۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

وقتی تو نوشیده‌ای!

بلاخره دیروز پدر نفسک اومد. بهش اس ام اس دادم که سراغش رو میگیره و اگر نمیاد... من با جایزه ای چیزی حواسش رو پرت کنم و یه کاری بکنم... گفت میام... اومد... شام با هم بودیم... نفسک خوابید... میخواست ببردش توی اتاق... رفتم جاشو مرتب کنم... سبد اسباب بازی هاشو از سر راه برداشتم و به خودم گفتم بعد جابجاش میکنم... موقع بلند کردن بیدار شد... بهونه گرفت... که پدرش باید شب پیشش بخوابه... اشاره کردم که بذار باشه... خوابش سنگین بشه...
ده دقیقه بعد آروم و پاورچین رفت...
خودم بردمش تو تخت... گردنم درد گرفته بود... چراغ رو خاموش کردم که بیام بیرون... پام خورد به همون سبد که تنبلی کرده بودم و برش نداشته بودم...
اومدم توپذیرایی و از درد گردنم... از درد پام... و از درد دلم... و هزار تا درد دیگه بغض کردم... به خودم گفتم بچه که نیستی! نشستم بازی رو نگاه کردم... دوست داشتم اسپانیا ببره واسه همین اس ام اس دادم که پرتغال میبره و اسپانیا برد... هی حالم بهتر شد... گودرم رو صفر کردم... بعد این صفر شدنه هی همیشه حالم رو بهتر تر میکنه... و بعدترش... 
بمونه برای خودم!


پ.ن: حرف زدن با آدمی که مسته اونم از راه دور... یه کشف با نمک داره... اونم اینه که  متوجه میشی اصلا شبیه اون آدم عاقل و فرهیخته ای که میشناختی نیست...

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

قرارمان این نبود....

 
زمان خداحافظی است. ما عاشق هم نیستیم. اما تو مرا سفت بغل می‌کنی و من تو را سفت به خودم می‌چسبانم. دلم می‌خواهد این لحظه تا ابد طول بکشد. اما یادم می‌افتد که این جوری نباید باشد. خودم را از آغوشت می‌کشم بیرون و می‌گویم: دیر شد! رو برمی‌گردانی که بروی چند قدم بعد... درست جلوی در برمی‌گردی دست دراز می‌کنی. دست می‌دهیم و ناگهان... تو دست مرا به لب‌هایت برده‌ای... بوسیده‌ای... و قبل از این که بدانم چه شده‌است... رفته‌ای... .
به رختخواب که برمی‌گردم، به دستپاچگی‌ات فکر می‌کنم و به خودم می‌گویم شاید تو هم مثل من، مدام یادت می افتد که ما عاشق هم نیستیم!

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

حسرت روز پدر!


فکرش را بکنید... از چند روز قبل نفسک هی توی برنامه ی تلوزیون می شنود روز پدر. اصرار میکند که برای پدرش هدیه بخریم... خودش هم انتخاب میکند: یا ادلکن. یا کتاب. یا از اینایی که مردا میپوشن! جمعه میروم برایش خرید میکنم... با ذوق و شوق کادویش میکنیم و با کلی عشق نقاشی بالا را میکشد. اسمش را کج و کوله سمت راست خیلی بزرگ مینویسد. و به من می گوید آن کلمات را اضافه کنیم.

صبح روز شنبه زنگ میزنیم برنمیدارد. یک بار... دو بار... گریه میکند... مهمان داریم یادش میرود... مهمان ها که بعد از ظهر می روند یادش می افتد و باز بهانه میگیرد... زنگ میزنیم. میگوید نمیتواند بیاید. سرما خورده است!!

گوشی را که میگذارد گریه میکند. به هوای بیرون رفتن یادش میرود و شب هم خواب است که برمیگردیم... . صبح وقتی همبازی اش می آید با حسرتی خاص کادویش را نشان میدهد... تعریف میکند و میگوید: هنوز بابا جونم نیومده خونمون!

اینجوری است که خودت راضی باشی و نباشی... موقعیتت را دوست داشته باشی یا نداشته باشی... همیشه چیزی برای جمع و جور کردن اندوهت هست...


و این هدیه روی میز نهار خوری میماند که یادم باشد هرچقدر هم سعی کنم... نمیتوانم عزیز ترین موجود زندگی ام را از یکسری نا کامی ها...  و نا مهربانی های زندگی در امان نگه دارم...

