بلاخره دیروز پدر نفسک اومد. بهش اس ام اس دادم که سراغش رو میگیره و اگر نمیاد... من با جایزه ای چیزی حواسش رو پرت کنم و یه کاری بکنم... گفت میام... اومد... شام با هم بودیم... نفسک خوابید... میخواست ببردش توی اتاق... رفتم جاشو مرتب کنم... سبد اسباب بازی هاشو از سر راه برداشتم و به خودم گفتم بعد جابجاش میکنم... موقع بلند کردن بیدار شد... بهونه گرفت... که پدرش باید شب پیشش بخوابه... اشاره کردم که بذار باشه... خوابش سنگین بشه...
ده دقیقه بعد آروم و پاورچین رفت...
خودم بردمش تو تخت... گردنم درد گرفته بود... چراغ رو خاموش کردم که بیام بیرون... پام خورد به همون سبد که تنبلی کرده بودم و برش نداشته بودم...
اومدم توپذیرایی و از درد گردنم... از درد پام... و از درد دلم... و هزار تا درد دیگه بغض کردم... به خودم گفتم بچه که نیستی! نشستم بازی رو نگاه کردم... دوست داشتم اسپانیا ببره واسه همین اس ام اس دادم که پرتغال میبره و اسپانیا برد... هی حالم بهتر شد... گودرم رو صفر کردم... بعد این صفر شدنه هی همیشه حالم رو بهتر تر میکنه... و بعدترش...
ده دقیقه بعد آروم و پاورچین رفت...
خودم بردمش تو تخت... گردنم درد گرفته بود... چراغ رو خاموش کردم که بیام بیرون... پام خورد به همون سبد که تنبلی کرده بودم و برش نداشته بودم...
اومدم توپذیرایی و از درد گردنم... از درد پام... و از درد دلم... و هزار تا درد دیگه بغض کردم... به خودم گفتم بچه که نیستی! نشستم بازی رو نگاه کردم... دوست داشتم اسپانیا ببره واسه همین اس ام اس دادم که پرتغال میبره و اسپانیا برد... هی حالم بهتر شد... گودرم رو صفر کردم... بعد این صفر شدنه هی همیشه حالم رو بهتر تر میکنه... و بعدترش...
بمونه برای خودم!
پ.ن: حرف زدن با آدمی که مسته اونم از راه دور... یه کشف با نمک داره... اونم اینه که متوجه میشی اصلا شبیه اون آدم عاقل و فرهیخته ای که میشناختی نیست...