذیری که من این‌جا با من بیرون توفیر دارد... اسمش را می‌گذاری دورویی! من اسمش را می‌گذارم تفاوت شخصیت های مجازی و واقعی! وبلاگت را می‌بندی... به دنیا پشت می‌کنی و می‌گویی اگر دلت خواست مرا در دنیای واقعی پیدا کن... شاید اگر 4-5 سال پیش بود... عداب وجدان رهایم نمی‌کرد... اما حالا می‌دانم مسئولیت من تا کجاست...
من تو را پیدا نمی‌کنم... چون نمی‌خواهم مسئول احساس تو باشم... تو ندیده و نشناخته عاشق می‌شوی... من تو را ببینم هم (و حتی بیش‌تر) بعید می‌دانم عاشق شوم... چون مدتهاست اعتقادم را به عشق از دست داده‌ام... آن‌هم عشق در یک نگاه!
چیزی را که خیلی خوب شروع شده بود خراب کرده‌ای...  (آن اولین ایمیل دوست داشتنی را یادت هست؟) و من کاری نمی‌توانم بکنم... این تویی که انتخاب کرده‌ای...
من تو را پیدا نمی‌کنم چون تو خودت را عمدن گم کرده‌ای...

پ.ن: گاهی فکر می‌کنم سن‌تان را اشتباه گفته‌اید به من... شاید شما از من ده سال کوچکترید ... نَه ده سال بزرگتر!

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

وقتی اولین دندون شیری نفسک افتاد

بلاخره اولین دندون نفسک لق شد و افتاد... یه هفته ده روزی می‌شد که حسابی درگیرش بودیم... یه موقع‌هایی می‌ترسید و گریه می‌کرد که نمی‌خوام بیافته... یه موقع‌هایی هم ذوق می‌کرد که زودتر بیافته و بذاره زیر بالشش، که صبح فرشته‌ی دندون براش هدیه بیاره...

نفسک: مامان واقعا فرشته ی دندون برام کادو میاره؟
من: هوممم؟!...  فک کنم!
نفسک: مامان راستشو بگی‌ها! من خیلی بزرگم الان! اگه تو میاری بگو اشکالی نداره!
من: خب... چیزه...  
نفسک: اگه بگی تو میاری خوبه... بوسِت می‌کنم‌ها!
من: فرشته‌ی دندون میاره...
نفسک (می‌پره توی بغلم): آخ جون... خیلی بوسِت می‌کنم... خوب شد که فرشته ی دندون می‌آره!!


واین‌جوری می‌شه که من مطمئن می‌شم اینایی که چو انداختن خانوما دقیقا خلاف چیزی رو می‌گن که می‌خوان بی‌راه نمی‌گن!

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

شانس یا شمسی خانوم!


از حیوان هم شانس نداریم گویا! هی یک مشت خُل و چِل نصیبمان می‌شود! آن از وقتی که می‌رویم یک گلد فیش می‌خریم... خوشگل... مامانی... فرشته گون! می‌گویند گیاه‌خوار است! به ما که می‌رسد، می‌شود کوسه! نئون‌ها را یکی‌یکی می‌خورد! آنجل‌ها را لت و پار می‌کند و فایتر درونش بیداد می‌کند!
این هم از وقتی که همستر می‌خریم! یا با هم خوبند و مشغولِ فیلان! که باید چشم بچه را بگیریم! یا مثل سگ و گربه به هم می‌پرند!
نه این‌که فکر کنید الان سر این کاهو دعواست به خاطر این است که غذا ندارند و طفلکی‌اند، نه! مرض دارند که بزنند همدیگر را له کنند و غذا را به زور از آن یکی بگیرند...
بعد مثل این ابله‌ها می‌روند هرچه گیر می‌آورند را یک‌جا (همان گوشه‌ی سمت راست تصویر!) ذخیره می‌کنند!
خب... البته ذکر خیرشان هم باشد! گاهی هم مثل دو شخصیت عاقل و فهیم... یک جور فرهیخته‌طوری می‌نشینند قندشان را می‌خورند و به دوربین لبخند می‌زنند!!