باید مادر باشید تا بدانید چه حسرتی دارد این نتوانستن...

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

این "من" را دوست ندارم


آدم های اطراف من مهربان هستند. این روزها وقتی دور هم جمع میشویم همه با نهایت علاقه سعی میکنند مرا از تنهایی در بیاورند! و اغلب فکر میکنند من آدم سخت گیری هستم.
آدم های اطراف من مهربان هستند اما نمیخواهند درک کنند که چرا پیشنهادشان را رد میکنم. هر بار که کسی را معرفی می کنند، من میخندم... شوخی میکنم و آدم های اطرافم فکر میکنند من سرخوشانه رد میکنم... یک چیزی شبیه از سر شکم سیری!
کسی نمیداند  درست وسط آن خنده ها صدای تو را میشنوم... چشمای تو را میبینم... و ...
و حالم از هرچه رابطه است بهم میخوره...
دیشب را تا حوالی صبح با سر و صدا و شوخی و یک عالمه آدم های مهربان گذرانده ام... که حتی یک نفرشان نمیدانست چند بار تا مرحله ی عق زدن و بالا آوردن همه ی محتویات معده ام رفته ام و برگشته ام!
میبینی... چه گندی زده ای؟ من و این همه نفرت؟
مگر به جز من و تو کسی میداند راجع به آن شب؟!
آغوش تو و اشک های من...
همه چیز را خراب کرده ای... خاطره های من را چرا؟!!
آدم های اطراف من مهربان هستند ولی نمیدانند گاهی زمان همه چیز را حل نمیکند... و تصادفا، این زمان است که باعث میشود قشنگ ترین خاطره ات نه تنها برایت منفور شود که باعث شرمندگی ات هم باشد... . 

به درک که همه چیز را خراب کرده ای... از همان شب دیگر هیچ وقت دلم تو را نخواسته است... اما... خاطره های من را چرا؟!!

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

سال گذشته... خسی در چنین شبی!

آن شب مهمان  داشتم. بچه ها بازی می‌کردند و حسابی خانه را روی سرشان گذاشته بودند که ا... اکبر شروع شد. همه با هم رفتیم پشت پنجره‌ها. بچه ها از صداهای نا مفهموم اما بلندِ اطراف ترسیدند و ناچار پنجره‌ها را بستیم. شام را که خوردیم آن‌قدر دیر شده بود که بلافاصله هردوی‌شان را خواباندیم. حوالی دوازده بود. بلند شدم و روی تخت خودم جایی مرتب کردم تا نفسک را بخوابانم چون قرار بود مهمان‌ها در اتاق او بخوابند. تازه جابجایش کرده بودم که صداهایی ترسناک بلند شد. صدای تیر و هجوم و دویدن در راهروها. برای‌مان عادی شده بود صدای تیر... هرشب... اما نه این‌قدر نزدیک!
آن‌قدر ترسیده بودم که نمی‌دانستم باید چکار کنم. خوشحال بودم که بچه‌ها خوابیده‌اند. صدا آن‌قدر بلند نبود که آن‌ها را از خواب بپراند، با این همه در اتاق خوابم را بستم تا صدا کم‌تر به آن‌ها برسد و بعد هراسان در آپارتمان را باز کردم و دیدم جوانی حدود بیست ساله در راهرو ایستاده است. سرتاپا مشکی پوشیده بود. خیس عرق با چهره‌ای برافروخته، ملتمسانه گفت: تروخدا بذارید بیام تو! اصلا جای فکر نبود کنار رفتم تا داخل شود. مهمان‌ها شوکه شده بودند. صدا‌ها شدت گرفت. صدای شکستن شیشه و فریاد کمک. او را به داخل اتاق بچه فرستادم و باز در آپارتمان را باز کردم این بار دو مرد جوان بودند. یکی قبل از هر حرفی به طبقات بالا فرار کرد. دیگری را که مستاصل مرا نگاه می‌کرد خودم صدا کردم. شرمنده به داخل پرید و ناگهان چنان صدای فریادی بلند شد که با تمام وجود لرزیدم. پسر جوانی که در اتاق بچه پنهان شده بود داد زد: چراغ ها را خاموش کنید. پشت در هستند. چراغ‌ها را خاموش کردم. صدای ضجه میآمد و فریاد های زنی.
مرد جوان از شدت هول و هراس هنوز در راهروی کوچک جلوی در با بند کفشش درگیر بود. مغزم کار نمی‌کرد فقط بازویش را گرفتم و او را به اتاق بچه هل دادم و با فریاد گفتم ولش کن با کفش برو. برو.... برو... و در اتاق را محکم روی هردویشان بستم. و در آپارتمان را باز کردم و پابرهنه بیرون دویدم. انگار زلزله آمده بود. پاگرد اول را که رد کردم به اولین پنجره رسیدم و سرم را کردم بیرون. از طبقه پنجم و پنجره ی حیاط خلوت چیزی پیدا نبود. جز دویدن چند مرد مسلح. بالباس گارد ویژه یا نیروی ضد شورش... یا چه می‌دانم... از آن‌هایی که تا دندان مسلح‌اند. می‌دیدم که یکی‌شان شیشه در را می‌شکند. خودم را از پنجره دور کردم مبادا سر بلند کند. در بین آن همه سر و صدا صدایی نازک را شنیدم: مگه دیوونه شدی. برو تو! یکی از همسایه ها بود. در حیاط دیده بودمش و نامش را نمی‌دانستم. اسمش را گذاشته بودم خوش‌خنده. چون همیشه لبخند می‌زد و لبخند قشنگی داشت. اما در آن لحظات فقط ترس در چهره‌اش بود. طوری نگاهش کردم که انگار فهمید عقلم از کار افتاده است. چون دستش را در هوا تکان داد و با عصبانیت گفت: تو ساختمونن هنوز... برو تو... دارن میان بالا... برو تو با این سر و وضع!
تازه یادم افتاد چطور دویده‌ام بیرون. پاگرد را بالا رفتم صداها بالا می‌آمدند و قبل از این‌که خودم قدمی بردارم به داخل، مرا تو کشیده‌اند! چراغ‌ها خاموش بود و در آن تاریکی فریادها بندبند بدنم را می‌لرزاند. باز می‌خواستم در را باز کنم. نگذاشتند. گریه می‌کردم.... با نهایت درماندگی...
_ تروخدا... دارن می‌کشنش... یکی‌شون مونده تو راهرو... خودم دیدمش... لباس آبی پوشیده بود...
صدای بم مردی را می‌شنوم: خداااااااااااااااااا................. کمک...............
گونه هایم را چنگ می‌گرفتم... پشت در ایستاده بودم و می‌لرزیدم. صدای پوتین‌هایی که نزدیک می‌شدند و ضربه‌هایی که به درهای آپارتمان‌ها کوبیده می‌شد:
_ خدایا... خدایا... یکی‌شون موند تو راهرو... چیکار کنم؟! ... چیکار کنم؟!
چشمم به در اتاق بچه بود. بعد فهمیدم که هیچ راهی جز منتظر ماندن نیست. نمی‌دانم اشکم از ترس بود یا غصه... مدام فکر می‌کردم کاش او را صدا زده بودم... و بعد به خودم می‌گفتم اگر سربازان می‌شنیدند چطور؟!
5 دقیقه طول می‌کشد... یا ده دقیقه؟! نمی‌دانم... انگار یک قرن است... صدا‌ها کم شد... و صدای حرکت چندین موتور و... بعدتر  فقط صدای مبهم همهمه است. صدای حرف و صدای گریه...
چراغ‌ها را روشن کردیم. داخل چشمی را با دستمالی پوشاندم که نور به بیرون درز نکند. انگار کمی ذهنم به کار افتاده بود چون به اتاق رفتم و لباسم را عوض کردم. بعد در اتاق بچه را باز کردم و هردویشان را که غریبانه کف اتاق نشسته  و زانوهای‌شان را بغل کرده بودند، صدا کردم.