پ.ن: البته این نظر نفسک است که می‌گوید لبخند می‌زنند... به من باشد می‌گویم زیر چشمی نگاه می‌کنند و توی دلشان فحش هم می‌دهند!!

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

آقای شغال!

*مودلیانی را می‌دهد. نه فکر کنی که چون ندیده‌ام... یا چون خیلی تعریفش را شنیده‌ام نشستم پایش و تکان نخوردم...نه! بیش‌ترش مال این است که اندی گارسیا دارد. اندی گارسیا هم یعنی تو... به خودم می‌گویم... این سفرِ کاریِ اجباریِ چند هفته‌ای به چند ماه کشیده و انگار حواست نیست...
*رفته‌ایم دیدن نمایش "مرغ هپل" شغال مرغ را دزدیده و بُرده... تهش که می‌رسیم به خانه‌ی شغال... من تو را دیده‌ام. دلتنگ شده‌ام و چشم از شغال برنمی‌دارم مبادا خیالت پاره شود...
نمایش تمام شده... شغال گریم صورتش را پاک کرده و ایستاده توی راهرو... من در سالن نشسته‌ام... نگاهش می‌کنم و تو را می‌بینم... آقای شغال هم مردد شده است انگار... این پا و آن پا می‌کند... دلم می‌خواهد یک‌راست بروم و تعریف کنم برایش که: "شغال جان... هیچ می‌دانی تو شبیه مردی هستی که... راستی آقای شغال می‌شود بلند بخندی؟ شبیه خودش؟" اما فکر می‌کنم اگر آقای شغال مثل تو نخندد خاطره‌ی آن شب را هم خراب کرده‌ام... این است که فقط نگاهش می‌کنم... آن‌قدر که در را می‌بندند... و آقای شغال آن‌طرف و من این ‌طرف می‌مانم...

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

نقش صد خاطره از روزای دور، عابر این کوچه‌ی خیالی‌یه...

"دلت برام تنگ نشده بود؟ چند وقته همدیگه رو ندیدیم؟!"
این‌ ها را می‌گویی و دستت را می‌گذاری زیر چانه ات، چشمانت را ریز می‌کنی و به من نگاه می‌کنی: "ده روز؟ دو هفته؟!" می‌خندم: نه تنگ نشده بود! جوری می‌گویم که نه آن‌قدر جدی باشد که باورت بشود نه آن‌قدر شوخی که دوباره بپرسی... اما خودم می‌دانم که دل‌تنگت بوده‌ام.
حواسم هست که چکار می‌کنم. هیچ‌کس دلش برای آدم نمی‌سوزد. خودم باید به فکر خودم باشم... وقتی پست های وبلاگش را بلعیدی... وقتی گاه و بی‌گاه کامنت‌هایش را چک کردی... وقتی به آدم‌های نزدیکش حسادت کردی... وقتی فردای روزی که هم را دیده‌اید، دل‌تنگش شدی... زنگ خطر به صدا در آمده است. دو راه بیشتر نداری... یا تا تهش بروی و مقدمات بیچارگی‌های بعدی را با دست خودت فراهم کنی... قهرها آشتی‌ها، نگرانی‌ها، دل شکستگی‌ها... یا عقب بکشی... جایش را با آدم‌های دیگر پر کنی و به دلت فرصت دل‌تنگ شدن ندهی...
من دومی را انتخاب می‌کنم... چای کیسه ای را هی توی لیوان بالا و پایین می‌کنم... "یکی" گفته بود این کار را نکن. این‌جوری چای دم نمی‌کشد فقط رنگش در می‌آید... ولی من این بازی را دوست دارم... رقص رنگ چای وسط آب جوش... این‌طوری می‌توانم برای جواب دادن به سوال‌ها کمی وقت جور کنم... و هی یاد آن "یکی" بیافتم و تهش بی‌ربطی پیدا کنم، راجع به کافه مثلا... برایت تعریف کنم... تو بخندی و یادت برود که من دلتنگت بوده‌ام یا نه...