اصرار داشتند بروند که من و سایرین مانع شدیم. پسر جوان لنگ لنگان راه می‌رفت و گفت که موقع فرار باتوم خورده است! در پذیرایی پچ‌پچ کنان تعریف می‌کرد. برایشان شربت آوردم. لباس مشکی به تن داشت و در حین حرف زدن مدام دستش را به پایش می‌کشید. حدس زدم که درد دارد. منزلشان چند کوچه پایین تر بود. تعریف کرد: روز گذشته دوستش که 19 ساله بوده است به دلیل اصابت گلوله به گردنش فوت می‌کند و هنگامی که جنازه اش را می‌بردند مامورین با یک حمله ناگهانی جنازه را می‌دزدند. خانواده‌اش هم موفق به پس گرفتن جنازه نشده‌اند و به همین خاطر در کوچه بالایی، نزدیک خانه دوستش جمع شده بودند برای خواندن دعای توسل، که مامورین حمله می‌کنند. در پارک پشت آپارتمان جمع می‌شوند به شعار دادن. مامورین این بار با تعداد بیش‌تری حمله می‌کنند و هرکس به سویی فرار می‌کند. آن‌ها هم از درِ پارکینگ وارد مجتمع می‌شوند...
مرد جوان هم از پارک همراهشان شده بود. چند سال بزرگتر نشان می‌داد. مثلا بیست و شش یا هفت ساله. عینکی بود و می‌گفت چهار نفر بودیم و حالا نمی‌دانم آن سه تای دیگر کجا هستند. هردو راجع به مرد دیگری حرف می‌زدند که اصلن در بین شعار دهندگان نبود و برای خرید به سوپر مارکت می‌رفته است که او را هم گرفته بودند... و مرد دیگری که با دختر بچه کوچکی از پارک می‌گذشت او را هم  کشان‌کشان برده بودند و آنها نمی‌دانستند بر سر بچه چه بلایی آمده ست... و گفتند از سر کوچه شروع کردند به شکستن شیشه‌های ماشین‌هایی که کنار خیابان پارک شده بودند و ما هم "هو" شان کردیم! یاد عکسی می‌افتم که در سایت فرندفید دیدم. ماموران گارد ویژه را نشان می‌داد که در حال شکستن شیشه‌های ماشین‌های پارک شده و بی سرنشین هستند! و بچه‌های تند روی به اصطلاح بسیجی کامنت گذاشته بودند حتما ماجرا چیز دیگری بوده است!
نیم ساعتی که گذشت. یکی از مهمان ‌ها پایین رفت تا خبری بگیرد و سر و گوشی به آب بدهد. گویا همه همسایه ها جمع شده بودند: مامورین! تا جایی که می‌توانستند شیشه شکسته بودند. حتی درهای بزرگ شیشه‌ای جدا کننده هر بلوک را. به ماشین‌های داخل پارکینگ هم حمله کرده بودند ولی گویا حال و حوصله پایین رفتن نداشتند (پارکینگ مجتمع ما سه طبقه است) همان طبقه اول را زحمت کشیده بودند! نگهبان پیر مجتمع هم چند ضربه باتوم نوش جان کرده بود.
پیرزنی از همسایه‌ها نفرین می‌کرد: خیر نبینید آخه! چند نفر به یه نفر؟!! حالا گرفتی! ...زدی!... کشتی!... چرا شیشه های ما رو می‌شکنی آخه بی وجدان!
در پاگرد طبقه اول بلوک ما علاوه بر شیشه های شکسته خون زیادی ریخته بود و تکه‌هایی از لباس!!  انگار این تصویر در ذهنم با صدای ضجه ها و کمک خواستن ها رو هم میافتد...
بلاخره برای رفتن حاضر شدند. آن‌قدر تشکر کردند که شرمنده شدم. پسر جوان گفت چند روز قبل که دوستانش به خانه ی پیرزنی پناه بردند، صاحبخانه را به قصد کشت کتک زده‌اند و حتی بینی پیرزن هم شکسته... و باز تشکر می‌کند. چند تایی از مهمان‌ها برای این‌که مبادا کمین کرده باشند یا نگهبانان مجتمع جلوی‌شان را بگیرند همراهشان شدند و وقتی به خانه برگشتند گفتند که تا سر خیابان با هم رفته اند و به خیر گذشته است...
دو ساعت بعد از نرده های حیاط دو مرد با لباس شخصی! داخل پریدند و کل حیاط را گشتند و بعد از یک مانور رعب و وحشت دیگر! بیرون رفتند. تا صبح همین برنامه است!
روز بعد متوجه شدم که از بچه های مجتمع بین آن‌ها بوده‌اند و زنی که فرزندش را از دست آنها گرفته حسابی کتک خورده  است. دو جوانی را هم که در راه پله‌ها گیر انداخته اند آن‌قدر زده‌اند که بیهوش بوده‌اند و هر دو را روی زمین کشان کشان برده‌اند و خانومی که تعریف می‌کرد می‌گفت به نظرم مرده بودند... . وقتی می‌شنوم دختر بچه‌ی چهار ساله‌ای که نوه یکی از همسایه‌هاست که  در طبقه اول زندگی می‌کند، آن شب تا صبح نخوابیده و از ترس آدم بدها و خون! تا صبح گریه کرده است... باز خدا را شکر می‌کنم که بچه‌ها بیدار نشده‌اند... و بعد می‌شنوم که یکی از بچه‌های بسیجی مسجد سر چهارراه که مچ بند سبزی را به دست داشته.. باقی بچه‌ها را لو داده است. (گناهش پای آن هایی که گفته‌اند) باز می‌شنوم که خانوم (...) که واحدش رو به پارک است گفته که فراری‌ها به مجتمع ما آمده‌اند... و باز می‌شنوم که وقتی با باتوم‌های‌شان درهای واحدهای پایین را می‌کوبیدند و فریاد می‌کشیدند که بیایید بیرون... پیرمردی .. تنها... با شجاعت بیرون می‌رود و فریادکشان .. دوتای‌شان را به عقب هل می‌دهد و نمی‌گذارد بالاتر بروند... و گفتند که خادم مسجد گفته که دیده نیمه‌های شب موتور سوارها با قنداق تفنگ شیشه‌های بانک سر کوچه را شکسته اند!!
امنیت بیداد می‌کند! مادرم دیگر حاضر نیست بماند. هرچقدر او عاقمان! می‌کند که بیرون نرویم کسی گوشش بدهکار نیست. هر جایی را که اعلام می‌کنند می‌رویم. دست آخر دو روز بعد وسایلش را جمع می‌کند که برود ترمینال. ناچار همه حاضر می‌شویم و حالا...
من این‌جا هستم....
در شهرکی امن و خوش آب و هوا...
جایی که شب ها می‌توانی از ده شب تا نیمه شب ا... اکبر بگویی و کسی تیر هوایی شلیک نکند! نه برای اینکه این‌جا ا... اکبر گفتن جرم نیست... چرا این‌جا هم جرم است اما فاصله ویلاهای این‌جا با هم  آن‌قدر زیاد است که صدا به صدا نمی‌رسد...

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

جراحی و جام جهانی

یادتان باشد، گفتم داستان جراحی من یک چیزی در حد جام جهانی بود. اما داستانش: یک کلینیک تخصصی در نزدیکی ما هست که وقتی متوجه شدم متخصصین ستون فقرات خیلی سخت وقت میدهند، تصمیم گرفتم همینجوری جراح عمومی آن جا را انتخاب کنم. وقت گرفتم و وقتی که رفتم به محض دیدن برآمدگی پشت گردنم چند جور اصطلاح ردیف کرد و گفت که باید درش بیاورم و هرچقدر بماند دردسرش بیشتر میشود. به خودم گفتم چند روز است اذیت میشوم. تمامش میکنم. گفتم شما درش بیاورید. گفت میگویم اتاق را حاضر کنند. مبلغ را گفت که تصادفا من از قبل پرداخت کرده بودم چون صندوقدار پول خرد نداشت و بعد از کلی تلفن به حسابداری و این طرف و آن طرف، هنوز بقیه ی پول مرا نداده بود.

نشستم توی راهرو. دل توی دلم نبود. ماجرای اس ام اس ها را که میدانید. زنگ زدم به ملکه جان! گفتم من میروم برای عمل. تعجب کرد. گفت همین الان یکی از ما می آییم. من بیاییم یا ب (همسرش) گفتم نه شما تشریف بیاورید. آمد و دوتایی نشستیم منتظر. فشارم افت کرده بود. میدانستم از استرس است. شوکولات برایم آورده بود. بازی تمام شد و مسی گل نزد. صدایم کردند که بروم. در آخرین لحظه پرسید: نمیخوای با کسی مشورت کنی؟ مهدی؟ حسین؟ با یکی از بچه ها حرف بزنی!؟ میخوای عمل کنی ها! گفتم باید درش بیاورم. بگذار تمامش شود.

مانتویم را در آوردم. بعد از دوش گرفتن چیزی پوشیده بودم که پشتش به اندازه ی کافی باز باشد. تخت را مرتب کرده بودند. دراز کشیدم. جراح دیگری آمد تو و گفت: ای بابا تو هم جراحی داری زودباش. دکترم گفت ما شروع کرده ایم. بعد شوخی کرد که نترسم. ملکه جان گفت: میمانم توی اتاق که نترسی. دکترم گفت هرکاری که بکنم برایت توضیح میدهم. و محل دردناک را گرفت توی مشتش. نفسم در نمی آمد و شروع کرد به تزریق. نه یکی... نه دو تا... از هر طرف... خیلی درد داشت. به التماس افتاده بودم: تروخدا دارم میمیرم! گفت نمیمیری. تمام شد. من که چیزی حس نکردم تو چیزی حس کردی.؟!! داشتم فکر میکردم که چطور اشک هایم را پاک کنم که صدای افتادن یک چیزهایی آمد. و بعد افتادن یک آدم. ملکه یا تاج الملوک جان بیهوش شده بودند!

صدای پرستار را میشنیدم. صدای دکتر... و چند نفر دیگر... بهوشش آورده بودند گویا. دکتر عصبانی بود و پرستار را توبیخ میکرد که چرا گذاشته بیاید تو. صدای زنی را شنیدم که بمن گفت: الهی! تو همراه محکم تر از این نداشتی عزیزم؟! صدای بقیه نمی آمد برده بودندش بیرون. میخواستم بگویم دکتر این بی حسیش میره برگرد! من مهم ترم ها! دکتر آمد. عصبی و کلافه بود. غر زد و شروع کرد. باقی اش را توی همان پست کذایی توضیح داده بودم. داغ شدن پوستت. بریدن. شکافتن. کشیدن. تمام نمیشد. خیلی طول کشیده بود. اشک هایم دیگر بند نمی آمد. گفت خیلی بدتر از چیزی است که فکر میکردم. عمیق است. بیشتر بازش میکنم. و من فقط دعا میکردم خدایا تموم بشه. تموم بشه. حس خاصی روی گردنم سر میخورد... به گونه ام میرسید. داغ بود. میسوزاند و می آمد پایین. کمی وقت لازم بود تا بفهمم خون است. فکر میکردم وقتی بلند شوم اشک و خونم قاطی شده است... حالم بهم میخورد. دستیار خون ها را جمع میکرد اما انگار کافی نبود... .

یک ربعی گذشته بود که صدای بابک را از همان نزدیکی شنیدم. ملکه جان زنگ زده بود و بنده خدا هراسان پریده بود توی ماشین و آمده بود. هر بار که نخ و دوخت و دوز را حس میکردم فکر میکردم خب تمام شد. اما باز بعدی... بعدی... فکر میکردم مثل دفعه ی قبل با 4-5 تا بخیه تمام میشود که نشد. بلاخره گفت آرام سرت را بلند کن. صورتم را پاک کردند. گردنم را و خون ها را شستند و وقتی که نشستم دیدم روی ملافه یک دایره ی بزگ خون هست و دو دایره ی کوچک اشک...

بابک کمک کرد لباس هایم را پوشیدم. رفتیم خانه. ملکه خانوم کلی گریه کرد که چرا من باید در لحظه ی حساس اینجوری شوم... . باقی اش گفتن ندارد. درد بود و درد بود و هست...

اما تا مدتها میخندیدیم به ماجرای همراه من و بیهوشی اش که همه مرا ول کردند و رفتند. به قول بابک، یه چیزی تو مایه های ماجرای،  مارادونا رو ول کن غضنفر رو بچسب!



پ.ن: به امید خدا، جوکش رو که شنیدید دیگه!

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

سرانجام من


دارم یکی یکی دوستام رو دعوت میکنم... دارم مینویسم... دارم میشم خودم...
اما قبلش باید با هم یه چیزایی رو هماهنگ کنیم!
1_ قبل از هرچیز، از اونایی که ایمیل داده بودن و بهشون آدرس ندادم عذرخواهی می کنم. هرچند خیلی بعیده الان اینجا باشن!
2_ من اینجا نفسم! نیایید تو کامنت ها بنویسید (...) جون سلام خوبی؟ یا مثلا لب ریز و اینا! اگر هم خواستید منو لینک کنید اون وسط مسط ها باشه بعدشم نیام ببینم یکی مثلا اینجوری لینکم کرده: نفس گیر (...)! همین الان مجبور شدم یه نظر بانمک رو تایید نکنم به همین دلیل! اسم هم نداشت!
3_ خب طبعا دخملی هم اسمش میشه... نفسک.
4_ خواهری هم که از همه بدتر! نمیدونم چی صداش کنم. بچه که بود اسم خودشو گذاشته بود کوئین! اونم تو اون سنی که بچه ها نمیدونن ملکه چی هست اصلا! میگفت من از خانواده ی سلطنتی انگلیسم. اشتباهی اومدم اینجا! دختر خاله اسمش رو گذاشته بود تاج الملوک! بسکه ناز و ادا داره و همیشه هم به همه دستور میده! حالا شاید منم ملکه صداش کردم!
5_ یه سری پست هام رو دوست داشتم میارمشون اینجا. برای همین ممکنه گاهی سر بزنید و پست تکراری باشه... پست هاییه که اونجا نظراتش بسته بود و اسم خاص داشت و شماره بندی (میدونید دیگه اسم نمیبرم!) اینجا هم اسمشون رو میذارم نفس گیرانه! و یه بار توضیح میدم، خوب دقت کنید: اون پست ها گاهی کاملا اتفاق افتادن. دقیقا. گاهی نه یک جمله اش درسته... باقیش خیاله... تهش اینکه سوال نکنید راجع بهشون، جواب نمیدم!
6_ روراست بگم. میخواستم اونایی رو منو دیدن و میشناسن دعوت نکنم! یادتونه یه پی نوشت گذاشتم که فقط اونایی رو دعوت میکنم که منو ندیدن و نمیخوان ببینن؟ اول از همه رفتم همه ی اونایی رو دعوت کردم که گفته بودن نمیخوان منو ببینن!! مازوخ خونم زده بود بالا! ولی بعد دیدم نمیشه... جاتون خالی بود!
7_ شماره هفت نداریم. صرفا جهت دوست داشتن این عدد بود و بس!

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

روز سوم

چند روزه مینویسم... و هنوز برای دادن آدرس اینجا مرددم... فکر میکردم خیلی ها بهم زنگ میزنن و حالم رو میپرسن... چون قبلن ها فکر میکردم من روزمره نویسم و هرکسی از وبلاگم میتونه بفهمه که خوبم یا کلن چطورم... اما حالا میبینم خیلی فرقی نمیکرد... 
فکر میکردم خیلی ها برای دوباره نوشتنم سراغم رو بگیرن که نگرفتن...
خلاصه اینکه تو این مدت متوجه شدم آدم خوش بینی بودم!
اینه که برای  دعوت دوستام هیچ انگیزه و شوقی ندارم...
و عجیبه که میدونم کسی اینجا رو نمیخونه... و مثل وب قبلیم از اون حجم بازدید و کامنت و همراه خبری نیست...
اما یه لحظه دوست دارم بنویسم...
و یه کم بعد... به این فکر میکنم که برم اون یکی آدرس رو فعال کنم و شر و ور بنویسم... بلکه بخندیم!!

شب دوم یا قدم بعدی

هنوز با خودم  آشتی نکرده ام. روزی که قرار بود برای جراحی بروم از صبح همه میپرسیدند، کی میروم؟ با کی میروم؟ چکار میکنم؟ یکی گفت من می آیم و میبرمت. نمیگذارم آب توی دلت تکان بخورد! گفتم: نه با مامان میروم. مامان پرسید با کی؟ گفتم با خواهرم. خواهرم پرسید با کی میروی گفتم تنها میروم جراحی که نمیکنم. اگر لازم شد زنگ میزنم. اما میدانستم که دروغ میگویم. نوبتم که شد ست جراحی را چک کرد و گفت باید درش بیاوری. همه چیز آماده است. گفتم بیرون مینشینم تا صدایم کنید.
نشستم. مسی گل نمیزد و حرصم در آمده بود. اس ام اس ها را جواب میدادم که فهمید. پرسید تنها رفته ای؟ گفتم آره. عصبانی شد. گفتم: آدم های تنها باید یادبگیرند به کسی جز خودشان تکیه نکنند. نوشت: بیمارستان جای یادگیری نیست. چرا نمیفهمی باید کسی رو میبردی! یک آن خودم را تصور کردم که بعد از تزریق بیهوش شده ام! سابقه دارم به شدت! خنده ام گرفت و فکر کردم راست میگوید. زنگ زدم و گفتم منتظر خالی شدن اتاق عملم و قطعی شده است...
امروز رفتم برای کشیدن بخیه ها... چهار شنبه هم رفته بودم برای تعویض پانسمان... باز هم تنها رفتم. به خودم گفتم اگر دفعه ی قبل خودم با پاهای خودم از این کلینیک بیرون رفتم، امروز هم میتوانم. اما روی صندلی که نشستم دل توی دلم نبود. ترسیده بودم. هفت هشت تا بخیه... درد دارم هنوز...
اس ام اس میدهم که ترسیده ام. میپرسد باز تنها رفتی خره؟! مینویسم آره. خودتی! نوبت من شده است. درست پیش از رفتن به اتاق زنگ میزند. میگویم میروم تو و قطع میکنم...
میگوید زود است برای کشیدن بخیه ها. جای بدی است. تکان میخورد. خوب جوش نخورده است. و تهش میگوید یا دوشنبه یا چهار شنبه...
بیرون که آمدم حرصم در آمده است. این دومین بار است که با دلهره میروم و تمام نشده برمیگردم! به خودم میگویم کاش تمام میشد...
برمیگردم وروجک را تحویل میگیرم و میرویم خانه... سرگیجه دارم... وقتی چشم هایم را میبندم بدتر میشود. به خودم میگویم میتوانی دو جور تصورش کنی... چشم هایت را ببندی و فکر کنی مثل بچه گی ها روی تاب نشستی و دنیا به طرز دلپذیری تکان تکان میخورد... یا چشم هایت را ببندی و رعب و وحشت زلزله های مختلفی را که تجربه کردی تجسم کنی!
اینجوری است که تاب خوردن را انتخاب میکنم...
و... هنوز تاب میخورم...

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

گام اول

می خواهم شروع کنم... اما سخت است... دل زده شده ام... روراست بگویم... به کسی سر نزده ام... وبلاگی را نخوانده ام... اگر گودر نبود خیلی بیشتر، سخت تر میگذشت!
احتمالا این پست را حذف میکنم. چون الان و در این لحظه است که میخواهم بگویم... بنویسم... فردا شاید پشیمان شوم...
نمیتوانستم برای این جا اسم انتخاب کنم. ذهنم خالی بود و هیچ چیزی را دوست نداشتم. یک جور حس دلتنگی داشتم به وب از دست رفته ام... یک جور حس لجبازی پیدا کرده بودم انگار. که باعث میشد هر پیشنهادی را رد کنم... و هر شب به خودم میگفتم امشب وب جدید را مینویسم... امشب... امشب... بعد ... میخوابیدم... چند شب اول به بهانه جراحی ساعت ده و نیم یازده همراه دخملک میخوابیدم... بعد درد کم رنگ تر شد و دلتنگی برای خواندن و نوشتن پر رنگ تر... .
امشب به خودم گفتم مینویسم... اما درد امانم را بریده... هیچ جوری راحت نیستم... سرم را پایین می آورم درد دارم... سرم را بالا میگیرم درد دارم... گردنم، کتفم، شانه هایم درد میکند...
***
دیشب بعد از نوشتن بالایی ها خوابیدم... درد داشتم و مثل بچه ها نشستم به گریه کردن... هر جوری که سرم رو نگه میداشتم درد داشت... حتی وقتی میخوابیدم هم باز درد داشت... قرص ها هم تاثیری نداشت... نمیدانم کی خوابم برد... صبح بهتر بودم. رفتم کامنت هایم را چک کنم دیدم یکی از دوستان با حوصله و ذوق برایم اسم جدید انتخاب کرده است... یکجور حس خوب شروع کرد زیر پوستم دویدن... انگار یکی دستم را گرفته بود و به اصرار از زمین بلندم میکرد...
تمام روز فکرم را خوب مشغول کرده بود... با لذت نشستم به سبک سنگین کردن انتخاب های او و خودم... خوشم آمده بود که بلند شده ام... شروع کرده ام...
وگرنه حال و روزم همچتان تیره است و دردناک!
گفتن ندارد... قالب وبلاگ موقتی است... اسم وبلاگ موقتی است... توضیحش هم طبیعتا... اصلا نوشتنم هم موقتی است!
نفس گیر است چون روزهایم نفس گیرند و آزار دهنده...
نفس گیر است چون در همه ی زندگی ام کینه توز نبوده ام و این روزها کینه جلوی نفس کشیدنم را گرفته است...
نفس گیر است چون... چون من ... نفس نفس زدن های تو را دوست میدارم...